انقلاب اسلامی :: عکسی که نجاتم داد

عکسی که نجاتم داد

12 دی 1402

پس از ورود به کمیته مشترک، یک راست مرا [صادق نوروزی] به اتاق بازجویی بردند. در آنجا سه بازجوی معروف کمیته به نام‌های محمدی، وحیدی و آرش، آماده استقبال از من بودند. اولین سؤال در خصوص کم و کیف قرارم بود. آنها می‌دانستند قبل از هر چیز باید محل و ساعت ملاقات‌ها را از زیر زبان متهم بیرون بکشند. زیرا ممکن بود با گذشت زمان اطلاعات مورد نظر اهمیت خود را از دست بدهد و به اصطلاح «سوخته» شود. من منکر هر گونه قراری شدم. آنها نیز بلافاصله دستور دادند تا مرا به اتاق حسینی در طبقه پایین انتقال دهند. در اتاق حسینی همه نوع اسباب و آلات شکنجه موجود بود. تخصص حسینی منحصراً در شلاق‌زدن بود و برای این کار روی دیوار اتاق، انواع و اقسام کابل‌های فلزی با قطرهای مختلف وجود داشت.

به محض ورود، به دستور حسینی مرا به یک تخت فلزی بستند که در گوشه اتاق قرار داشت و شروع به شلاق زدن کردند. کف پا اولین جایی بود که ضربه‌های آتشین شلاق بدان‌جا می‌خورد. با اصابت هر ضربه به پا گویی میله‌ای فلزی را با فشار وارد بدن می‌کردند که از درد ناشی از آن تمامی اعضای بدن به رعشه می‌افتاد. وقتی کف پا بر اثر ضربات، متورم و کبود می‌شد نوبت به قسمت‌های دیگر بدن می‌رسید. آن روز آن قدر به بدنم شلاق زدند که از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم خود را در سلول انفرادی یافتم. سلولی تنگ و تاریک، مملو از بوی تعفن. نمی‌دانستم چه ساعتی از روز است. خواستم از جا بلند شوم که ناگهان دردی جانسوز در تمام بدنم احساس کردم. با دست شروع کردم به بررسی سلامت بدنم. کف پاهایم به شدت متورم بود. هر جای بدنم که دست می‌کشیدم زخم بود و از بعضی جاها خون می‌آمد. همه این دردها وقتی قابل تحمل می‌شد که به یاد مقاومتم در مقابل شکنجه‌ها می‌افتادم و به خود می‌بالیدم که قرارم با شاه کرمی را لو نداده‌ام و خوشحال بودم از اینکه یکی از نزدیک‌ترین دوستانم هنوز آزاد است. از آن روز به بعد همه روزه مرا به اتاق شکنجه می‌بردند و به شکلی وحشیانه با وسایل مختلفی شکنجه می‌کردند. روز دوم، هنگامی که دریافتند با شلاق زدن نمی‌توانند اراده مرا متزلزل کنند، اتاق شکنجه تغییر کرد. در اتاق جدید قفسی آهنی قرار داشت که شباهت زیادی به قفس پرندگان خانگی داشت. تفاوت قضیه در ابعاد آن و نوع مصرفش بود. ابعاد این قفس به اندازه‌ای بود که یک انسان بالغ به طور نشسته می‌توانست در آن جای بگیرد. آنها مرا با فشار وارد قفس کردند و در آن را بستند. بدن براهنه‌ام در تماس مستقیم با میله‌های قطور فلزی قرار داشت. سپس اجاق گاز بزرگی زیر قفس گذاشتند و آن را روشن کردند. بعد از گذشت 3 دقیقه، میله‌های قفس، شروع به گرم شدن کرد. هر چه زمان می‌گذشت، میله‌ها داغ‌تر و داغ‌تر می‌شد و پوست و گوشت بدنم شروع به سوختن می‌کرد. از شدت درد فریاد می‌کشیدم و سرم را به دیواره‌های قفس می‌کوبیدم. بوی گوشت پخته بدنم بلند شده بود. جایی از بدنم نمانده بود که بر اثر تماس با میله‌های داغ قفس نسوخته باشد. سرانجام وقتی از این روش برای به حرف کشیدنم ناامید شدند، ناگزیر دستور دادند تا مرا به سلول برگردانند. دو مأمور پیکر نیمه جانم را کشان کشان به داخل سلول انداختند و رفتند. نمی‌دانم چه مدت گذشت که از شدت درد خوابم برد.

صبح روز بعد، همان دو نفر وارد سلول شدند و مرا با خود به اتاقی دیگر بردند. در این اتاق علاوه بر سیم‌های رنگارنگی که از دیوار آویزان بود، تعدادی دستگاه‌های الکتریکی با صفحه‌هایی مدرج وجود داشت. با دیدن آن دستگاه‌ها فهمیدم شکنجه پیشرفته‌تری در انتظارم است. مرا به روی یک صندلی نشاندند و دست و پایم را به آن بستند. سپس یک سر گیره‌های فلزی را به نقاط حساس بدنم همچون لاله گوش، بینی، لب، نوک سینه‌ها و آلت تناسلی‌ام وصل کردند و سر دیگر آن را به جریان برق متصل  نمودند. یک باره با فشار کلیدی، جریان برق در تمام بدنم جریان یافت. با این عمل آن‌چنان رعشه‌ای در بدنم ایجاد می‌شد که آثار مخرب آن پس از گذشت سال‌ها، همچنان آزارم می‌دهد. تمام بدنم حدود 15 ثانیه به شدت می‌لرزید. سپس با همان دکمه جریان برق قطع می‌شد. آن روز آن‌قدر جریان برق را از بدنم عبور دادند که به حالت اغماء فرو رفتم. در آن لحظات، مرگ تنها آرزویی بود که از صمیم قلب می‌خواستم.

آخرین و پیش‌رفته‌ترین شکنجه‌ای که تحمل کردم، آپولو بود. با شنیدن نام آپولو، به یاد اختراعات دانشمندان دیگر ممالک می‌افتادم و اینکه آنها چگونه از دست‌آوردهای علمی استفاده می‌کنند و مأموران امنیتی سلطنت شاهنشاهی چگونه!

این شکنجه، شباهت به بسیاری به شوک‌های الکتریکی داشت؛ با این تفاوت که در آن شکنجه به هنگام وصل جریان برق، زندانی می‌توانست فشار درد را با فریاد کشیدن کاهش دهد. زیرا از نظر روانی، فریاد به هنگام درد آثار مثبتی در کاهش درد دارد. اما اینجا حتی فریاد کشیدن هم خود شکنجه‌ای وحشتناک بود. آن روز دست و پای مرا با حلقه‌هایی فلزی به پایه‌های صندلی بستند. سپس گیره‌های فلزی را به تمام بدنم متصل کردند. در پایان کلاه بزرگی را که از جنس فلزی مخصوص ساخته شده بود، روی سرم قرار دادند. اندازه این کلاه به گونه‌ای بود که تا قسمت پایین گردنم را می‌پوشاند و ناحیه سر و صورت کاملاً درون کلاه قرار می‌گرفت. در این حال شوک‌های برقی آغاز می‌شد.

وقتی از شدت درد فریاد می‌کشیدم، صدای فریادم درون محفظه کلاه می‌پیچید و انعکاسی ده برابر پیدا می‌کرد و مستقیماً از راه گوش‌ها و استخوان‌های سرم وارد مغزم می‌شد. تحمل این صدا را با هیچ‌یک از شکنجه‌های قبلی نمی‌توان مقایسه کرد. به همین سبب سعی می‌کردم درد ناشی از شوک‌های الکتریکی را تحمل کنم و فریاد نکشم. اما شکنجه‌گر دیگری آماده بود تا اگر چنین تصمیمی گرفتم با کابلی که در دست داشت به روی بدن برهنه‌ام بکوبد تا مجبور شوم بی‌اراده فریاد بکشم. در آن لحظات از خدا می‌خواستم مثل روزهای قبل، از شدت درد بی‌هوش شوم تا مگر دست از شکنجه بردارند. بالاخره بعد از تحمل بسیار، از حال رفتم و وقتی به هوش آمدم م تلاشی و تحلیل رفته خود را گوشه سلولی متعفن یافتم.

یک هفته از تحمل انواع شکنجه‌های وحشیانه می‌گذشت، بازجوها وقتی دیدند با هیچ وسیله‌ای نمی‌توانند مرا وادار به حرف زدن کنند، شروع به تضعیف روحیه و شکستن غرورم کردند. یک روز که در اتاق منوچهری از من بازجویی می‌کردند، او روی دوشم نشست و مشغول اعمال ناشایستی شد که از هیچ حیوانی سر نمی‌زند. او در هنگام این عمل، با الفاظی بسیار رکیکی مرا مورد خطاب قرار می‌داد. تمام سعی او شکستن روحیه مقاومت من بود.

یکی از روزها که در اتاق بازجویی بودم، متوجه شدم که وحید افراخته را دستگیر کرده‌اند. این خبر، خبر خوبی نبود، زیرا می‌دانستم که دکتر صادقی تهرانی همه ماجرای شاه‌کرمی را برای او تعریف کرده است. وحید افراخته که در زندان خیانتی بزرگ را رقم زده، باعث به دام افتادن بسیاری از هم‌رزمان خود شده بود در ادامه این خیانت، دکتر صادقی را نیز لو داده بود. دکتر نیز پس از تحمل چند روز شکنجه، مجبور شده بود نام من را به زبان آورد. به این ترتیب در بازجویی‌های جدید که در هفته دوم دستگیریم انجام می‌شد، از فرد تیر خورده‌ای سؤال می‌شد که من برایش پزشک برده بودم. اینجا بود که فهمیدم همه چیز لو رفته و تنها چیزی که در این میان در پرده ابهام باقی مانده، نام آقای شاه‌کرمی است. من نیز در جواب سئوالات آنها گفتم: نام او را نمی‌دانم ولی قیافه‌اش در ذهنم مانده است. با این حربه می‌خواستم پای شاه کرمی به این ماجرا باز نشود. همان روز چند جلد آلبوم عکس برای من آوردند تا از روی عکس‌ها، شاه‌کرمی را شناسایی و به آنها معرفی کنم. در یکی از آلبوم‌ها عکس جنازه شاه کرمی را دیدم و او را شناختم. بعد از این شناسایی، یک باره شکنجه‌های ساواک به روی من کاهش یافت.

چون آنها فهمیده بودند که من از اعضای سازمان مجاهدین نیستم و عضو گروه مهدیون هستم. به دنبال این ماجرا، چند روز در سلول انفرادی به سر بردم و سپس به سلول عمومی منتقل شدم. از آن به بعد دیگر از بازجویی و شکنجه خبری نبود و من منتظر رسیدن وقت دادگاه بودم.

 

منبع: خاطرات زندان: گزیده‌ای از ناگفته‌های زندانیان سیاسی رژیم پهلوی، به کوشش سعید غیاثیان، تهران، سوره مهر، 1388 ص 101 - 105.



 
تعداد بازدید: 294


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: