انقلاب اسلامی :: شب سیاه من با حسن ناهیدی

شب سیاه من با حسن ناهیدی

09 آبان 1402

شب بود که سوار ماشین از زندان به طرف اداره ساواک راه افتادیم. توی ماشین سرم را بین پاهایم گذاشته و کتم را روی سرم انداخته بودند. من به قدری مضطرب بودم که صدای ضربان شدید قلبم را می‌شنیدم. خیلی نگران بودم چون می‌شد حدس زد چه اتفاقاتی در انتظارم است. در این میان، مسئله مهم و نگران‌کننده‌ای وجود داشت و آن این بود که من قبلاً در بازجویی‌ها از حسن خامنه‌ای، طاها عبدخدایی و حسن جامه‌داری هیچ حرفی نزده بودم. حالا حسن و بقیه دستگیرشده‌ها در آن روز، سه ماه بعد از سکوت من لو رفته بودند. آن سه ابتدا فکر کرده بودند که از طریق من لو رفته‌اند و اسم مرا آ‌ورده بودند؛ در حالی که از طریق شخص دیگری لو رفته بودند. همین برایم گران تمام شد و کار مرا سخت کرد.

با اینکه می‌دانستم دارند مرا به قتلگاه می‌برند، ولی سعی می‌کردم ظاهرم را خیلی حفظ کنم. به قول معروف خودم را زدم به آن راه و از کسانی که برای ترابری من آمده بودند پرسیدم: «می‌خوان منو آزاد کنن؟» گفتند: «نمی‌دونیم.» گفتم: «نکنه ملاقاتی دارم؟» گفتند: «نمی‌دونیم.» هر چه می‌پرسیدم، می‌گفتند: «نمی‌دونیم.»

به اداره رسیدیم و رفتیم تو. تا وارد شدیم، دیدم ناهیدی دارد از شدت ناراحتی توی حیاط اداره قدم می‌زند. زمستان 52 هوا خیلی سرد بود و آن یک دست لباس تنم بهطور عادی نمی‌توانست آدم را گرم کند، ولی من چون اضطرابم خیلی زیاد بود، به هیچ‌چیز حتی سرما فکر نمی‌کردم، جز اینکه الان می‌خواهم بازجویی پس بدهم. از ماشین پیاده شدم و گفتم: «آقای ناهیدی سلام، می‌خواین آزادم کنین؟» تا این را گفتم، حمله کرد به طرف من و گفت: «پدرسوخته مادر فلان!» حرف‌های رکیکی زد و بعد گفت: «به خاطر تو از تهران برای من توبیخ‌نامه اومده، تو رو آزاد کنم؟! حالا ببین چه کارت می‌کنم! امشب می‌کشم تو رو!» وقتی این طوری گفت، من هم گفتم: «خب دوست داری بزن بکش دیگه!» گفت: «نه اون‌جوری نمی‌کشمت که تو رو امامزاده‌ت کنن. حالا می‌بینی چه طوری می‌کشمت.» مرا کشاند و با مشت و لگد برد توی اداره. وقتی وارد اتاق شکنجه شدیم، دیدم هر پنج بازجو هستند.

فکر می‌کردم طبق معمول اول کار لختم کنند، اما قبل از آن ناهیدی از حرصش یک دفعه دستش را دور کمرم حلقه کرد، مرا بلند کرد و زیر بغلش گرفت: طوری که بالاتنه‌ام بالای دست حلقه‌شده‌اش و پایین‌تنه‌ام هم پایین حلقه دستش بود. مرا که تکان می‌داد، دل‌وروده‌هایم از هم می‌پاشید و داشتم بالا می‌آوردم. اصلاً حالت خاصی به من دست داد که قادر به توصیفش نیستم، ولی هنوز این اول کار بود. شاید می‌خواست برای شکنجه‌های دیگر آماده شوم من پیش از رفتن به ساواک نام سرهنگ شیخان را شنیده بودم، ولی قبل از دستگیری اصلاً اسم ناهیدی هم به گوشم نخورده بود و او و قساوتش را نمی‌شناختم. ناهیدی بازجوی ارشد ساواک مشهد و خیلی باهیبت، رشید و ورزیده بود و قدرت زیادی داشت. من ناهیدی را برای دوستانم با این مثال توصیف می‌کردم: همه پرنده‌ها وقتی روی زمین‌اند و در حال پرواز نیستند، طبیعتاً راه می‌روند؛ ولی گنجشک روی زمین می‌جهد، چون گنجشک قوی و چست و چابک است. از نظر من ناهیدی می‌جهید، راه نمی‌رفت. این قدر آدم ورزیده و قوی و پرتوانی بود.

ناهیدی رهایم کرد و همکاران دیگرش بی‌آنکه سؤالی کنند، لباس‌هایم را در آوردند. حرف بازجوها یکی بود: «فقط باید تو رو بکشیم.» بعد شروع به شکنجه کردند. یکی از کارها این بود که دست‌بندی به دست‌هایم زدند و حلقه‌های دیگر دست‌بند را به میله‌های پنجره اتاق که ارتفاع زیادی داشت بستند و مرا صلیبی آویزان کردند. البته گاهی با یک دست هم آویزانم می‌کردند. این حالت تعلیق و فشار ناشی از آن، به قدری درد داشت که انسان از بیان و توصیف میزان درد آن عاجز است. برای تقریب به ذهن مثالی می‌زنم: خانم می‌تواند بگوید وضع حمل چقدر درد دارد؟ نمی‌تواند، نه او می‌تواند بگوید نه ما می‌توانیم بفهمیم. حال من در آن شرایط تقریباً مشابه این مثال بود.

بازجوها این میزان درد کشیدن من قانع نبودند. برای اینکه دردم بیشتر شود، مرا از پای می‌گرفتند و بالاتر می‌بردند، بعد یک دفعه مرا رها می‌کردند. در این حالت، فشار ناشی از وزنم با ضربه روی مچ دست‌هایم فرود می‌آمد که درد خیلی بیشتری داشت. من شش ماه تمام دست‌هایم مثل چنبره حلقه شده بود و دیگر اصلاً باز و بسته نمی‌شد. حتی وقتی می‌خواستم چیزی بنویسم، خودکار را با کف دو دستم می‌گرفتم و به سختی می‌نوشتم. آن شب وقتی‌که بالاخره این شکنجه تمام شد و مرا پایین آوردند، نگاهی به دست‌هایم کردم و دیدم که هر دو دستم سیاه‌ِسیاه شده و اصلاً مشخص نیست دست انسان است. انگار دستکش سیاه دستم کرده بودند، چون به اصطلاح خون توی دست‌هایم مرده بود.

کار شکنجه‌گرها اینجا تمام نشد و در گام بعدی شکنجه‌ها، دستبندها را از دست‌هایم باز کرده و به پاهایم بستند. بعد مرا از پاها وارونه آویزان کردند. البته این حالت را خیلی طولانی نمی‌کردند، چون به مغز فشار زیادی می‌آمد و ممکن بود منجر به خونریزی مغزی و مرگ شود. تنها در حدی شکنجه می‌کردند که مقداری فشار بیاورند و بترسانند. من در برابر همه این شکنجه‌ها فقط داد می‌زدم.

حالا نوبت پاها بود. بعد از پایین آوردنم، چندتایی هم با کابل به پاهایم زدند. شکنجه‌های آن شب با از دست دادن یکی از دندان‌هایم ادامه پیدا کرد. زیر بازجویی و شکنجه ناهیدی، یکی از دندان‌های جلویم جا خورد و لثه‌ام را زخمی کرد. بعد دوباره مرا آویزان کردند. هر کدام چیزی می‌پرسیدند. ناهیدی یک سؤال می‌کرد،‌ دبیری، بابایی، برزگری و مسعودی هم هر کدام جدا سؤال می‌کردند. نمی‌دانستم کدام را جواب بدهم و چه کار کنم. علاوه بر اینها، ضمن شکنجه، آقای مسعودی کاغذی را توی دهانم کرد و گفت: «نگاه کن توکلی، ما تمام رفقات توی مشهد و تهران رو گرفتیم. فقط تو اعتراف نمی‌کنی. اسامی دوستات توی این کاغذی بود که کردم تو دهنت.» درد آن‌قدر شدید بود که دائم داد می‌زدم. ناگهان بعضی از آن پنج نفر بازجویی که توی اتاق شکنجه بودند جلو آمدند و آتش سیگارهایی را که پیش‌تر روشن کرده بودند روی قسمت‌های مختلف بدنم، حتی جاهای حساس‌تر چسباندند و خاموش کردند. با این کار، درد و فریادهایم بیشتر و بیشتر شد. این شکنجه‌ها ساعت‌ها طول کشید. حدود ساعت یازده، دوازده شب بود که گفتم: «من هزار نفر آشنا دارم، اگه می‌خواین می‌نویسم، ولی به درد شما نمی‌خوره.» گفتند: «به نظر خودت کیا به درد ما می‌خورن؟» گفتم: «منو بیارین پایین تا حرف بزنم.» مرا پایین آوردند و گفتم: «من فقط حسن خامنه‌ای و طاها عبدخدایی رو می‌شناسم.» گفتند: «نه، افراد دیگه‌ای هم هستن.» گفتم: «یکی هم حسن جامه‌داری.» گفتند: «خب بیا اینارو بنویس.» با وجود آن شکنجه‌ها من ابتدا هیچ حرفی نزدم، اما علت اینکه این اسامی را گفتم، این بود که خاطرم از لو رفتن این سه نفر جمع بود. با گفتن این اسامی، بازجوها دیگر مقداری آرام شدند و خواستند لباس‌هایم را بپوشم و خودشان به اتاق دیگری رفتند. به نظرم نیم ساعت طول کشید تا توانستم لباس‌هایم را بپوشم. بعد از اینکه رفتند، حین پوشیدن لباس، همان کاغذی که مسعودی ادعا می‌کرد نام دوستانم که اعتراف کرده‌اند در آن هست؛ کف زمین افتاده بود. برداشتم و بازش کردم، دیدم کاغذ سفید سفید است. فهمیدم او می‌خواسته اصطلاحاً به من برگ بزند. البته من می‌توانستم در حد سه نفر اعتراف کنم. بیشتر هم اعتراف نکردم. این‌طور نبود که اسم همه را بگویم، چون اگر می‌خواستم، صد نفر هم بودند که بتوانم اسمشان را بگویم، ولی وظیفه‌مان نبود که بگوییم و من هم نگفتم.

باز هم می‌گویم خدا به من این امتیاز را می‌داد که هر دفعه می‌خواستم بروم بازجویی، امداد غیبی نصیبم می‌شد. آن ابتدا حمید ژیان را دیدم که یقینم شد دیگر صددرصد از کانال او باید بروم جلو. بار دوم موقعی که محمد افچه‌ای را دستگیر کرده بودند، علی گزرسیز ابتدا آمد و ساواک نمی‌دانست که من علی را هم می‌شناسم. بار سوم هم که حسن خامنه‌ای آمد، بزرگ‌ترین کمک به من شد. اگر خدای نکرده او را نمی‌دیدم، احتمال داشت اسم صد نفر را بگویم که دیگر فاجعه بود؛ چون شکنجه و فشار خیلی زیاد بود و هر آدمی هم تا جایی می‌تواند تحمل کند. البته بعضی‌ها بودند که واقعاً در تحمل نابغه بودند و حتی یک آخ هم نمی‌گفتند؛ ولی من حقیقت را می‌گویم «توانم زیاد نبود، در همین حدی بود که شکنجه‌ام کردند.»

آن شب مرا برای بازجویی به اتاق دیگری بردند، پشت میز نشاندند و گفتند: «بنویس!» برگه‌ها را گذاشته بودند، ولی نمی‌توانستم، چون دست‌هایم سیاه شده بود و قدرت نوشتن نداشتم. با اینکه می‌دانستند من در آن وضع توان نوشتن ندارم، در عین حال لگد می‌زدند که: «پدرسوخته، اطوار درنیار از خودت! بنویس!» اما حتی نمی‌توانستم خودکار را بردارم. واقعاً‌ انگار دیگر دست نداشتم. آنجا با خود می‌گفتم که دیگر هرگز دستم خوب نمی‌شود. من به هر سختی‌ای که بود، مطالب را نوشتم. البته مکتوباتم را چند بار پاره کردند، ولی من با همان وضع مجبور شدم باز بنویسم، تا اینکه نهایتاً قبول کردند. مؤثرترین کار من رفتاری بود که در برابر ناهیدی از خودم بروز دادم که به نظرم اثر گذاشت. با وجود اینکه ناهیدی خیلی عصبانی و ناراحت بود، به محض ورود گفتم: «آقای ناهیدی می‌خواین منو آزاد کنین؟» با این جمله و تجاهل، او دیگر به مغزش خطور نکرد که من می‌توانم اطلاع داشته باشم از اینکه حسن خامنه‌ای یا مثلاً کسانی دیگری را گرفته‌اند. این موضوع هم برای من و هم برای آنها بسیار مهم بود. اگر می‌فهمیدند که من خبر دارم، شاید ده برابر آن شکنجه‌ام می‌کردند؛ ولی به زبان آوردن همان سه اسم باعث شد قانع شوند که من اعتراف کرده‌ام و خوشحال باشند که از توکلی حرف کشیده‌اند.

سعی نمی‌کردم بازجوها را به لج‌بازی بکشانم، بیشتر می‌خواستم خیلی ساده از قضایا بگذرم و همیشه تلاش می‌کردم فکرشان را منحرف کنم؛ چون از خودم می‌ترسیدم. فکر می‌کردم اگر مرا زیاد شکنجه کنند و خدای ناکرده دهانم را باز کنم، دیگر خیلی بد می‌شود؛ بنابراین سعی نمی‌کردم خیلی در مقابلشان موضع بگیرم. من هی از خودم انعطاف نشان می‌دادم تا شاید آنها قانع شوند. دائم هم می‌گفتم: «این رسمشه که شما این کارو با من کردین؟ من می‌خواستم برم ازدواج کنم، برین بپرسین.» مدعیانه می‌گفتم: «از طرفی می‌گین برو ازدواج کن، از طرفی این‌جوری بلا سر من میارین؟» ناهیدی خیلی از این حرف‌ها عصبانی می‌شد و من هم وقتی این حرف‌ها را می‌گفتم که او نباشد. البته دبیری هم خیلی بی‌وجدان و رذل بود، ولی مسعودی و برزگری و بابایی شرارت و خباثتشان نسبت به آ‌ن دو کمتر بود.

 

منبع: ظریف کریمی، نوید، خاطرات شفاهی محمدرضا شرکت توتونچی، تهران، راه‌یار، 1399، ص 115 - 121.

 



 
تعداد بازدید: 316


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: