انقلاب اسلامی :: حمایت علنی از آیت‌الله خمینی

حمایت علنی از آیت‌الله خمینی

12 دی 1401

سال‌هایی که حاج آقا روح‌الله خمینی در تبعید بسر می‌برد، شبی به مناسبت سوم شعبان و میلاد با برکت سیدالشهداء(ع)، مراسمی در مسجد پایین شهر بیرجند برگزار شد و قرار شد من [حجت‌الاسلام شیخ اسماعیل دیانی] در آن مجلس منبر بروم. مردم محله پایین شهر مرا می‌شناختند و اغلب برای منابر در مسجد و حسینیه یا محافل خانگی، از من [حجت‌الاسلام شیخ اسماعیل دیانی] دعوت به عمل می‌آوردند. به این ترتیب، آن شب وقتی بالای منبر رفتم، از فلسفه قیام امام حسین(ع) و از جور و جفای امویان صحبت کردم و در ادامه سخنم را به اینجا رساندم که هارون عباسی نیز موسی‌بن‌جعفر(ع) را تبعید کرد، بعد زندانی کرد و پس از آن به شهادت رساند. سپس با لحنی کوبنده و با عصبانیت گفتم: «در طول تاریخ حاکمان جور برای رهروان حق و حقیقت مشکل‌آفرینی کردند، اما تصور نکنید الان وضع بهتر است. امروز نیز دربار کثیف پهلوی، یک مرجع تقلید را دستگیر، زندانی و سپس تبعید نموده است!»

وقتی سخنم به اینجا رسید گویی به یک‌باره وضع عوض شد، ترس و وحشت عجیبی بر فضای مسجد سایه افکند و سر و صدای افراد در فضا پیچید. شاید سخنانم حرف دلِ برخی از حاضران مجلس نیز بود، اما مضمون کلی آنچه از بین جمعیت به گوش می‌رسید، این بود که:

«آقا معلوم هست چه می‌گویی؟... دیوانه شده‌ای که این‌گونه حرف می‌زنی؟» و حرف‌های دیگری از روی دلسوزی، نگرانی و شاید بعضی در ضدیت با نهضت خمینی! با این وضع من عصبانی شدم و از منبر پایین آمدم اما با هجوم معترضان مواجه شدم. اعتراض آنان که اطرافم را گرفته بودند، بیشتر به دلیل نگرانی از عکس‌العمل احتمالی عوامل رژیم بود که مبادا مردم را قتل‌عام کنند. در آن لحظات بحرانی و پر التهاب هر یک نصیحت و توصیه‌ای به من می‌نمود؛ «آقا مگر نمی‌دانی چه خبر است؟ به فکر خودت باش آقای دیانی! حداقل به فکر خانواده‌ات باش... بگیرنت رحم نمی‌کنند!... اصلاً چرا طوری بشود که آش نخورده دهانمان بسوزد!... حداقل این حرف‌ها باید به شکل محرمانه در بین خواص گفته شود!» خلاصه از هر سری صدایی و از هر زبانی سخنی به گوش رسید ولی من در پاسخ همه آنان گفتم: «با شهامت پای حرفم ایستاده‌ام، هر چی می‌خواهد پیش بیاید!» آن شب بدون آنکه از سوی شهربانی مشکل و مزاحمتی برای من ایجاد شود، گذشت. صبح روز بعد بین‌الطلوعین در منزل آقای «سیدابوتراب سادسی» سخنرانی کردم و بعد از آن در منزل آقای «سیدحسین عندلیب» در جلسه قرآن شرکت نمودم. در جلسه قرآن بودم که از سوی شهربانی مرا احضار کردند. در طول مسیر ابتدا به دفتر گاراژ سریع‌السیر رفتم و آقای «عباس‌نیا» را از موضوع با خبر نمودم. وی رئیس شرکت تعاونی اتوبوسرانی سریع‌السیر بود و با ما قرابت فامیلی داشت؛ عباس‌نیا انسانی موجه، دارای موقعیت اجتماعی و ذی‌نفوذ بود و من لازم دانستم مسئله را با وی در میان بگذارم. ایشان نیز وقتی در جریان قرار گرفت مرا تا شهربانی همراهی کرد.

وقتی وارد شهربانی شدیم، آقای میرحسینی آنجا بود و صحبت از تعیین اجاره‌بها می‌کرد. شهربانی در یک ساختمان استیجاری (واقع در ضلع جنوبی میدان امام خمینی، جنب بانک مسکن و بانک مهر) متعلق به همان آ‌قای «میرحسینی» یکی از افسران بیرجندی بود. زندان شهربانی نیز در پشت ساختمان، (محل فعلی منزل آقای زجاجی) واقع بود و ساختمان جدید شهربانی (که هم‌اکنون به کلانتری اختصاص داده شده) در حال ساخت بود. هنگام ورود به شهربانی، «فاطمی» رئیس شهربانی مرا به دفترش برد. وقتی نگاه‌های غضب‌آلود مأمورین را مشاهده کردم،‌ انتظار برخوردی قهرآمیز همراه با ضرب‌وشتم داشتم. اما بالعکس رئیس شهربانی دفترش را خلوت کرد و رو به من گفت:

«آقای دیانی من تو را دوست دارم و می‌خواهم بدانم چی گفتی؟» من گفتم: «مطالبی که گفته‌ام، یادداشت کرده‌ام.»‌آنوقت از جا برخاست، شیرینی آورد و به من تعارف کرد! در حالی که من با مشاهده این صحنه هاج و واج مانده بودم، او قدری با من حرف زد و با کلامی مؤدبانه ولی جدی گفت: «من تو را خواستم برای اینکه اگر خبر از جایی به مقامات برسد بگویم؛ خودم واعظ را خواسته و رسیدگی کرده‌ام و مورد خاصی نیست.» سپس با لحنی ملال‌انگیز، از اوضاع جامعه گلایه کرد و گفت: «آقای دیانی در مملکت از این دست، بازی‌ها زیاد است!»

«سرهنگ فاطمی» اهل قم و ظاهراً از دراویش بود، چون منزل آقای عباسی‌نیا را برای تأسیس خانقاه گرفته بود. صرف‌نظر از اینکه وی چه عقیده و مرامی داشت، ظاهراً علیه آقای خمینی چیزی نمی‌گفت و گفتارش متمایل به روش ایشان بود! هر چی بود، تا وقتی در بیرجند بود کسی از تمایلات وی نسبت به حضرت امام،‌اطلاعی به دست نیاورد. ظاهراً یک افسر نظام شاهنشاهی بود که وقتی همراه «سرتیپ ده‌پناه»، فرمانده عالی ارتش، در مجالس مذهبی حضور می‌یافت در ردیف سرسپردگان رژیم به حساب می‌آمد، چنانچه من خودم ابتدا درباره فاطمی همین تصور را داشتم. سرهنگ فاطمی از درجه سرتیپی به سرهنگی تنزیل درجه یافت و از قم به بیرجند تبعید شده بود! و آخرالامر سر این مسئله مکتوم ماندکه آیا به دلیل ارادتش به آیت‌الله خمینی بوده یا جرم دیگری داشته است!

مداومت بر موضع روشنگری جامعه و حمایت از امام، باعث شده بود که گاهی در مقابل آخوندهای درباری و کسانی که در تمجید رژیم سخنان لاف و گزاف می‌زدند، بایستم. البته حمایت مراجع تقلید آیات عظام؛ خویی، میلانی،‌ حکیم، شریعتمداری و بهجت از آیت‌الله خمینی در این زمان،‌موجب شهامت بیشتر در برخی منبری‌های هوادار امام شده بود... به هر حال در یکی از مجالس، فردی منبری به نام «سیداحمد»، از شاه بسیار تعریف و تمجید می‌کرد و اقدام مخالفان او را اعمالی قبیح می‌خواند. من وقتی متوجه نیش و کنایه او شدم، با تندی به او نهیب زدم و گفتم: خدا دهنت را بشکند بس کن! این را گفته و از مجلس بیرون آمدم. آخوندهای درباری عمدتاً ثناگوی شاه و مخالف امام بودند و گاهی روی منبر در حمایت از رژیم سخنانی بر زبان می‌آوردند که تحمل آن برای من مشکل بود، در این‌گونه موارد معمولاً موضع می‌گرفتم.

 

منبع: اسداللهی گازار؛ احمد،‌ مریم سبحانیان، شیخ اسماعیل، تهران، سوره مهر، 1400، ص 200 - 202.



 
تعداد بازدید: 342


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: