29 اسفند 1401
در اوایل سال 1353 پس از اتمام تحصیلاتم در انگلستان، تصمیم گرفتم به ایران برگردم، هر چند میتوانستم مدت بیشتری در لندن بمانم. حب وطن به هیچوجه اجازه نمیداد حتی یک روز بیشتر از مدت لازم در خارج از کشور زندگی کنم. پس از ورود به ایران میبایست دو امر مهم را پیگیری میکردم. ابتدا رفتن به سربازی، بعد از آن اشتغال. پس از جستوجوهای فراوان سرانجام موفق شدم در مدرسه عالی غزالی که دانشگاهی خصوصی بود، اعلام نیاز بگیرم تا به جای رفتن به سربازی، 36 ماه در آن دانشگاه تدریس کنم. پس از طی مراحل اداری به من گفته شد که باید دو روز در هفته به طور شبانهروزی در آن محل حضور یابم و تدریس کنم. همزمان نیز در یک مؤسسه حسابرسی بینالمللی به نام «کوپرز» مشغول به کار شدم. این مؤسسه در 90 کشور دنیا شعبه داشت و کار اصلیاش رسیدگی به حسابهای شرکتها و مؤسسات خصوصی و دولتی بود.
نیم سال اول تدریسم در مدرسه غزالی به پایان رسیده بود و میبایست از دانشجویانم امتحان میگرفتم. در اولین روز امتحانات متوجه شدم یک غریبه در جمع شاگردانم نشسته و مشغول نوشتن است. به سرعت خود رابه بالای سرش رساندم و گفتم: آقا شما شاگرد کلاس من [احمد حاتمی] نبودهاید و من در طی برگزاری کلاسها شما را ندیدهام. او با حالتی طعنهآمیز گفت: شما اول با مسئول آموزش صحبت بفرمایید، بعد تصمیم بگیرید! من که از این پاسخ متعجب شده بودم یک راست به سراغ مسئول آموزش رفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم. او که از ماجرا کاملاً باخبر بود گفت: او ثبتنام کرده ولی در کلاسها غایب بوده است. گفتم: طبق بخشنامه چهار جلسه غیبت یعنی محروم شدن از امتحانات! او با دیدن جدیت من مکثی کرد و گفت: حالا تو اجازه بده امتحانش را بدهد بعد هر تصمیمی که خواستی دربارهاش بگیر.
با شنیدن این حرف کمی کوتاه آمدم و به سر جلسه برگشتم. پس از پایان جلسه و جمعآوری برگهها، اول از همه توجهم به برگه او جلب شد. او حتی یک هم نمیگرفت. نمرهاش صفر بود. مسئول آموزش با شنیدن این موضوت با تحکم رو به من کرد و گفت: شما باید به ایشان نمره «الف»بدهید. گفتم: چرا؟ به چه دلیل باید این کار را بکنم؟ گفت: ایشان را دربار معرفی کرده است تا در این امتحانات شرکت کند و نمره قبولی، آن هم بهترین نمرات، را بگیرد. من که به هیچوجه نمیتوانستم این مسئله را بپذیرم گفتم: این موضوع نه موافق ضوابط دانشگاه است و نه با مقررات دربار مطابقت دارد. او که از این پاسخ زیرکانه من جا خورده بود. سری تکان داد و با تعجب به من نگاه کرد. ناگهان، توجهم به عکس تمام قدی از شاه جلبی شد که بر روی میز مسئول آموزش گذاشته بودند و در کنار آن با خطی بسیار زیبا سخنانی از شاه دیده میشد که:
«از من به تو ای معلم و دبیر دبیرستان، ای استاد دانشگاه، نصیحت: که به هیچ کس نمره بیهوده ندهید تا سطح علمی و فرهنگی کشور بالا برود» گفتم: این نوشته را روی میزتان گذاشتهاید اما این گونه عمل میکنید. او که انتظار چنین رفتاری را از من نداشت، با دستپاچگی گفت: آقا، ایشان را دربار معرفی کرده و مربی کاراته ولیعهد است! گفتم: این چیزها به من ارتباطی ندارد. من به او نمره صفر میدهم. با گفتن این حرف از اتاق خارج شدم. خوب میدانستم این موضوع ممکن است برایم مشکلساز شود. از طرفی فعالیتهایم در انجمنهای اسلامی دانشجویان در انگلستان، از سویی دیگر دستگیری چند تن از دوستان مبارزم و این هم درگیری در دانشگاه.
در آن روزها شرکت حسابرسی کوپرز مرا مأمور بررسی ترازنامه و حسابهای شرکت «پپسیکولا» کرده بود. یک روز صبح همسرم به محل کارم تلفن کرد و گفت: چند دقیقه پیش شخصی به در منزل آمده بو. از پشت در سؤال کردم چه کار دارید؟ گفت: از سازمان آب برای بررسی کنتور آمدهام. من نیز با آنکه تنها بودم و صاحبخانه نیز در منزل نبود، در را باز کردم. او به محض ورود سؤالاتی کرد: همسایه بالایی شما هستند یا نه؟ من که حدس میزدم او باید مأمور و به دنبال تو آمده باشد خود را به جای صاحبخانه جا زدم و گفتم: نه، آنها همگی به مشهد رفتهاند. او بعد از پرسیدن چند مطلب دیگر گفت: من از طرف ساواک آمدهام، مراقب باشید هیچکس از این گفتوگو با خبر نشود والا پدرتان را در میآوریم.
به او قول دادم که به کسی چیزی نخواهم گفت.
به همسرم گفتم: الان کجایی؟ گفت: داخل باجه تلفن همگانی هستم. در دلم به تیزهوشی همسرم آفرین گفتم و او را راهنمایی کردم تا هر چه سریعتر به منزل یکی از دوستان خانوادگیمان برود و همانجا بماند.
روز سومی بود که بهطور مخفی زندگی میکرم. اما برای اینکه در محل کارم سوءظنی پیش نیاید، به طور مرتب سر کار حاضر میشدم. آن روز صبح مشغول بررسی پروندههای شرکت پپسیکولا بودم که نگهبان جلوی در به من اطلاع داد آقایی به نام محسنی با شما کار دارد. با شنیدن این اسم مطمئن شدم که برای دستگیریام آمدهاند؛ زیرا هیچ دوست و آشنایی به این نام نداشتم. هیچ راه فراری نبود، از پنجره ساختمان، اطراف را بررسی کردم. چند مأمور ساختمان را محاصره کرده بودند. ناچار به دژبان اطلاع دادم تا آنها را راهنمایی کند. پس از چند دقیقه دو نفر وارد اتاق شدند و مرا دستگیر کردند.
جلوی ساختمان پیکان سفید رنگی با دو سرنشین انتظار مرا میکشید. مرا روی صندلی عقب نشاندند و اتومبیل حرکت کرد. دو مأموری که در دو طرف من نشسته بودند سرم را به پایین بردند تا جایی را نبینم بعد از ساعتی چرخیدن در شهر، سرانجام وارد کمیته مشترک صدخرابکاری شدند. آن روز سیزدهم بهمن ماه 1353 بود و درست یک روز قبل، من نمره استاد کاراته ولیعهد را صفر داده بودم.
ساعت 11 صبح بود که اتومبیل پیکان پس از باز شدن در آهنی بزرگی، وارد ساختمان شد. سر من همچنان با فشار دست مأمور نشسته در سمت راستم پایین بود و فقط میتوانستم کفشهایم را ببینم. ماشین در حیاط ساختمان توقف کرد و من به اتفاق چهار مأمور همراه پیاده شدم. اولین چیزی که دیدم دیوارهایی آجری و بلند بود که دورتادور را فراگرفته بود. با ضربات دست یکی از مأموران که مرتب به پشتم میزد و مرا به جلو هدایت میکرد، وارد ساختمان شدم. در همان طبقه همکف وارد اتاقی شدم که یک نفر در کنار تعدادی کمد فلزی ایستاده بود. خیلی زود فهمیدم که آنجا رختکن زندانی معروف به نام کمیته مشترک ضدخرابکاری است پس از بیرون آوردن لباسهایم و پوشیدن یک دست لباس فرم باورم شد که به زندان افتادهام.
پا به پای مأموری که لباس نظامی به تن داشت و صدای پوتینهایش در سالن میپیچید به راه افتادم. مأموری نسبتاً جوان جلوی دری فلزی ایستاده بود و آن را با سر و صدایی که مخصوص در سلولهای زندان است، باز کرد و بدون هیچ صحبتی مرا به داخل هل داد و پشت سرم در را به شدت کوبید و رفت. سلول آنقدر تاریک بود که چند دقیقه فقط سیاهی میدیدم کمی که چشمانم به اندک نور موجود عادت کرد دیدم در اتاقک بسیار کوچکی قرار دارم یک برآمدگی کوچک در پایین دیوار توجهم را جلب کرد. وقتی با دست خوب لمسش کردم، فهمیدم سر یک لوله آب است که کمی از دیوار بیرون مانده. دیواری که گچ تازهای به رویش کشیده شده بود و سفیدی آن نشان میداد که با دیوار روبهرویی کاملاً فرق دارد. کمی تأمل لازم بود تا دریابم مرا در جایی زندانی کردهاند که قبلاً توالت بوده است گویا سلولهای موجود کفاف دستگیریهای اخیر ساواک را نداده بود و آنها مجبور شده بودند تا توالتها را نیز سلول انفرادی کنند.
یکبار اضطرابی عجیب سراسر وجودم را دربرگرفت. راستی راستی، ساواک مرا دستگیر و زندانی کرده است! تمام حرفهایی که در چند سال گذشته راجع به ساواک و شکنجه شکنجهگرانش شنیده بودم چون صاعقهای در ذهنم جرقه زد. شکنجه، خون، فریاد و ضجه، همه و همه وحشتی عجیب در دلم میانداخت. تا آن روز حتی یکبار هم وارد کلانتری نشده بودم. ولی حالا در سلولهای انفرادی یکی از مخوفترین تشکیلات امنیتی جهان بودم، همانطور که به فکر تلخیهای پیش رویم بودم، یکباره چشمم به خطوط ریزی افتاد که به روی دیواره سلول نقش بسته بود. به روی زانو نشستم و صورتم را به دیوار نزدیک کردم تا بهتر ببینم. یکباره حسی غریب تمام وجودم را فرا گرفت. چند آیه از قرآن کریم به روی دیوار تازه گچکاری شده با مهارت و ظرافتی خاص نوشته شده بود. آرامشی که بعد از خواندن آن آیات در وجودم احساس کردم قابل توصیف نبود، همینقدر میدانم نسیم روحبخشی بود که تمام رعب و وحشتم را با خود برد. در کنار آیات تعداد خطوط مورب و همردیف وجود داشت که خبر از گذشت روزهای سخت انفرادی میداد؛ خطوطی که زندانی قبلی برای کشیدن هر کدام از آنها بهترین روزهای عمرش را سپری کرده بود.
طبق ساعتی که در ذهنم داشتم. شب فرا رسیده بود. یکی از شبهای سرد بهمنماه سال ۱۳۵۳ را میگذراندم، بدون هیچ زیراندازی و بدون هیچ وسیلهای که لااقل کمی گرمم کند.
شب از نیمه گذشته بود اما خواب به چشمم نمیآمد. اگر هم میآمد سرما اجازه ماندن به او نمیداد. سکوت عجیبی حکمفرما بود. ناگهان صدای برخورد یک جفت پوتین با کف سالن سکوت را درهم شکست صدا لحظه به لحظه نزدیکتر میشد.
قلبم بهشدت میتپید به گونهای که صدایش را به وضوح میشنیدم. هر چه صدا نزدیکتر میشد، قلبم نیز با سرعت بیشتری میزد، کمکم صدای پا و صدای قلبم به شکلی درهمآمیخته شد که دیگر قادر به تمیز دادن آنها از هم نبودم. نمیدانم قلبم تندتر میزد یا صدای پوتینها بود که با سرعت بیشتری به طرفم میآمد. در یک آن صدای چفت در بر هر دو صدا غلبه کرد. بیاختیار از جا بلند شدم و روبهروی در ایستادم. با باز شدن در موجی از نور به داخل تابید اما دیری نپایید که سایهای مهیب بر آستانه در ظاهر شد و به دنبال آن هیکلی چاق و ترسناک وارد سلول شد. سعی کردم در آن تاریکی چهره تازهوارد را بهتر ببینم. اولین چیزی که در صورتش بیشاز همه توجهم را جلب کرد، سبیلهای پرپشتی بود که تا نزدیکیهای بناگوش پیش روی کرده بود. محو صورت نخراشیدهاش شده بودم که صدای کلفت از حنجرهاش خارج شد. صدا برایم خیلی وحشتناک نبود. زیرا قبلاً خود را آماده کرده بودم که چنین صدای خشن از آن هیکل برخواهد خواست.
ـ اسمت چیست؟
همانطور که خودم را آماده پاسخگویی میکردم بهیکباره ذهنم در گذشته جستوجو میکرد این قیافه را کجا دیدهام؟ این قیافه خیلی آشناست!!
بله! خودش هست! و مثل استالین بود. با همان هیکل او همان سبیلها! بیاختیار به یاد جنایات وحشتناک استالین افتاده بودم. تمام این اتفاقات در کمتر از ۵ ثانیه افتاد و وقت آن بود که تا عصبانی نشده به سوالش جواب دهم.
ـ اسم من، احمد حاتمی است.
ـ برای چه به اینجا آمدی؟
ـ والا من نمیدانم، من که خودم نیامدهام، من را آوردهاند اینجا!!!
منتظر بودم تا سؤال بعدی را بشنوم که بدون هیچ حرفی از در خارج شد و پس از بستن در با همان ضرب آهنگ قبلی از سلول دور شد. اولین شب زندان بسیار سخت گذشت. با کوچکترین صدا صدایی از جا میپریدم و هر آن منتظر بودم تا مرا برای بازجویی ببرند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد و من بدون هیچ حادثهای وارد اولین پنجشنبه زندان خود شدم.
تنها اتفاقی که در آن روز افتاد باز و بسته شدن در سلول بود که نزدیکیهای ظهر به وقوع پیوست. اینبار نگهبان زیلویی به داخل سلول انداخت که حکم فرش زیر پایم را داشت. در آن بیابان واقعاً لنگهکفش غنیمت بود و این زیلوی رنگورورفته میتوانست کمی از سرمایه سلول بکاهد. ۲۴ ساعت دیگر گذشت. صبح جمعه سروصدای زیادی در سالن بلند شد. حس کنجکاویم به شدت تحریک شده بود دلم میخواست بدانم چه خبر شده است. طولی نکشید که در سلول من هم باز شد و سر و گردن نگهبان وارد سلول شد و با لحنی خشن گفت:
ـ پاشو برو حمام!
من که فکر نمیکردم ماندنم در زندان خیلی طول بکشد با اعتماد به نفس رو به نگهبان کردم و گفتم:
ـ نیازی به حمام رفتن ندارم، میگذارم وقتی به منزل برگشتم آنجا حمامی میروم! نگهبان بیاعتنا به حرفهای من در را پشت سرش بست و رفت بهدنبال آن، ستون به خط شده زندانیان به طرف حمام به راه افتاد و دوباره سکوت همه جا را فراگرفت.
با فرارسیدن روز شنبه، خود را آماده بازجویی کردم. مطمئن بودم بعد از گذشت سه روز از زمان دستگیریام امروز حتماً به سراغ من خواهند آمد. خصوصاً که شنبه، اولین روز هفته بود و بازجوها پس از گذراندن تعطیلات؛ با انرژی بیشتری آماده تحت فشار گذاشتن متهمان بودند.
از ظواهر امر معلوم بود که عجلهای برای بازجویی من ندارند. زیرا آنها مدتی بود که تمام فعالیتهای مرا تحت نظر داشتند و خوب میدانستند که نه قرار مهمی دارم و نه اطلاعاتی که با مرور زمان سوخته شود. به همین سبب آنها در طی یازده ماه اقامتم در زندان کمیته مشترک، بارها و بارها از من بازجویی کردند.
منبع: خاطرات زندان: گزیدهای از ناگفتههای زندانیان سیاسی رژیم پهلوی، به کوشش سعید غیاثیان، تهران، سوره مهر، 1388 ص 59 - 66.
تعداد بازدید: 266