01 فروردین 1402
روزهای شنبه و یکشنبه، نهم و دهم دی 1357 برابر با روزهای نخست صفر 1399 بود. چهار پنج روزی میشد که از تحصن خارج شده بودیم. رژیم رفتارها و مقابلههای وحشتناک و رعبآوری از خود نشان میداد. در مقابل ما نیز یک راهپیمایی بزرگ تدارک دیدیم که پایانش به استانداری خراسان ختم شد. از روزهای نخست دی، رژیم پهلوی برای ارعاب مردم کوچه و خیابان، با تانک به میان مردم میآمد و مأموران رژیم به مغازهها و مردمی که در صف نفت یا صف نان بودند، حمله میکردند.
آن روزها مردم مشهد از نظر سوخت زمستانی و حتی تأمین نان در مضیقه بودند و برای همین معمولاً جلوی مغازههای مرتبط با این اقلام صفهای طولانی ایجاد میشد. مأموران رژیم برای ارعاب هم که شده بود، به این مردم حمله میکردند که در این حملهها چند نفر کشته و بسیاری زخمی شدند. ما در اعتراض به این رفتار، راهپیمایی را شکل دادیم که تا جلوی استانداری مشهد کشیده شد. عدهای از تظاهرکنندگان میخواستند تظاهرات را به سمت استانداری بکشانند که اگر شد پا به درون استانداری بگذارند و ضرب شصتی به رژیم نشان دهند.
آن روز جمعیت تظاهرکننده روبهروی ساختمان استانداری متوقف شد و عدهای نیز وارد استانداری شدند. هیچ مقام پاسخگویی در استانداری نبود. شاید هم طبیعی بود که کسی در ساختمان استانداری نبوده باشد، چون آن روزها حکومت نظامی برقرار شده بود و همهکاره فرماندار نظامی بود. من نیز در میان جمعیت بودم. وقتی به استانداری رسیدم، وارد آنجا شدم و به اتفاق دوستان بلندگو گذاشتیم و از روی بالکن طبقه اول استانداری برای جمعیت شروع به سخنرانی کردم.
در خلال سخنرانی دائم به من یادآوری میکردند: «آقا! جیپهای ارتشی الان میرسد. فلان شخص با جیپ ارتشی وارد جمعیت شد. تانکها در راه رسیدن به استانداریاند...»، من همچنان از پشت بلندگو برای مردم صحبت میکردم و از همانجا نظارهگر حرکتهای مردم یا جیپهای نظامی در میان مردم بودم. در ابتدا مردم و نظامیان درون جیپها، عکسالعملی نشان نمیدادند و حتی شاید آماده بودند که اعلام همبستگی کنند، چون چنین کاری سابقه داشت، اما نمیدانم چه شد که ناگهان درگیر شدند. مردم خشمگین بر سر یک جیپ ارتشی ریختند و آن را درب و داغان کردند. با این اتفاق تیراندازی مأموران شروع شد و از سمت تانکها نیز شروع به تیراندازی کردند. مردم بیپناه هر کدام به سمتی فرار میکردند. عده زیادی زخمی شدند و دور از ذهن نیست که عدهای نیز کشته شده باشند. من در حال خودم نبودم و همچنان سخنرانی میکردم. آگاهانه یا ناآگاهانه؟ نمیدانم! سخنرانی میکردم تا اینکه یکی آمد، دستم را گرفت و گفت: «آقا! تو آن بالا چه میکنی؟ بیا پایین، الان با تیر تو را میزنند و از آن بالا پرت میشوی پایین. بیا پایین! پایین!» و مرا به سمت خودش کشید. راهی برای پایین رفتن نبود. موقع بالا آمدن از نردبان بالا رفته بودم و حالا در آن گیر و گرفتاری نردبانی نبود.
گفتم: «پس نردبان کجاست؟ چگونه پایین بیایم؟» گفت: «هر جوری میخواهی بیا پایین! فقط بیا!» نگاهی به پایین بالکن انداختم. فاصلهای نبود؛ یک طبقه. با خودم گفتم عبا ممکن است به دست و پایم بپیچد و مشکلساز شود، پس عبایم را جمع و به پایین پرت کردم. خودم هم پشت سر عبا پایین پریدم. بلند که شدم دیدم عبا افتاده بر سر آقا سیدکاظم مرعشی و من تقریباً افتادهام روی سر او و آن بنده خدا هم از جایش تکان نخورده بود. در آن شلوغی وغوغا صحنه خندهداری شده بود! هر چه بود، به خیر گذشت.
در همان حال یکی از دوستان متحصن در بیمارستان را دیدم. گفتم:«بقیه دوستان کجا هستند؟» گفت: «هر کسی به سمتی رفته و پناه گرفته است.» گفتم:«ما کجا برویم و به کدام سو پناه بگیریم؟» گفت: «دنبال من بیایید.» به گوشهای از محوطه استانداری رفتیم و از بالای دیوار و نردهبان خودمان را به خیابانی رساندیم و اگر اشتباه نکنم، همان لحظه دوباره به بیمارستان رفتیم! بله به بیمارستان رفتیم. مجروح بود که میآوردند. یکی را دیدم کمرش شکسته و یکی دیگر که تانک از روی پایش رد شده و پایش قطع شده بود.
آن روز همسرم نیز در بین تظاهرکنندگان بود. او جزء بانوانی بود که در خیابانی گرفتار شده و خود را درون جوی آب کنار خیابان پنهان کرده بود تا مأموران رژیم با جیپها و تانکهایشان از آنجا دور شوند. بعداً برایم تعریف کرد که وقتی در آن خیابان گرفتار میشوند، چارهای جز مخفی شدن در جوی آب نداشتند. میگفت: «درون جوی آب خوابیدیم، اما داشتیم خفه میشدیم. نمیدانستیم چه باید بکنیم. احساس خفگی درون جوی را تحمل کردیم تا مأموران شرشان را کم کردند.» آن روز خیلی روز بدی بود. فردای آن باز هم تظاهرات بود و تیر و تفنگ و مجروح و کشتهها که بر جای ماند. روز فاجعهبار و وحشتناکی بود، با این حال مردم دستبردار نبودند. همان شب قرار شد ساعت 8 یا 9 شب از پشتبام شعار «اللهاکبر» سر بدهند.
اجرای این تصمیم برایم جالب بود. راستش گمان نمیکردم با آن اتفاقات وحشتناک که رژیم رقم زده بود، به این خوبی و با صلابت اجرا شود، به نحوی که انسان را به وجد میآورد و امیدوار میکرد؛ هر چند که این، همه عکسالعملهای پیدا و پنهان مردم نبود.
منبع: قبادی، محمدی، یادستان دوران: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سیدهادی خامنهای، تهران، سوره مهر، 1399، ص 559 - 562.
تعداد بازدید: 282