22 اسفند 1401
دی یا بهمن سال 56 تعدادی از بچههای مساجد آقاضیاءالدین و حاج آقا تقی به من گفتند: «آقای سمیعی! یک دستگاه فتوکپی برای شما تهیه کردهایم اما نمیدانیم چگونه این دستگاه را بیاوریم.»
گفتم: «دستگاه کجاست؟»
گفتند: «قم.»
گفتم: «وانت را پر از کاه میکنیم و موقع برگشت دستگاه راداخل کاهها پنهان و بعد آن را به کرهرود منتقل میکنیم.»
برای این منظور به همراه پسرخالههایم به نامهای محمدرضا و علیاصغر کاظمی و واحد حبیبی وانت را پر از کاه کردیم و برای آوردن دستگاه راهی قم شدیم. ر نزدیکی دارالتبلیغ، دستگاه را داخل کارتن تحویل گرفتیم و در کوچهای خلوت سریع کاهها را خالی کردیم و با احتیاط طوری که کسی نبیند آن را در میان کاهها پنهان و به سمت کرهرود حرکت کردیم. این دستگاه، کپی خشک میگرفت و مارک آن شارپ بود. بعد از آوردن دستگاه به کرهرود، آن را در انباری خانهمان جاسازی کردیم. حسابی آنجا را با دوستان مرتب کردیم. آن موقع پلاستیک و پارچه خیلی در دسترس نبود به همین خاطر کاغذهای کتاب را ورق ورق کردیم و با پونز به دیوار زدیم و با خشت و گل برای دستگاه، میز درست کردیم و چند تا چوب هم روی آن گذاشتیم. ملحفهای هم مادرم به ما داد روی چوبها انداختیم، بعد هم دستگاه را روی آن نهادیم. حدود دو ماه با دستگاه کار کردیم و بعد از کار افتاد. از آنجایی که ما از کم و کیف این دستگاه چندان اطلاع نداشتیم، نمیدانستیم عیب آن از کجاست. بعد از مدتی عیب کار را فهمیدیم و آن تمام شدن جوهر بود. از قم برای تهیه جوهر اقدام کردیم. گفتند: «باید دستگاه را بیاورید.» گفتیم: «امکانش نیست.» در قم طلبهای به نام آقای طحایی مکانی در خیابان سعدی تهران به ما معرفی و با صاحب آن نیز هماهنگ کرد که به ما جوهر بدهد. آقای حبیبی که کرهرودی بود جوهر را از آنجا تهیه کرد. راهاندازی مجدد دستگاه طول کشید. دوستی داشتم به نام آقای کریمی که به من گفت: در انبار آموزش و پرورش یک دستگاه پلیکپی دیدم آن را کنار گذاشتهاند و استفاده نمیکنند میتوانیم از آن استفاده کنیم. من قبول کردم دستگاه را بیاورد. قبل از این که آقای کریمی برای آوردن دستگاه برود به او گفتم: «مقداری جوهر رنگی هم از انبار بیاور». چون آقای فراهانی که تنها جوهرفروش پلیکپی در اراک بود و مغازهاش در خیابان محسنی قرار داشت، میترسید و به ما جوهر نمیفروخت. آقای کریمی دستگاه و دو کارتن که داخل هر کدام دوازده بسته جوهر بود، برایمان آورد. دستگاه قبلی را کنار گذاشتیم و دستگاه جدید را جایگزین کردیم. دستگاه پلیکپی جدید کوچک و ابعادش 50 در 50 بود که جمع میشد و در داشت. زمانی که کارمان تمام میشد در آن را میبستیم. این دستگاه مثل چمدان بود که میتوانستیم آن را به راحتی جابجا کنیم. برای تکثیر اعلامیه برخی مواقع حدود شش و گاهی بیست نفر داخل انباری مشغول به کار بودند.
کاغذ اطلاعیهها کوچک بود. نصف آ4 و حتی کوچکتر مثلاً آ5 و آ6 بود. کاغذ هم کم و تهیه آن سخت بود. کاغذ را به صورت رُلی؛ حدود صد متر دور هم پیچیده شده، میخریدیم. بعد هم مینشستیم با قیچی در اندازههایی که میخواستیم کاغذها را برش میزدیم. برخی مواقع از دارالتبلیغ آنها را برش میزدند، برای ما میآوردند؛ کاغذهای برشخورده هم به این صورت نبودکه دستهبندی شده و مرتب مثل برگه آ4 باشند بلکه به صورت نامرتب و فلهای بود. افرادی که از دارالتبلیغ برای ما کاغذ میآوردند ثابت نبودند، فرق میکردند. بعضی مواقع خودشان نمیآمدند بلکه کاغذها را در لابه لای لباسها پنهان میکردند و داخل ساک میگذاشتند بعد ساک را به راننده اتوبوس میدادند. اتوبوس که به اراک میرسید به ما خبر میدادند ما هم میرفتیم ساک را تحویل میگرفتیم. گاهی نیز از طریق تلفن از قم و تهران میخواستیم برایمان کاغذ بیاورند. من برای این کار از تلفن خالهام که خانهاش در خیابان مد آقاسیاه بود استفاد میکردم. برقراری ارتباط خیلی سخت بود. گاهی چندینبار شمارهگیری میکردم تا تماس برقرار شود. آقای حبیبی که در آموزش و پرورش شاغل بود نیز این کار را انجام میداد. او ساعتها پای تلفن مینشست تا با قم و تهران تماس بگیرد. بعضی وقتها هم که تماس برقرار میشد فرد مورد نظر نبود و میگفتند: «آمد به او میگوییم که تماس گرفتهاید.» که گاهی هم فراموش میکردند به او اطلاع دهند. با این وضعیت گاهی اوقات ما سه روز برای تهیه کاغذ معطل میشدیم. تقریباً تا مرداد سال 57 تمام این کارها به سختی انجام میشد.
تکثیر اعلامیه که تمام میشد نمیتوانستیم همه اعلامیهها را یک دفعه بیرون بیاوریم و پخش کنیم، یا به در و دیوار بزنیم چون ژاندارمها و پاسبانها اگر میدیدنت اذیت میکردند. به همین خاطر ا علامیهها را دوتا دوتا با خود میبردیم و در طاقچه، جامهریها و جاکفشی مسجد میگذاشتیم. به تدریج با تکرار این کار مردم متوجه شده بودند که اعلامیهها کجا قرار دارند، میرفتند آنها را برمیداشتند و میخواندند. هنگام پخش اعلامیهها جلوی مسجد، چند نفر «بپا» میگذاشتیم تا مراقب اوضاع باشند. معمولاً دو نفر را که قوی هیکل بودند برای این کار انتخاب میکردیم بپای اولی بزنبهادر بود؛ او مراقب بود که اگر پاسبانی آمد با وی درگیر و مانع او شود تا به جریان پی ببرد. بپای دومی هم کار شناسایی افراد را به عهده داشت؛ او موظف بود ببیند چه کسانی اعلامیهها را برمیدارند و میبرند؛ همچنین میبایست مراقب میبود تا اعلامیهها حتما به دست مردم برسد.
منبع: انقلاب اسلامی در اراک به روایت مردم، ج 3، مصاحبه و تدوین مریم حاجیزاده و ساره مشهدی میقانی، قم، اندیشه صادق، 1397، ص 98 - 101.
تعداد بازدید: 262