07 آذر 1402
یکی از شگردهای ساواک این بود که به هر شکلی میتواند مقاومت بچهها را درهم بشکند و آنها را به همکاری با خود دعوت کند. یک روز با خشونت و یک روز با صمیمیت. یک روز مرا نیز برای دعوت به همکاری بردند. ساعت هشت صبح بود. از در که وارد شدم، بازجو نشست بود و به احترام من بلند شد و گفت: «سلام علیکم، حاج آقا. حال شما خوب است؟ انشاءالله میبخشید که در این مدت به شما بد گذشته است. والله ما ناراحت بودیم، اصلاً شما را بیخود به اینجا آوردهاند، شما مرد شریفی هستید. اصلاً ضد ملت و ضد ایران نیستید!»
خلاصه مدت زیادی سخن گفت، به نحوی که آدم باور میکرد واقعاً اینها آدمهای خوبی هستند و همانهایی که تا پیش از این ما را شکنجه میدادند نبودند! بعد گفت: «میخواستم از شما یک مسأله شرعی بپرسم؟ شما روحانی و طلبه هستید، در یک خانواده متدین به سر میبرید، لذا میخواستم از شما یک سؤال شرعی بکنم.»
گفتم: «بفرمایید.»
گفت: «مثلاً شما جلو در مدرسه فیضیه ایستادهاید، چهار نفر میآیند و دو نفر را سر میبرند و سپس فرار میکنند. بعد چهار نفر دیگر را اشتباهی دستگیر میکنند و به جای آنها میخواهند ببرند و اعدام کنند و شما مطلع هستید که قاتلین کسانی دیگری هستند. آیا شما موظف نیستید بگویید کسانی که دستگیر شدهاند، بیگناهند؟»
گفتم: «مقصود شما از این حرفها چیست؟»
گفت: «بالاخره شما به من بگو شرعاً موظف هستی یا نه؟»
گفتم: «باید ببینیم شرایط چگونه است؟ کجا این واقعه اتفاق افتاده و شهادت من تأثیر دارد یا خیر؟»
گفت: «الان عدهای در این کشور علیه اعلیحضرت هستند، ضد دینند، ضد خدا و پیغمبرند و کمونیست هستند. ما از شما انتظار داریم در میان این کسانی که دستگیر میشوند، آنهایی که بیگناهند به ما معرفی کنید. یک شماره تلفن به شما میدهیم، شما به ما زنگ بزنید و بگویید این بیگناه است، آن یکی گناهکار است، این یکی اعلامیههای کمونیستها را پخش کرده است.»
من این حرفها را کنهه کرده بود. پدرم بارها به من گفته بود: «مواظب باش اینها از تو قولی نگیرند.»
گفتم: «من حرفی ندارم، منتها من یک اشکال دارم، اشکال این است که دهانم لق است. ممکن است الان به شما قول همکاری بدهم، بعد به خیابان که میروم، به مردم بگویم که من ساواکی شدهام!
یکباره عصبانی شد. همان آقایی که سه ساعت با محبت با من حرف میزد، محکم یک سیلی تو گوشم زد، بعد یک مشت همه به گیجگاهم کوبید که من از هوش رفتم. کمی که نشستیم، او دوباره مهربان شد و انگار نوار را از اول در ضبط صوت گذاشتهاند. گفت: «همکاری کنید، به صلاح شما و دین شماست. در آخرت به بهشت میروید! کشور باید به دست شما حفظ شود!»
گفتم: «آقا، من همکاری نمیکنم.»
او گفت: «آقا، مگر شما اینقدر نمیگویید امام حسین(ع) مظلوم بود، خب، یک عده را بیخود و اشتباه میگیرند. شما که در مسجد هستید، میدانید چه کسی اعلامیه آورده و چه کسی نیاورده است.»
گفتم: «من نمیدانم.»
گفت: «چرا، شما میدانید.»
گفتم: «کسانی که اعلامیهها را پخش میکنند، اصلاً علنی این کار را انجام نمیدهند. آنها به مسجد میآیند و اعلامیهها را لای مفاتیح یا قرآنها میگذارند، به ما که نمیدهند. بارها در مسجد، وقتی لای قرآن یا مفاتیح را باز کردم که بخوانم، دیدم در آنجا اعلامیه گذاشتهاند. من به جایی دسترسی ندارم که بدانم این اعلامیهها از کجا میآیند. مگر کسی که اعلامیهها را پخش میکند، بیاید و بگوید که من این کار را انجام میدهم.»
او گفت: «به خادم مسجد آموزش بدهید تا این مسائل را پیگیری کند.»
گفتم: «ما در مسجد خودمان یک خادم داریم که تُرک است و هفتاد سال هم سن دارد. اصلاً فرق در با دیوار را نمیداند، فارسی نمیتواند حرف بزند، این قدر هم بداخلاق است که بچهها از ترس او به مسجد نمیآیند. من به چنین خادمی چه بگویم؟»
گفت: «به خادم بگویید با ما همکاری کند.»
گفتم: «خودتان زنگ بزنید و بگویید.»
سه روز با من اینجور صحبت کردند. طی این سه روز هم غذاهای خوبی دادند و کباب برگ و چلومرغ به مقدار زیاد برایم آوردند. آنها اجازه نمیدادند که بگوییم باشد همکاری میکنیم و بعد زیر قولمان بزنیم. همین که یک قدم عقب مینشستیم، آنها چند قدم جلو میآمدند و همین قول کوچک را مایه بیحیثیت کردن فرد قرار میدادند به سرعت تبلیغ میکردند که فلانی با ما همکاری میکند. سه چهار بار با من صحبت کردند. سه نفر از من بازجویی کردند و هر کدام نقشی ایفا میکردند. یکبار یکی از آنها برخاست و محکم توی صورتم زد که عینکم بر روی صورتم خرد شد. او گفت: «این مادر فلان آدم نمیشود.» آنگاه یک ضربه دیگر که زد، زمین خوردم و سرم جراحت برداشت.
آنها مرا به بهداری بردند و سرم را باندپیچی کردند. در این بازجوییها یکی حسابی کتک میزد و آن دیگری با ملاطفت برخورد میکرد. و میگفت: «ببخشید! اشتباه شده، این آقایی که تو را زد اصولاً آدم کثیفی است. بنشین من دوست تو هستم.»
منبع: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین هادی غفاری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، چ 1، تهران، حوزه هنری، 1374، ص 93 - 96.
تعداد بازدید: 273