01 اسفند 1402
روزی یکی از مأموران ساواک مرا از اتاقی که در آن بودم با فحاشی بیرون آورد و به اتاق دیگری در داخل محوطه برد. این اتاق هیچگونه روزنهای به بیرون نداشت. داخل اتاق یک تختخواب مندرس پر از موی سر زنان و دیوارهای آلوده به خون دست و انگشتان بود. یک ساعتی نگذشته بود که صدای زنی را شنیدم. خیال کردم مادرم است. به نظر میرسید که زن را شکنجه میدهند. دائم سراغ پسرش را میگرفت. فشار روحی زیادی به من آمد. سعی کردم که بیرون را ببینم، اما نمیشد. کمکم بدنم گرم شد. احساس کردم که پاهایم حرکت نمیکند. بعد هم روی تشکی خونآلود افتادم.
بعد از ظهر در اتاق را باز کردند. وقت ناهار بود. بدون حرف زدن بشقاب چلوخورشت قیمه را جلویم گذاشتند. نای حرکت و غذا خوردن نداشتم. ساعت پنج بعد از ظهر باز در را باز کردند. غذا دستنخورده بود. مأمور پرسید: «چرا غذا نخوردهای؟» پرسیدم: «شما مَردید؟!» ناراحت شد. گفت: «چه میخواهی؟» از زنی که صبح آه و ناله میکرد پرسیدم و اینکه چرا یک مرتبه صدایش قطع شد. فشار روحی مرا که دیدند واقعیت را گفتند: «این زن مادر متهمی به نام «محمود حیرت» معروف به «محمود گدا» است که با مأموران ما درگیر شده.» چون فرد متهم در زندان انفرادی همسلولم بود او را میشناختم. حال که فهمیدم ناله و گریه مادرم نبود، کمی آرامش پیدا کردم. از اینکه گریه ادری دلسوخته را شنیده بودم ناراحت بودم و بدنم متشنج بود. حالا هم با این که سالها از آن تاریخ گذشته به یاد آن جریان که میافتم غم تمام وجودم را میگیرد. چند دقیقه بعد برای هواخوری و نماز بیرونم بردند.
محمود حیرت را در زندان شهربانی پیش من آورده بودند. راننده کامیون بود. چند روز قبل که گندمها را برای آرد کردن به کارخانه آرد برده بود، در بین راه یکی از کیسهها در جاده افتاده بود. پایین افتادن کیسه باعث شده بود تا ما شین پشت سری که ماشین ساواک بوده، کنترلش را از دست بدهد. به همین خاطر محمود را پیاده کرده و تا میخورده کتکش زده بودند. بعد هم او را به ساواک برده و دوباره همان آش و همان کاسه. بعد از چند روز که به زندان شهربانی منتقلش کردند. بدن خرد شده و زخمیاش را به سلول من آوردند. نای دستشویی رفتن هم نداشت ناچار کولش میکردم و میبردمش دستشویی. بعد از بازجویی، دادستان اجازه رفتن به بند سیاسیون را صادر کرد. در مراجعت از آن بیغوله به بند سیاسیون منتقل شدم. در بند بعضی از آدمها را میشناختم و با افرادی در زندان آشنا شدم. این چند نفر، همسلولم بودند:
1ـ آقای حسین نکویی، دبیر؛
2ـ صوفیزاده، معلم؛
3ـ آقای تنکابنی، دبیر؛
4ـ آقای طالبی، محصل؛
5ـ آقای آیت آیتی، از بروجرد و محصل؛
6ـ شخص عربی که الان نامش یادم نیست.
به محض ورودم، چند نفر از آقایان مرا بیشتر تحویل گرفتند. آنها مرا در یکی از اتاقکها جا دادند. روز بعد که ما را برای هواخوری به داخل حیاط سیاسیها بردند، پتوهای شپشی را هم با خودمان بردیم. در حیاط تمام لباسها را عوض کردیم. رفتن ما از داخل بند به داخل حیاط مثل آزادی از زندان بود. تا زمانی که در انفرادی بودم، چندینبار به ساواک رفتم. هر بار برای بازجویی مرا چند روز در ساواک نگه میداشتند. در آنجا به من چندین بار پیشنهاد همکاری و وعده خانه، پول و آزادی دادند. تهدید کردند اگر همکاری نکنم به محکومیتم اضافه میکنند. اما بحمدالله با تمام مشکلات، وعدههایشان در من اثر نکرد و هر بار با جواب منفی من روبهرو میشدند.
منبع: تیموری، رمضان، روزهای روشن: زندگینامه و خاطرات حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ محمدمهدی روشن، تهران، سوره مهر، 1394، ص 72 - 74.
تعداد بازدید: 238