23 آبان 1402
آیتالله گلپایگانی در لندن دفتری داشتند به نام «مرکز اسلامی لندن». سال 1357 بود که در اوج روزهای انقلاب، من از جانب آیتالله گلپایگانی، در ایام محرم و صفر، عازم لندن شدم. لذا من در آن تظاهرات بزرگ روز عاشورا در تهران شرکت نداشتم. ولی به یاد دارم که در همان لندن، تظاهرات و تجمعی انجام شد. در آنجا میدانی است به نام «آزادی» که هر شخص و گروه و حزبی که بخواهد، به آنجا رفته و حرفش را میزند. در روز عاشورای آن سال نیز، ایرانیها در آنجا مراسم گرفتند و من در آن برنامه شرکت داشتم.
در همان روزها بود که یک نفر مرا با عمامه دید و گفت: «خمینی، خمینی!» شروع کردم با او انگلیسی صحبت کردن که شما خمینی را از کجا میشناسید؟ ایامی بود که امام به پاریس رفته بودند. همانطور که قبلاً گفتهام، من زبان را از کلاسهایی که شهید بهشتی در مدرسه دین و دانش تشکیل داده بود، یاد گرفته بودم. البته در آنجا سخنرانی به زبان انگلیسی نداشتم، چون سخنرانیهای ما برای ایرانیان مقیم آنجا بود، ولی در خیابان با مردم انگلیسی صحبت میکردم.
در آن زمان نماینده آقای گلپایگانی در لندن، متغیر بود. مدتی آقای صابری همدانی بود و مدتی آقای مصباحزاده. البته به جهت اینکه آقای مصباحزاده تمایلاتی به سفارت پیدا کرده بود و انقلابیون آنجا از ایشان خوششان نمیآمد، آقای گلپایگانی ایشان را کنار گذاشتند. نقل شده که آیتالله حسن نوری همدانی (برادر بزرگ آیتالله العظمی نوری همدانی) هم از نمایندگان آیتالله العظمی گلپایگانی بودند. من چنین چیزی به خاطر ندارم که ایشان قبل یا بعد از من، به عنوان نماینده از جانب آقای گپلایگانی به لندن رفته باشند. ایشان با آقای گلپایگانی زیاد مرتبط نبود.
در آن زمان حدود دو ماه بود که امام به پاریس رفته بودند. مرحوم آیتالله آقا شیخ علی صافی از طرف آیتالله گلپایگانی، جهت ملاقات با امام به نوفللوشاتو رفته و از آنجا به لندن آمدند و از دیدارشان برای ما تعریف کردند. لذا من هم تصمیم گرفتم که قبل از بازگشتم به ایران، به دیدار امام بروم. بدون مشکل و محدودیتی، از لندن به پاریس و سپس به محل اقامت امام در نوفللوشاتو رفتم.
در آنجا به من گفته شد: «اینجا که مثل قم نیست که راحت بروی و بنشینی با امام صحبت کنی! اگر میخواهی ایشان را ببینی، بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء، میتوانی چند لحظه برای دستبوسی بروی.» شب که شد، امام پس از اقامه نماز جماعت، کمی نشستند. تعداد زیادی از فعالان سیاسی داخلی و خارجی و خبرنگاران به آنجا آمده بودند. بعد که امام به داخل رفتند، من را احضار کرده بودند. دامادشان، آقای اشراقی آمد و من را پیش امام برد و مشغول صحبت شدیم. ایشان خبر داشت که من نماینده آقای گلپایگانی در لندن هستم.
یکی از مسائلی که در این گفتوگو خدمت امام عرض کردم، این بود که: «آقا، رژیم شاه دیگر شرارت را از حد گذرانده! حتی اگر بچههای دبستان از مدرسه بیرون بیایند و یک «مرگ بر شاه» بگویند، آنها را به رگبار میبندند! جوانان دائماً از ما درباره حمله مسلحانه سؤال میکنند. شما اجازه میدهید؟»
امام پاسخ دادند: «خیر، چون اولاً با این کار رژیم شاه ما را به تروریست بودن متهم میکند. در ثانی قدرت ما به اندازهای نیست که بتوانیم با آنها برخورد مسلحانه داشته باشیم. من امیدوارم که از طریق همین تظاهراتها و تحصنها و اعتصابات به نتیجه برسیم.»
لذا وقتی که به ایران آمدم، مخالفت امام را به سؤالکنندگان اطلاع میدادم. مدت اقامتم در نوفللوشاتو، یکی دو شب بیشتر نبود.
منبع: ستارهای در محراب: خاطرات آیتالله هاشم حمیدی، گفتوگو و تنظیم رضا اکبری آهنگر، تهران، مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر، 1400، ص 76 - 78.
تعداد بازدید: 229