16 آبان 1402
آن روز که وارد زندان ساواک مشهد شدم [آبان 1350] و یک پیراهن و شلوار تحویلم دادند، به سلول شماره 10 منتقل شدم. پیش از دستگیری و انتقالم به آنجا، آقای اخوی [حجتالاسلام سیدعلی خامنهای] و تعداد دیگری از دوستانمان از روحانی و غیرروحانی را هم گرفته بودند. آقای اخوی در یکی از سلولهای پشت سلول من قرار داشت. من [سیدهادی خامنهای] در وهله اول از روی صدا، آنها را شناختم. از جمله مرحوم طاهر احمدزاده که در سلول شماره یک بود و برادر عزیزمان شهید سیدعباس موسوی قوچانی. در آن ایام او شکنجههای بسیاری متحمل شده بود، طوری که میگفتند نای راه رفتن نداشته است. البته وقتی مرا وارد زندان کردند، مدتی از شدت شکنجههای او کاسته شده بود و فشار بازجوییها از او برداشته شده بود.
یکی دو روز اول بازجویی، سؤالاتی کلی و اتهاماتی مطرح شد که من منکر شدم. اصلاً نمیدانستم آنها چه اطلاعاتی دارند و چه میدانند، ولی معلوم بود که سرنخهایی دارند که برخی به من ختم میشود.
بازجویی با سؤال و جوابهای شفاهی و آرام شروع شد، اما خیلی زود با تهدید و توهین همراه شد. آنها میپرسیدند و من پرت و پلا جواب میدادم. ساواک ابتدا بازجوییاش را به همان جلسات دانشجویی خارج از دانشگاه ربط داد. چون یکی دو نفر از آن دوستان در جریان توزیع اعلامیه بودند و به علت عدم رعایت امور امنیتی و حفاظتی هم خودشان و هم مرا در دام ساواک انداختند. یعنی وقتی دستگیر شدند، ساواک دیده یا گزارش برایش رسیده بود که آنها با من در ارتباطند، پس به این نتیجه رسیده بود که من به آنها اعلامیه میدهم تا پخش کنند.
نکتهای را در زندان شهربانی متوجه شدم و پیش از آن و حتی بعد از آن نه در بازجوییها مطرح شد و نه اساساً حرفی راجع به آن زده شد. در زندان شهربانی شنیدم ساواک روی من حساسیتی دو چندان یافته است، چون میدید یک طلبه و روحانی، وارد دانشگاه شده و رشته شیمی را انتخاب کرده و حدس زده احتملاً این شخص به انگیزه آموختن طرز تهیه بمب یا مواد منفجره سر از این رشته در آورده است. از اینرو حساس شده بودند. این مطلب را شنیدم! شاید هم درست بوده باشد! هر چند که من در بازجوییها قرائنی برایش نیافتم.
اما یکی دیگر از عواملی که سبب دستگیری من شد، بعضی دوستان و همکاران در چاپ اعلامیهها و جزوه حکومت اسلامی بود که ناشیانه اعلامیهها را در مدارس پخش میکردند و ساواک آنها را شناسایی و دستگیر میکند. آنا منزل ما رفتوآمد داشتند و آنجا هم زیر نظر بود و ما نمیدانستیم که شناسایی شدهایم.
به هر تقدیر بازجویی شروع شد. همانطور که گفتم ابتدا آرام و شفاهی و بلافاصله به صورت مکتوب همراه با تهدید و توهین از آنها و انکار از من، اما این شیوه فایده نداشت. هر چه جلوتر میرفتیم، بازجویی دقیقتر میشد. معلوم بود اطلاعاتی دارند که من باید به برخیشان اعتراف میکردم. در این اعترافها چند نکته برایم اهمیت داشت. نخست اینکه اسمی را به زبان نیاورم که برای صاحب اسم دردسری ایجاد کنم یا دردسرش را بشتر کنم. دوم نباید نامی از دستگاه پلیکپی و ماشین تحریر به میان بیاید؛ به خصوص اگر میفهمیدند ما با آن دستگاه جزوه حکومت اسلامی را چاپ کردهایم. از طرفی اگر ساواک از وجود چنین دستگاهی با خبر میشد، ممکن بود خیلی افراد شناسایی شوند و کار خودم هم سخت شود. سوم اینکه بالاخره باید به چیزی اعتراف میکردم، پس چه بهتر به مواردی اعتراف کنم که ساواک میداند برای همین به موازات اتهاماتی که ساواک مرا بدان منسوب میکرد، اعتراف میکردم؛ البته نه به همه آنها.
البته این شیوه تا آنجا پیش رفت که ساواک احساس کرد هنوز چیزی از من به دست نیاورده است و این موضوع را بر زبان آورد. ساواک حاضر نبود زیر بار این بازجویی برود، پس فشارش را روی من زیاد کرد.
آنها آخرین ترفند پیش از شکنجه را برایم به کار بستند. گمانم شب قدر و احیا بود. بله! شب 21 ماه رمضان مرا برای بازجویی به اتاقشان بردند و بیمقدمه مرا رو به دیوار نشاندند، طوری که هیچ جایی را نبینم. چند لحظه بعد متوجه شدم آقای اخوی را هم به همان اتاق آوردهاند. ظاهراً میخواستند ما را رودررو کنند، ببینند آیا از هم اطلاعاتی داریم که به درد آنا بخورد، اما خوشبختانه از این مواجهه چیزی دستگیرشان نشد، چون نه آقای اخوی از جزئیات فعالیتها و کارهای من خبر داشت و نه من میدانستم ایشان چه میکند، کجا میرود و با چه کسی در ارتباط است. البته هر دو خوب میدانستیم در یک مسیر هستیم و در مسیر نهضت اسلامی و امام خمینی فعالیت میکنیم؛ این کلیاتی بود که به درد ساواک نمیخورد. بازجوها در آن شرایط وقتی دیدند از آن مواجهه نمیتوانند نتیجه لازم را بگیرند، دست به دروغپردازی زدند.
دبیری صحنهسازی رندانهای کرد و جلوی من از قول من دروغی به آقای خوی گفت که: بله! ایشان از قول شما چنین گفته است. من که از این دروغ آشکار دبیری که جلوی چشمانم به من نسبت میداد، متعجب شده بودم بیواهمه اعتراض کردم: «نه! من چنین حرفی نزدم!» دو سه باز این جمله را تکرار کردم تا آقای اخوی متوجه بشود که این سخن دروغ محض است؛ البته آقای اخوی به ترفندهای ساواک آشنایی داشت. دبیری و دوستانش که فکر میکردند از ترس سکوت خواهم کرد یا شاید متوجه دروغشان نشوم، اعتراض مرا که دیدند، پی حرفشان را نگرفتند. چند لحظهای نگذشت که دبیری از در دیگری وارد شد و با آقای اخوی شروع به صحبت و تهدید کرد که من حرفهایی دارم و در بازجویی نمیگویم. دبیری گفته بود: «ما بنا داریم او را بزنیم و خیلی هم میزنیم. خواستیم شما چیزی بگویید که باعث شود او سر عقل بیاید و حرفش را بزند» ایشان هم چیزی نگفت و مطلبی هم عاید دبیری و بازجوها نشد.
با بردن ایشان، مرا هم بردند؛ ایشان را به سلول و مرا هم به اتاق بازجویی. در آن اتاق دو تخت بود و مرا روی یکی خواباندند و دو سه نفری دست و پاهایم را بستند. بازجو بالای سرم آمد. من روزه بودم. به من گفت: «خوب،آقا! ما روزهایم و تو هم روزهای، برویم تا ببینم چه شود!» و شروع کرد به شلاق زدن پاها.
منبع: قبادی، محمدی، یادستان دوران: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سیدهادی خامنهای، تهران، سوره مهر، 1399، ص 264 - 268.
تعداد بازدید: 184