26 دی 1401
سال 1356 با جلسههای مذهبی و رهبران مبارز بندرعباس آشنا و وارد فعالیتهای انقلابی شدم. یک بار آقای متین بستهای اعلامیه به من [زینب زینعلی] داد و گفت اینها را طوری در مدرسه پخش کن که کسی متوجه نشود و اگر هم متوجه شدند به هیچ وجه زیر بار نرو، مطلقاً بگو مال من نیست. بعد از حدود یک ماه که از شروع پخش اعلامیه میگذشت، یک روز که طبق معمول زودتر از بچههای دیگر وارد مدرسه شدم، معاون مرا دید، دستم را گرفت و گفت: «با من بیا.» به دنبالش راه افتادم و وارد دفتر مدرسه شدم؛ تمام دبیران دور تا دور نشسته بودند. دیدم تمام اعلامیهها روی میز است. مدیر مدرسه از من پرسید: «اینها چیه؟» گفتم: «نمیدونم خانوم.» بلند شد و سیلی محکمی به گوشم زد و گفت: «میگی یا دوباره بزنم.» گفتم: «اگه تا فردا صبح هم بزنید نمیدونم چی بگم.»
آقای فرهنگزاده ـ دبیر مدرسه ـ گفت: «خانوم مدیر نزنید. بذارین من باهاش صحبت میکنم.» مرا از دفتر بیرون برد و گفت: «زینعلی اینها فهمیدن اعلامیهها رو تو آوردی مدرسه و میدونن پدرت فرهنگیه.»
گفتم: «آقای فرهنگزاده پدر من مغازه داره! شما چه اصراری دارید که بگید من این کار رو کردم؟» با عصبانیت گفت: «مأمورها که اومدن مشخص میشه.» دوباره مرا به دفتر بردند. ساعت کلاس شد و دبیرها یکییکی به کلاسهای خود رفتند.
دبیر آن ساعت ما آقای بابایی بود. ایشان مرا با خود به کلاس برد و در راه به من گفت: «اینها اصلاً مطمئن نیستن که کار توئه یا نه! حواست باشه اگه مأمورها اومدن و دوباره بردنت دفتر، حتی اگه توی گوشت هم زدن زیر بار نرو؛ از مدرسه ببرنت بیرون کارت تمومه.»
وسط کلاس دوباره مرا به دفتر مدرسه احضار کردند. وقتی وارد شدم دیدم چند مرد با کت و شلوار یک شکل داخل دفتر نشستهاند. در مقابل آنها نشستم و شروع کردند به بازجویی از من: «خانوم این اعلامیهها رو تو آوردی تو مدرسه؟» گفتم: «نه مال من نیست. من اهل این برنامهها نیستم.» آقای نصرتی، کتابدار مدرسه که همسایه دیوار به دیوار ما بود، پادرمیانی کرد و گفت: «من این بندگان خدا رو میشناسم، اهل این برنامهها نیستن، شما ببخشید، من ضمانتش رو میکنم.» یکی از آن آقایان گفت: «به احترام این آقا این دفعه یه تعهد میگیریم.» تعهد را دادم و به کلاس برگشتم. روز بعد به آقای متین گفتم که لو رفتهام و فعلاً نمیتوانم در مدرسه فعالیت کنم.
پخش اعلامیه توسط ما محدود به مدرسه نبود و در مساجد نیز حضور فعال داشتیم. پخش اعلامیه در مسجد فاطمیه را بیشتر من و خواهرم زبیده انجام میدادیم. مسجد فاطمیه یک طبقه بود ولی دو در داشت؛ یک در به کوچه باز میشد و در بزرگ دیگری به خیابان. وقتی نماز تمام میشد اعلامیهها را به سمت پنکه سقفی پرت میکردیم و اعلامیهها در هوا پخش میشد. بعد از پخش اعلامیهها هم از در کوچک خارج میشدیم.
یک روز بعد از آنکه اعلامیهها را در مسجد پخش کردیم، مأمورها ما را تعقیب کردند. وارد کوچهای شدیم، خواهرم باردار بود او را به داخل حیاط خانهای که درش نیمهباز بود، هل دادم و خودم فرار کردم. خداوند دل نترسی به ما داده بود و خانواده هم همراه و مشوق ما بودند. مادربزرگم هر روز سر کوچه را با شاخههای شکسته درخت سد میکرد تا اگر مأمورها با ماشین آمدند نتوانند داخل شوند؛ به این ترتیب او هم با ما همکاری میکرد.
یک روز به اتفاق دوستانی که در جلسههای مذهبی با هم آشنا شده بودیم تصمیم گرفتیم سر ساعت 9 صبح در مدرسه با هم بگوییم: «مرگ بر شاه». زنگ کلاس که خورد ما در حیاط مدرسه ماندیم. اولین کاری که کردم به سمت پرچم رفتم و اللهاکبرگویان پرچم شاهنشاهی را پایین کشیدم. همه بچهها از کلاسها بیرون آمدند و مدرسه شلوغ شد. بعد با چند نفر از دوستانم به دفتر مدیر رفتیم، عکس شاه را از روی دیوار برداشتیم و شکستیم. بعد از آن مدرسه تعطیل شد.
منبع: بهبودی، انسیه، ما هم بودیم: انقلاب اسلامی به روایت زنان هرمزگان، تهران، سوره مهر، 1399، ص 218 - 220.
تعداد بازدید: 341