انقلاب اسلامی :: روسریتو بردار کلفت!!!

روسریتو بردار کلفت!!!

17 دی 1401

شهین عالی[1]

خانه ما نبش خیابانی بود که انتهای آن به ریل قطار می‌رسید. آقام می‌گفت: آدرس خانه را حفظ کن تا گم نشی. منزل ما در محله دروازه غارِ[2] تهران بود.

صبح با نوازش مادر از خواب ‌پریدم. آقام که کنار سفره نشسته بود، ‌پرسید: بیداری دختر گلم؟ بلبل خانه‌ام. چشمهای قشنگت را ببینم.

مادر صورتم را ‌بوسید و گفت: شهین جونم پاشو. پاشو صبحانه بخور. شیر داغ کردم که با نان روغنی بخوری. پاشو. دست و رویت را بشوی.

آب خوردن را از گاری می‌خریدیم و تو سطل‌های بزرگ نگه‌داری می‌کردیم اما برای شست‌وشوی باید از آب حوض استفاده می‌کردیم. چاه و حوض آب در گوشه‌ای از حیاط بودند. اتاق‌های خانه زیاد بود. در اتاق را که باز می‌کردیم هوای داخل اتاق به سرعت سرد می‌شد. همیشه آخر پاییز کرسی می‌گذاشتیم. شبها روشنی خانه ما از نور چراغ گردسوز یا چراغ زنبوری بود.

گفتم: آب سرده. یخ می‌زنم.

آقام ‌گفت: شمسی خانم آب ولرم بیار تا دست و رویش را بشوید.

اصلاً دلم نمی‌خواست به مدرسه بروم. مدرسه را دوست نداشتم. چشمم را ‌بستم و ‌گفتم: الان پا می‌شم. زوده.

بالاخره بلند شدم. به حیاط رفتم و با آب یخ کرده حوض صورتم را شستم. صبحانه را ‌خوردم. مادر موهایم را شانه ‌زد و ‌بافت. روسری کوچکی روی موهایم قرار ‌داد و زیر گلویم گره ‌زد و گفت: با بچه‌های همسایه برو. تنها نری.

از در چوبی حیاط که خیلی بزرگ بود و یک لنگه آن همیشه باز؛ بیرون ‌زدم. از خیابان گذشتم. خانه همسایه کمی‌ دورتر از ما بود. حیاط آنها هم مثل حیاط ما خاکی بود به طرف اتاق رفتم. صدایی شنیدم و آرام خودم کنار کشیدم. مادر گفته بود فال‌گوش ایستادن کار خوبی نیست. یک لحظه از کار خودم خجالت کشیدم. سپس جلو رفتم و ضربه‌ای به در زدم و بلند گفتم: مهری. مهری نمی‌آیی.

در باز شد و مهری گفت: خواهرم نمیاد.

طاهره خواهر مهری، گریه می‌کرد و می‌گفت: مدرسه نمی‌روم چون مداد ندارم.

خانواده مهری آذربایجانی و مهاجر بودند. پدربزرگ و مادربزرگش در روسیه مانده بودند؛ آقا برات، پدر مهری ویلن می‌زد و البته بیشتر وقت‌ها بیکار بود.

بلند گفتم: من مداد دارم بیا بگیر.

مینا دختر خاله‌نسا همسایه آنها بود مرا ‌دید وگفت: مهری و طاهره حاضرند.

آنها کفشهایشان را ‌پوشیدند و به راه ‌افتادیم. در خیابان غفاری[3] از کنار ساختمان حاج اصغر که انبار کالاهای خارجی و روبه‌رویش مصالح‌فروشی حاج نوروزی بود، ‌گذشتیم. از دیوار شکسته باغ حاج ابراهیم عبور ‌کردیم و پیچک‌های بنفش و لاله‌های وحشی را ‌چیدیم. من کفشدوزکی را پیدا کردم و آن را به بچه‌ها نشان ‌دادم.

مینا دختر یکی دیگر از همسایه‌ها و کلاس پنجمی بود. ما کلاس سوم بودیم. مینا هم با ما آمد.

او با صدای بلند داد زد: بدوید الان زنگ مدرسه می‌خورد.

دوان دوان از باغ حاج ابراهیم بیرون ‌رفتیم و به چهارراه عرب[4] ‌رسیدیم. مغازه و حمام عمومی ‌و دیوار بلند کارخانه پتوبافی مقابل ما بود. بعد گذشتن از زمین خاکی، با احتیاط از خیابان عبور کردیم. گاهی ماشین سواری یا چرخ و یابو یا دسته‌ای شتر می‌دیدیم. از دور صدای زنگ مدرسه به گوشمان رسید و با مهری و طاهره و مینا می‌دویدیم و ‌گفتیم: توروخدا در مدرسه را نبندید.

در نیمه باز مانده بود. با هر زحمتی که شد یکی‌یکی از لای در گذشتیم. ناگهان ضربه‌ای به سرم ‌خورد و چشمم به خانم ناظم ‌افتاد. او دستی به موهای سیاهش کشید و با عصبانیت ‌گفت: روسریتو بردار. همه عقب‌ماندگی ما از همینه. کلفت!!!

د.ست کشیدم روی سرم قلمبه شده بود و خیلی درد می‌کرد و می‌خواستم بزنم زیر گریه. با بعض گفتم: هوا سرده.

بچه‌های مدرسه تو صف ایستاده بودند و خانم ناظم با خط‌کش روی سر آنها می‌زد تا روسریشان را بردارند.

مدرسه زاهدی[5] تو محله باغ آذری بود. هر روز اعظم و سارا مراسم صبحگاهی را اجرا می‌کردند.                

در ابتدا اعظم به طرف پرچم ‌رفت و طناب را ‌کشید و قرقره آهنی ‌چرخید و پرچم را بالا ‌برد.

سپس ‌گفت: من به این پرچم مقدس سوگند می‌خورم.

ما هم تکرار کردیم پرچم با وزش باد تکان ‌خورد سه رنگ سبز و سفید و قرمزش زیبا بود و در وسط آن شیری نشسته بود.

اعظم ‌گفت: تا آخرین نفس از میهنم دفاع می‌کنم.

بچه‌های مدرسه با صدای بلند ‌تکرار کردند.

او می‌گفت: چو ایران نباشد تن من مباد، به این مرز بوم زنده یک تن مباد.

دانش‌آموزان بلند جواب ‌دادند. پس از آن نوبت نیایش بود.

سارا بالای پله‌های ورودی کلاس ‌ایستاد و بلند ‌گفت: خدایا! تو به ما چشم و گوش و زبان داده‌ای؛ ما تو را شکر می‌کنیم.

بچه‌ها دعای سارا را با صدای بلند ‌خواندند.

سارا ادامه ‌داد: خدایا! تو به ما پدر و مادر داده‌ای، ما تو را شکر می‌کنیم.

همه با صدای بلند همین جمله را تکرار ‌کردند. خط آخر نیایش مربوط به خاندان پهلوی بود. اعظم نگاهش روی کاغذ بود که غلط نخواند. او بلند گفت: خدایا! شاهنشاه آریامهر و شهبانو فرح را...

به اینجا که ‌رسید. صدای های و هوی بچه‌ها در فضا ‌پیچید. ناگهان خانم ناظم با خط‌کش ضربه‌ای به صورت شهرزاد زد که پدرش پلیس بود. دو خط موازی روی لبش افتاد و سرخ شد. صدای جیغش بالا رفت و زد زیر گریه. یکی از بچه‌هایی که توی صف بود گفت: دستت بشکنه الهی. ما همه تو دلمان گفتیم: خانم ناظم دستت بشکنه الهی.

همیشه مراقب بودیم که خانم ناظم در کمین ما نباشد. چون دوست نداشتیم برای شاه و فرح دعا کنیم و اگر ناظم پشت سرمان بود کتک می‌خوردیم.

 این برنامه هر روز مدرسه زاهدی بود وکم‌کم روسری و چادر جمع شد. در مسیر مدرسه گوشم یخ می‌کرد و آب دماغم راه می‌افتاد و تحمل می‌کردم. تا برای روسری کتک نخورم. مدرسه را دوست نداشتم. از شاه و فرح خوشم نمی‌آمد. وقتی برای مادر بزرگ از مدرسه تعریف می‌کردم او می‌گفت: ما مسلمانیم. مگر با حجاب نماز نمی‌خوانیم. حجاب واجبه. ظلم پایدار نمی‌ماند و شاه هم مثل پدرش دربه‌در می‌شود. ولی جایی نگی. می‌دانم دهنت قرصه.

 

پی‌نوشت‌ها:

 

[1]. شهین عالی متولد 1338 و کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی است.

[2]. دروازه غار یکی از دروازه‌های قدیم تهران است که امروزه محله شهید هرندی نامیده ‌می‌شود.

[3]. خیابان غفاری در پشت ترمینال جنوب تهران قرار دارد.

[4]. محله چهارراه عرب روبه‌روی پارک بعثت جنوب تهران است.

[5]. مدرسه زاهدی در محله باغ آذری واقع در جنوب تهران.

 



 
تعداد بازدید: 331


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: