24 بهمن 1401
یک روز خانه پدرم بودیم، پس از صرف ناهار احمد پیشنهاد کرد با هم به خانه برویم. با تعجب پرسیدم: چرا الان؟ مگر تو مباحثه نداری؟وانگهی شام هم قرار است اینجا باشیم و از همه مهمتر، ما که با هم در خیابان راه نمیرویم. ـ در آن روزها در قم رسم نبود مردان بهویژه روحانیان کنار همسرانشان در خیابان راه بروند ـ سری تکان داد و گفت: حالا بیا برویم، زود برمیگردیم. پیاده به سوی خانه راه افتادیم. راه ما از خیابان بهار بود، اما احمد تغییر مسیر داد و به سوی «قبرستان نو» حرکت کرد. گفت برویم گردشی بکنیم و فاتحهای بخوانیم. پیش خود گفتم: چه گردشی؟ با هم آمدهایم که برویم گورستان فاتحه بخوانیم؟ وارد گورستانش شدیم و بر سر چند مزار فاتحه خواندیم. سپس از من [دکتر فاطمه طباطبایی] پرسید: آیا آمادگی داری برای مبارزه با شاه کاری را انجام دهی؟ تا اندازهای متوجه منظورش شده بودم. پاسخ مثبت بود. سپس مقبرهای را نشانم داد و گفت: برو درِ آن مقبره را باز کن، روی طاقچه عکس پیرمردی است و کنار آن یک قطعهسنگ قرار دارد. سنگ را بردار زیر آن یک کاغذ است. آن را با احتیاط با خود بیاور. فقط مراقب باش! اگر کسی آمد، آرامشت را حفظ کن و خود را در حال فاتحه خواندن نشان بده. به کسی هم نگاه نکن! اگر کسی هم خواست کاغذ را از تو بگیرد مقاومت کن و اگر توانستی آن را از بین ببر! دوباره از من پرسید: تمایل و آمدگی داری این کار را انجام دهی؟ گفتم: بله. از یکدیگر جدا شدیم. در ورودی آرامگاه بسیار کهنه و قدیمی بود و با فشار آن را باز کردم. فضای تاریک و نمناک آنجا مرا سخت مضطرب کرد. با ترس و لرز وارد شدم. نفسنفس میزدم و احساس میکردم قلبم از جا کنده شده است. روی طاقچه را گشتم، اما کاغذی نیافتم. برگشتم و موضوع را به احمد گفتم. چهرهاش به شدت درهم رفت. چیزی نگفت. تلاش میکرد خونسردی خودش را حفظ کند. پرسیدم: فکر میکنی چه اتفاقی افتاده؟ گفت: چیزی نیست. با کسی در اینباره حرف نزن!
هنگامی که از گورستان بیرون آمدیم، گفت: اگر میخواهی به خانه پدرت برگرد، من هم پس از درس میآیم. پس از چندی متوجه شدم کسی که باید اعلامیه را در آنجا میگذاشت، شناسایی و دستگیر شده است، اما به سبب آنکه جای قرار را افشا نکرده بود مشکلی برای ما پیش نیامد.
منبع: طباطبایی، فاطمه، اقلیم خاطرات، تهران، پژوهشکده امام خمینی و انقلاب اسلامی، مقاونت پژوهشی، 1390، ص 314 - 315.
تعداد بازدید: 283