انقلاب اسلامی :: اعلامیه‌های فوق‌سری

اعلامیه‌های فوق‌سری

01 اسفند 1401

هنوز با آقای اسدی در ارتباط بودم و در جابه‌جایی اعلامیه‌ها کمکش می‌کردم. یک‌بار آقای اسدی به من گفت: «مقداری اعلامیه داریم که هنگام جابه‌جایی خیس شدن. دنبال جای خلوتی می‌گردیم که بتوانیم خشکشون کنیم. شما جایی برای این کار نداری؟»

گفتم: «مشکلی نیست. بیارید خونه ما.»

شب اعلامیه‌ها را با ماشین آوردند. سه تا گونیِ شکری پنجاهه شصت کیلویی پر از اعلامیه بود. علاوه‌ بر اعلامیه، داخلش نوارهایی بود که از لبنان آورده بودند. اجازه خواندن تعدادی از اعلامیه‌ها را به من داده بودند، اما تعدادی از اعلامیه‌ها را که بسته‌بندی شده بود و دورشان یک نخ قرمز بسته شده بود، حق نداشتم بخوانم. گفتند این اعلامیه‌ها فوق سری‌اند. باید آن‌ها را روی زمین پهن می‌کردم تا خشک شوند و باز به همان شکل اولیه بسته‌بندی می‌کردم. اعلامیه‌ها را کف اتاق پهن کردم، بخاری را روشن کردم و در و پنجره را بستم تا زودتر خشک شوند. دو سه روز طول کشید تا همگی کاملاً خشک شوند. آقای اسدی پیشنهاد داد که اعلامیه‌ها را در خانه خودم نگه دارم. گفت: «چون خونه شما جای دورافتاده‌ایه، شاید بهتر باشه اعلامیه‌ها همین‌جا بمونن.»

گفتم: «مانعی نداره. یه جای مخصوص توی زیرزمین با آجر برای اعلامیه‌ها درست می‌کنم.»

شب که شد، دیدم در می‌زنند. در را باز کردم. آقای اسدی دنبال اعلامیه‌ها آمده بود. گفتم: «مگه قرار نشد همین‌جا بمونن؟»

گفت:‌ »جای امن‌تری پیدا شده. اونجا ببریم بهتره.»

صبح فردایش مادرم و برادرم در خانه ماندند و من با همسرم و بچه‌ها به سمت سرخس و راه افتادیم. دایی‌ام به سرخس نقل‌مکان کرده بود. من نمی‌توانستم در سرخس بمانم. چون کارهای بنایی زیاد بود. قرار شد همسرم با بچه‌ها چند روزی را پیش پدر و مادرش باشد. ناهار را سرخس بودم و بعد برگشتم. براثر خستگی خوابم برد. ساعت حدود پنج بعدازظهر بود که زنگ حیاط به صدا درآمد. بیدار شدم. به دلم افتاد که قریبه پشت در است. از پنجره نگاه می‌کردم، مادرم رفت و در را باز کرد. چند نفر از نیروهای ژاندارمری ریختند تو خونه. خونسردی‌ام را حفظ کردم و بیرون رفتم. توی بالکن که رفتم، دیدم حول‌وحوش سی سرباز در پشت‌بام خانه و توی کوچه بر روی بام همسایه مستقر شده‌اند؛ انگار که می‌خواهند چریک بگیرند. گفتند: «ما می‌خواهیم خونه‌تون رو بازدید کنیم.»

گفتم: «بفرمایید بازدید کنید.»

آنها گروه ضربت ژاندارمری بودند که از پاسگاه قلعه خیابان هم با خودشان نیرو آورده بودند. رئیس پاسگاه که با من آشنا و توی همان کوچه ساکن بود هم آمده بود.

وقتی وارد خانه شدند، رئیس پاسگاه گفت: «من این‌رو می‌شناسم، این بناست، فکر نمی‌کنید به شما اشتباهی آدرس دادن؟»

مأمور گاردی که از هنگ ناحیه آمده بود، به من گفت: «محمدعلی پردل شما هستی؟»

ـ بله!

ـ کس دیگه‌ای هم به اسم پردل تو این کوچه هست؟

ـ نخیر! فقط من هستم.

ـ شما طلبه بودی؟

ـ بله! یه مدتی توی بیرجند طلبه بودم.

ـ الان چی‌کار می‌کنی؟

ـ بنایی.

ـ چند سال درس خوندی؟

ـ خیلی نخوندم، همون‌قدر که خوندم هم به اصرار پدرم بود، خودم دوست نداشتم، برای همین هم قهر کردم و اومدم مشهد و شروع کردم به کارگری.

به برادرم که معلول بود و به مادرم اشاره کرد و نسبتشان برد با من پرسید و جواب گرفت. بعد پرسید: «بچه‌هات کجا هستن؟»

ـ سرخس‌ان.

جواب‌های آماده و نبود ترس و تزلزل در من و نبودن چیزی مشکوک در نگاه اول، از حساسیتشان کاست. داشت باورشان می‌شد که خبری در خانه نیست. اولین قدم‌ها را که به سمت بیرون برداشتند، مأمور گارد برگشت و گفت: «حالا که این‌همه راه اومدیم، بهتره یه بازدیدی کنیم و صورتجلسه‌ای بنویسیم تا گزارشمون مستدل باشه.»

توی اتاق، یک کُلت داخل کشوی کمد بود. آن را یک ماه قبل یکی از بچه‌های تربت حیدری برایم گیر آورده بود. برای اینکه اسلحه را آزمایش کنیم که خوب کار می‌کنه یا نه، یک‌بار با حسین زینلی به کوه «خلچ» رفتیم و یک تیر شلیک کردیم.

وقتی شروع به جست‌وجو کردند، به مادرم آرام گفتم: «مادر، برید اسلحه رو بردارید. شما را تفتیش نمی‌کنن.» مادرم که به دمِ در اتاق رسید، کدخدای مردم‌فروش قلعه ساختمان که با مأمورها آمده بود، خودش را جلو انداخت و به مادرم گفت: «شما حق نداری وارد اتاق بشی.» فهمیدم که دیگر نمی‌توان اسلحه را پنهان کرد و بی‌شک به دست مأمورها می‌افتد. ناراحت شدم و به مادرم گفتم: «بذار برن بازدید کنن. بذارید برن ببینم به آدم کاسه‌لیس چی می‌خوان بدن.»

مأمور گارد داشت با چراغ‌قوه چاه توی حیاط‌خلوت را نگاه می‌کرد، که ناگهان صدای سرکار سرکار سرباز بلند شد و با خوشحالی و دستپاچگی اسلحه را به همراه 21 عدد فشنگ آورد و تقدیم رئیس کرد. پرسیدند: «این اسلحه رو چرا نگه‌داری می‌کنی؟ این برای چیه؟»

گفتم: «خودتون می‌بینید که اینجا بیابونه. اگر ارازل و اوباش ریختن سرمون، باید بتونیم از خودمون دفاع کنیم. زیرکوه هم که بودیم، چون نزدیک مرز بود، اسلحه داشتیم.»

اسلحه که به دستشان افتاد، وحشی شدند. تمام فرش‌ها را جمع کردند، دیوارها را به خیال اینکه شاید در آنها چیزی پنهان باشد، آن‌قدر چکش زدند که گچ‌ها ریخت. هر چه کتاب و کاغذ و نوار بود، همه را آوردند و وسط هال روی‌ هم ریختند و یکی‌یکی بررسی کردند. در میان آنها یک قولنامه بین من و دو نفر دیگر بود؛ یکی از آن دو نفر آقای ضیایی و دیگری از همکارانم بود که زمینی را به‌طور مشترک خریده بودیم و می‌خواستیم بسازیم و بفروشیم. این قولنامه چند بند داشت و شروط‌هایی در آن نوشته ‌شده بود. مأمور گارد قولنامه را برداشت، نگاه کرد و گفت: «این چیه؟» هر چه برایش توضیح دادم، باورش نمی‌شد. می‌گفت این همه‌اش رمز است. کار قولنامه که به هر نحوی تمام شد، به نوارها روی آوردند. انواع و اقسام نوارها بود؛ از سخنان دکتر مصدق در زمان ملی شدن صنعت نفت و سخنرانی‌های محمدتقی فلسفی و آقای کافی گرفته تا ترانه‌های آن‌چنانی که برای رد گم‌کنی قاتی آنها کرده بودم بر روی آن‌ها علامت گذاشته بودم و فقط خودم متوجه می‌شدم که چه هستند. مأمور گارد به من گفت: «این نوارها چیه؟»

ـ همه‌جوره هست؛ مذهبی هست، غیرمذهبی هم هست.

ـ از مذهبی‌هاش یکی بذار ببینم.

یکی از نوارهای آقای کافی را توی ضبط گذاشتم و روشنش کردم. گفت: «حالا یه نوار غیرمذهبی بذار.» یک نوار از یکی از خواننده‌های زن برایشان گذاشتم. از این یکی خیلی خوششان آمد و تا آخرِ ترانه گوش کردند. از بررسی نوارها راه به‌جایی نبردند و در آخر گفتند: «تو چی ‌کاره‌ای؟ شیخی یا شیخ نیستی؟ اگر شیخی، پس این ترانه‌ها اینجا چه می‌کنه؟ اگر شیخ نیستی، پس این نوارهای مذهبی چیه؟»

کتاب‌های زیادی داشتم. کتاب‌های ما چه می‌گوییم؟ و فی ظلال القرآن از سیدقطب، پرتوی از قرآن از آیت‌الله طالقانی، پژوهشی درباره قرآن نوشته فخرالدین حجازی، و چند کتاب از دکتر علی شریعتی که خوشبختانه با اسامی مستعاری مانند «شیخ علی اسلامدوست» و «شیخ علی مزینانی» چاپ ‌شده بود. کتاب‌ها را نگاه کردند و پرسیدند: «این کتاب‌ها چیه؟»

ـ اینها همه تفسیر قرآنه. به‌خاطر علاقه‌م به قرآن دنبال کتاب‌های تفسیر بودم، اینها رو به من معرفی کردن. من هم می‌خریدم و می‌خوندم، می‌دیدم به دردم نمی‌خوره و هیچی متوجه نمی‌شم. باز می‌رفتم یه کتاب دیگه می‌خریدم. آخر هم چیزی از اینها سر در نیوردم.

یک دسته کاغذ آ4، متن سخنرانی‌های آقای خامنه‌ای در مسجد امام حسن(ع) در ماه رمضان بود که روزبه‌روزش را جمع‌آوری کرده بودم. در میان برگه‌های سخنرانی، یک اطلاعیه از آیت‌الله خمینی بود که از نجف آمده بود. اطلاعیه شدیداللحنی در رد حزب رستاخیز بود که در آن شاه، خائن خوانده ‌شده بود و او و دست‌نشانده‌هایش با عبارت «عُمال اجانب خذلهم‌الله تعالی» نکوهش شده بودند. بقیه برگه‌ها چندان برای آنها مهم جلوه نمی‌کرد، اما می‌دانستم که اگر این اطلاعیه دستشان بیفتد با آن اسلحه‌ای که گرفته بودند، کار پیچیده‌ می‌شود و خدا می‌داند چه بلایی به سرم بیاورند. چشم و دلم پیش اعلامیه بود. همه نشسته بودند و جست‌وجو می‌کردند، فقط همان رئیس پاسگاه، که خیلی چاق بود و نمی‌توانست به‌راحتی بنشیند، ایستاده بود. خم شد، یک دسته کاغذ برداشت و یکی‌یکی نگاه می‌کرد. اطلاعیه وسط همان برگه‌ها بود و به دستش افتاد. چند خط که خواند، دیدم رنگ صورتش تغییر کرد و دستش به لرزش افتاد. من منتظر بودم ببینم چه اتفاقی می‌افتد. نگاهی به بقیه انداخت و دید که هر کسی گرم کار خودش است، آرام‌آرام کاغذ را در دستش مچاله کرد و با احتیاط در جیبش گذاشت. آن‌وقت نفس حبس‌شده‌ام آزاد شد.

در آخر مأمور گارد به سرباز گفت که این کتاب‌ها را بسته‌بندی کن تا برای بررسی بیشتر با خودمان ببریم. بردن کتاب‌ها کار را خیلی مشکل می‌کرد، چون تمام آن کتاب‌ها از نظر حکومت ممنوع بودند و هر کدام چندین ماه حبس داشتند، اما فقط ساواک که از نام کتاب‌های ممنوع خبر داشت و نیروهای ژاندارمری از آن بی‌خبر بودند. رئیس پاسگاه پادرمیانی کرد و گفت: «سرکار چه لزومی داره که اینها رو ببریم؟ اینها که همه‌اش قرآنه، ما همه مسلمانیم، فکر نکنم قرآن مشکلی داشته باشه.»

بعد به من گفتند: «اینها رو از کجا گرفتی؟»

گفتم: «از کتاب‌فروشی گرفتم.»

مأمور گارد رو به رئیس پاسگاه سری تکان داد و گفت: «خیلی خب. حالا که شما می‌گید نبرید نمی‌بریم.»

آن‌طورکه من دیدم، هیچ‌کدام قلباً مایل به بردن کتاب‌های تفسیر نبودند و از خودشان هم نمی‌ترسیدند. نمی‌خواستند که اسمشان به ‌عنوان کسانی که با دین و قرآن مخالفند در میان مردم پخش شود، حتی سرکرده‌هایشان هم وقتی حکم دستگیری یا محاکمه فردی را صادر می‌کردند، بهانه‌شان این بود که آن فرد ضد امنیت کشور کار می‌کرد می‌کند و ما با چنین افرادی مخالفیم و هیچ‌وقت مخالفت خود را با اسلام، حتی با زیردستان خود اظهار نمی‌کردند.

وقتی مرا بلند کردند که با خود ببرند، می‌خواستم به مادرم بگویم که کتاب‌ها را از خانه بیرون ببرند و خانه را پاکسازی کنند. چون امکان دارد که گروه دیگری برای تجسس بیایند. وقتی برگشتم که بگویم، یکی از مأمورها متوجه من شد، با عجله آمد پشت سرم ایستاد تا ببیند من چه می‌گویم. من هم به مادرم گفتم: «داداشم که اومد، بهش بگید این کتاب‌ها رو جمع کنه، حواسش باشه اینها گم‌وگور نشه که من کلی برای اینها پول دادم. وقتی برگشتم می‌خوام بفروشمشون.»

 

منبع: زنگویی، مجید، خاطرات محمدعلی پردل، اوستاعلی، تهران، سوره مهر، 1399، ص 128 - 135.



 
تعداد بازدید: 284


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: