انقلاب اسلامی :: پیامدهای سخنرانی در مراسم سپهبد ضرغام

پیامدهای سخنرانی در مراسم سپهبد ضرغام

14 آذر 1402

روزگار همچنان به کندی می‌گذشت و هر روز حادثه جدیدی را برای من رقم می‌زد، تا اینکه روزی به دفتر رئیس سازمان امنیت تایباد آقای شرفی احضار شدم. لازم به ذکر است، که می‌گفتند ساواک آنجا طیف گسترده‌ای دارد و خیلی قدرتمند است. به هر تقدیر من را خواستند. وقتی به دفتر ایشان رفتم، برخورد نسبتاً احترام‌آمیزی داشت. دیدم «سرگرد انتظامی» هم آنجا نشسته است و دو سه، نفر دیگر هم بودند که من نمی‌شناختم. گویا از مقامات ساواک بودند، که از تهران آمده بودند، خیلی من را تحویل گرفتند. در جمع خودشان نشاندند، بعد رئیس ساواک، سرهنگ شرفی رو به من کرد و گفت می‌خواهیم به شما کمک کنیم، تا سرِ زندگی و درس و بحث خودتان برگردید، از شما می‌خواهیم که یک سخنرانی برای ما داشته باشید!، گفتم: چه سخنرانی به چه مناسبت؟ توضیح داد که سپهبد ضرغام از دنیا رفته است،‌ ایشان امیری از امرای ژاندارمری و مورد عنایت اعلیحضرت بود، سید بود، بزرگوار بود، وطن‌دوست بود و چون قصد کمک به شما داریم. اگر شما یک سخنرانی خوبی اینجا ایراد کنید، ‌ما بعد از سخنرانی شما را برمی‌گردانیم به زندگیتان و کمک می‌کنیم، که گذاشته شما هم جبران گردد. گفتم: از عهده من ساخته نیست. بلد نیستم، نمی‌توانم سخنرانی کنم، آن هم در این مجلس، در جمع نظامیان. بلافاصله ایشان گفت: نوارهای سخنرانی تو را داریم، حتی سخنرانی‌های شما در تایباد هم ضبط شده پیش ما هستند. از بالا هم به ما گفته‌اند که می‌توانید و به نفع شماست که این کار را بکنید. گفتم ممکن است آن چیزی که شما می‌خواهید، از کار در نیاید. سرهنگ شرفی به صورت تهدیدآمیزی گفت، خود دانی،‌ در آن صورت، دیگر با سرنوشت خودت بازی خواهی کرد، توجه داشته باش که آخر و عاقبت کار، به دست خود شما رقم خواهد خورد. ظاهراً چاره‌ای نداشتم و باید خودم را برای یک امتحان دیگر آماده می‌کردم، تا این که موعد مقرر فرا رسید و در مسجد امام صادق(ع) تایباد، مجلس باشکوهی ترتیب دادند، که البته یک مجلس صددرصد نظامی بود، گویا چندان اهمیتی برای مردم نداشت، که چه کسی مرده است!

ایشان از افسران ارشد و وفادار به شاه و فرمانده ژاندارمری وقت بود و در واقع به نظر می‌رسید، برگزاری چنین مجلسی، هر چند با امریه‌ای از بالا باشد، یک خوش‌خدمتی مقامات امنیتی آنجا و سرگرد انتظامی به رژیم بود، که البته به عنوان یک تصمیم مشترک پی‌گیری می‌شد، مخصوصاً که سروان رسول‌زاده که افسر رکن دو بود و بسیار از خدا بی‌خبر، گویا جریان قضیه را ایشان پی‌گیری می‌کرد. چنین پیشنهادی به من، آن‌هم با شناختی که از سوابقم داشتند از ان کارهای خام و نپخته بود، گویا خداوند اراده کرده بود، با سخنرانی دیگری از این طلبه، خفتگان آن خطه را بیدار کند. اصلاً چطور ممکن است یک کسی را از خانه و زندگی آواره‌اش کنند، از درس و بحث محرومش نمایند و بعد هم توقع داشته باشند، در جهت خواست آنان عمل نماید، آن هم سخنرانی، که ارتباط کاملی با با ور سخنران دارد، یعنی این که رمز موفقیت یک خطیب در عرصه خطابه، با همه مقدمات و لوازمی که دارد، ایمان خطیب به گفته‌های خویش است، که جسارت و توان گویش به او می‌دهد وگرنه از نظر روانی، خطیب نمی‌تواند از عهده انجام آن برآید. خلاصه کلام این که، از من خواستند برای سخنرانی آماده شوم، وعده و وعیدهایی هم دادند. پناه بخدا، اگر آدمی ایمان خودش را ازدست بدهد و به غیر حضرت او دل ببندد، این که پیغمبر(ص) «لا تکلنی» می‌گفت، مال همین مواقع خطر است. گاهی یک ذره عجب و منیت سبب می‌شود، که خدا عنایت خودش را از بنده بگیرد، این دعای پیغمبر(ص) معروف است و انسان در هر مقام و موقعیتی که باشد، همیشه باید از خدا بخواهد که او را یک چشم بر هم زدنی به خودش واگذار نکند، برای این که کار خراب می‌شود.»! من هم پناه به خدا بردم و از ذات کبریایی او استمداد کردم، تا از موقعیت پیش آمده به نفع دین و اندیشه انقلابی خودم استفاده کنم. اصرار آنان به این که باید سخنرانی بکنید، من را به یاد فشار مأمون و پذیرش ولایت عهدی امام رضا(ع) انداخت که اگر نپذیری جور دیگری می‌شود. با توکل به پروردگار قبول کردم، تا این که روز موعود فرا رسید. مسجد امام صادق(ع) آکنده از نظامیان بود، در تمام فضای مسجد، نظامی‌ها دو زانو نشسته بودند، من هم لباس سربازی تنم، شاید زمستان بود و یک پالتو هم پوشیده بودم. «لا حول و لا قوه بالله...» جمعیت را شکافتم و به سمت منبر رفتم، خیلی از اوج منبر خشنود نیستم، برای اینکه عُجْب می‌آورد. الان هم عادت ندارم به آخرین پله منبر بالا بروم هر جا منبر می‌روم، همان پایین‌ها می‌نشینم. اما آن روز خداوند روحیه دیگری به من داده بود، هیچ نگرانی نداشتم. به عرش منبر بالا رفتم، خطبه را خواندم، این آیه را عنوان سخن قرار دادم: «وَ ما لِیَ لا أَعْبُدُ الذِی فَطَرَنِی وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ» «چرا خدایی را که مرا آفریده است و شما هم به سوی او بازگردانده می‌شوید، پرستش نکنم؟» بحث کردم که وقتی خالق من خداست و برگشت من به سوی اوست، دلیلی برای پرستش دیگری وجود ندارد و رفتم در مسئله بندگی، توجه به پروردگار، توحید، نفی قدرت‌های استکباری و حتی یک جریانی را آقای فلسفی، گفته بود، که از آن استفاده کردم و ابهت و هیمنه نظامیان را به هیچ گرفتم. جریان از این قرار است، که وقتی تیمورتاش، وزیر دربار رضاخان می‌شود، یکی از بستگان خانم او که روحانی بزرگواری بوده است. به دیدن او می‌رود و او را به تقوا و توجه به مردم و دستگیری از افتادگان، سفارش می‌کند و به جانبداری از مظلومان دعوت می‌نماید. تیمورتاش مغرور، با قهقهه مستانه‌ای سفارشات او را به مسخره می‌گیرد و می‌گوید که چه می‌گوید؟ آن روحانی محترم، توضیح می‌دهد که برای خاطر خدا، ‌در خدمت مردم و حامی ستم‌دیدگان باش، که تیمور مغرور و مست جام قدرت می‌گوید، ‌من با هزار و یک دلیل ثابت می‌کنم، که العیاذ بالله خدایی در کار نیست، که با عکس‌العمل تند آن روحانی روبه‌رو می‌شود و او عصبانی و بدون خداحافظی تیمور را ترک می‌کند، تا این که پس از چند ماهی،‌ آن پرونده قطور سیاسی، برای تیمور ساخته می‌شود و به زندان می‌افتد و همین روحانی، باز با اصرار همسرش، که از نزدیکان وی بود به ملاقات تیمور می‌رود و او را در گوشه سلول انفرادی تاریک و نموری می‌بیند. می‌گوید؛ وقتی وارد سلول شدم و تیمور را در آن وضعیت باورنکردنی دیدم، گفتم چطوری؟ و تیمور بدون آن که حرفی بزند، فریاد گریه‌اش بلند می‌شود و می‌گوید چه می‌گویی، مرا به حال خودم وا بگذارد که اگر برای اثبات وجود خداوند، یک دلیل کافی باشد، همین بس، که تیمور قدرتمند، وزیر تشریفات رضاشاه به خاک سیاه افتاده است.

در ادامه سخن این حدیث را از امیرالمؤمنین(ع) خواندم که می‌فرماید: «سزاوار و شایسته است، عاقل و خردمند از مستی بپرهیزد، آن هم نه مستی شراب و الکل که حکم خودش را دارد، بلکه مستی مال و ثروت، مستی مقام و قدرت، مستی علم و دانائی، مستی ثناخوانی و چاپلوسی، مستی نشاط جوانی، چرا که هر یک از این مستی‌ها، مسمومیت خودش را دارد و به تعطیلی عقل می‌انجامد و شخصیت آدمی را در خطر ریزش قرار می‌دهد!.»

سخنرانی من در تایباد، به مناسبت درگذشت سپهبد ضرغام، قطعاً در اسناد ساواک و رکن دوم و حفاظت اطلاعات ژاندارمری آن روز مبسوطاً آمده است. بعضی از نکات مهم را از خاطر برده‌ام، لذا درخواست می‌کنم که اسنادی که در این مورد وجود دارد دیده شود. ولی من که یادداشت‌های عهد قدیم را می‌دیدم، این کاغذ پاره را پیدا کردم، که یک شعری هم در آنجا خواندم که فکر می‌کنم برای شما و خوانندگان هم جالب باشد، عنوان منبر من، این آیه از سوره یس بود که می‌فرماید «و مالی لا اعبد الذی فطرنی و الیه ترجعون» که هم توحید در آن مطرح است و هم معاد و برگشت به سوی خدا. و هیچ پروایی هم نداشتم از اینکه مجلس مجلس نظامیان است و ساواک بر آن اشراف دارد. برای همین، براساس تشخیصی که آن روز دادم، با همان روح انقلابی مجلس را به پایان بردم. عرض کردم یکی از مطالبی که آن روز و در آن مجلس اشاره کردم. از ابوالعتاهیه بود همین یادداشت؛ «لا تأمن الموت فی لحظه و لا نفس» لحظه‌ای، چشم به هم زدنی، دم زدنی، از مرگ احساس امنیت نکنید، یعنی انسان هیچ‌وقت مصونیت از مرگ ندارد. بعد گریز زدم به مجموععه مدیریت آن روز کشور که سرنوشت امروز ضرغام، سرنوشت شما هم هست وامنیتی برای شما از مرگ وجود ندارد و با توجه به اینکه مرگ سفر الی‌الله است و پس از مرگ ناچار از جوابگویی هستید، یک کم نگاه کنید، ببینید کارهایتان چه جوری قابل توجیه است. این زورگویی‌ها، این ایجاد تنگناها و خفقآنهایی که دارید، چطور می‌توانید در پیشگاه خدا جواب بدهید. یعنی احساس امنیت از مرگ نداشته باشید، «ولو تمنعت با لحجاب والحرس» حتی اگر در دژها ساکن باشید، یا در برجها خودتان را پنهان کنید، دربآنها داشته باشید، نگهبآنها و بادیگاردهای پنجه آهنین به کار بگیرید،‌از عهده مرگ برنمی‌آیید. همان آیه کریمه‌ای که می‌فرماید؛ «اینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیده» یعنی این که هر جا باشید و از هر موقعیتی برخوردار باشید، راه فراری از مرگ ندارید، هر چند که سعی کنید خودتان را به وسیله حاجبان و نگهبانان حراست نمایید. «واعْلَمْ بِأن سِهَامَ المُوتِ قاصِدَه» بدانید که تیرهای مرگ، هدف خودش را نشانه رفته است «لِکِل مدْرع مِنا وَ مُترِسِ» هر کسی هم، که زرهی پوشیده باشد و سپری در پیش رو گرفته باشد، درع به معنای زره و «ترس» به معنای سپر است. مدرع، یعنی آن کسی که زره در بر کرده است و مترس کسی است که سپر پیش رو گرفته است. یعنی با سپر و زره جلوی مرگ را نمی‌شود گرفت. «ما بالِ دَینَک تَرُضی اَن تُدَنسَهُ» یادم هست که در اینجا به یک نصیحت و موعظه‌ای نسبت به آن جمع پرداختم که چه شده است که دین خودتان را آلوده می‌خواهید و حال آن که «و ثَوبَ لُبْسِکَ مَغْسُولُ مِنَ الدنَسِ» به پوشش ظاهری خودتان و آراستگی خودتان مخصوصاً در محیط نظام این قدر اهمیت می‌دهید، این آراستگی ظاهری که این قدر به آن مقید هستید، حتی نشستن گَردی بر کفشتان را برنمی‌تابید و دوست دارید، بلکه موظف هستید که با آراستگی وارد محیط نظام شوید، چطور حاضر می‌شوید دل و دین‌تان را به این شوائبی که متأسفانه در تبلیغات رژیم وجود دارد آلوده کنید. «ترجُو النجاهَ وَلَم تَسْلُکْ مَسالِکَ‌هَا» جویای نجات هستید، جویای رستگاری هستید، اما راه رستگاری را نمی‌روید، چون اگر طالب رستگاری هستید، باید راه رستگاری را بروید، امیدوار به نجات و رهایی هستید، ولی راه رهایی را، رها کرده‌اید «اِن السَفینَهَ لا تَجری عَلَی الیَبَسِ» هرگز کشتی در خشکی حرکت نمی‌کند. یعنی اگر می‌خواهید به مقصد برسید، راه درست را باید انتخاب بکنید این خطابی بود که در آن سخنرانی استفاده کردم.

آنها واقعاً اگر آنها مست نبودند، یک مجلس آماده را در اختیار یک طلبه انقلابی قرار نمی‌دادند. علی‌ای‌حال من این قضیه را گفتم و ادامه دادم که به یال و کوپالتان مغرور نشوید خدا را در نظر بگیرید و بعد هم عین عباراتی را که در رابطه با ضرغام به نگفته بودند، از زبان انتظامی بیان کردم، تصور کنید، چه مجلسی شد، گویا به اذن پروردگار، این من بودم، که بر آنان استیلا داشتم، چون واقعاً با شهادتین بالای منبر رفتم و می‌دانستم که ممکن است سر سالم پایین نیاورم. بعد گفتم، که مغرور لباس و مغرور درجه و مغرور موقعیت خودتان نشوید، مجلس آنچنان در قبضه من بود که گویا نفس‌کشی در آن وجود نداشت. حالا سرهنگ شرقی رئیس ساواک، سرگرد انتظامی از فرماندهان مشهد آمده‌اند. از تیپ تربت جام آمده بودند. یک آدم بی‌کس و کار و این قدر جسور، آخرش هم گفتم، که البته آقایان به من گفتند، بگویم سپهبد ضرغام، سید بوده، وفادار به شاه بوده، چون به من گفته‌اند اینها را بگویم، من هم به شما می‌گویم، صحبت را تمام کردم و از منبر پایین آمدم، همان پای منبر، سروان خانجانی به من گفت، خودت را بدبخت کردی! و همان‌جا، به من دستبند زدند، یعنی جلوی همه، ‌از مسجد نگذاشتند خارج شوم، بعد هم آوردند درست جلوی درب مسجد و زودتر از همه سوار جیپ کردند. چشمم را بستند، و بردند، یک وقت فهمیدم، در زندان سازمان امنیت مشهد هستم، ولی از کاری که کرده بودم، بسیار خرسند بودم و از چیزی هم نگرانی نداشتم.

منبع: حمیدزاده گیوی، اکبر، خطیب انقلابی: اندیشه‌ها و خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین اکبر حمیدزاده گیوی، تهران، عروج،‌ 1398، ص 134 - 139.



 
تعداد بازدید: 239


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: