08 اسفند 1402
شب 21 بهمن؛ مرد آباد:
آن روزها در مسجد سازماندهی داشتیم. حدود سی نفر شبانهروز آنجا مستقر بودیم و همه چیز را کنترل میکردیم. شب 21 بهمن، موتور من دست بچههای پیک بود. آن زمان من یک یاماها 80 داشتم. ساعت ده شب گزارش آمد که سه جیپ ارتشی در راهند و دارند وارد مرد آباد میشوند.
گفتم: «حتماً خبری هست!»
توی مسجد امکاناتی مثل کوکتلمولوتف و بنزین آماده بود. بعد از عبور نیروی اول، تقریباً همه جور تجهیزات اولیه را آماده کرده بودیم. رفتیم سر خیابان مهران، هجوم بردیم و دو ماشینی را که از راه رسیده بودند متوقف کردیم. خودروی سومی که عقبتر بود، دور زد و فرار کرد. ما هم آن دو ماشین را آتش زدیم که بقیه نتوانند فرار نکنند. شش سرنشین آنها را هم دستگیر کردیم و سلاحهایشان را گرفتیم. یادم هست که آن شب یکی از بچهها با چوب ضربهای به سر یکی از آنها زده بود و خون روی صورتش شره میکرد. روبهروی محل درگیری ما، بیابان بود. آنجا فقط یک ساختمان دو طبقه ساخته شده بود که متعلق بود به پیرمردی شصتساله به نام کربلایی محمود. آن شش نفر را بردیم خانه کربلایی محمود. آنها همه گریه میکردند و ما دلداریشان میدادیم. میگفتند: «اسلحه ناموس ارتشی است، سلاحهایمان را بدهید!... ما را اعدام میکنند!»
گفتیم: «اسلحه نمیدهیم، اما شما مهمان ما هستید؛ بمانید تا تکلیفتان روشن شود.»
ساعت یک و نیم رفتیم مسجد استراحت کوچکی کردیم و یک استکان چای خوردیم. بعد بچهها پیک را با موتور فرستادیم و گفتیم: «ببینید آن ماشین که دور زد، کجا رفت... حتماً نیرو دارند و آمدهاند برای شناسایی که ببینند جاده باز است یا نه؟»
پیک که به پلنگآباد رفته بود، برگشت. گفتند: «یک گروهان ـ با حدود بیست خودرو ـ آماده کردهاند، که به سمت تهران بیایند!» حدسمان درست بود. برای شناسایی آمده بودند. فکرمان به آنجا رسید که یک دستگاه جوش را که متعلق به یکی از اهالی مردآباد بود، برداریم و پل رودخانه شور را ببندیم. تیرآهن و میلگرد هم با خودمان بردیم و شبانه پل را جوش دادیم که سدی در مقابلشان ایجاد کرده باشیم.
بعد برگشتیم و موانع داخل جاده را سنگینتر کردیم. عدهای از مردم که آن اطراف بودند سنگ جمع میکردند. سنگها را وسط جاده ریختیم. مردم برای استراحت رفتند و ما در مسجد ماندیم. به صورت شیفتی کشیک میدادیم که اینها یک وقت مثل ستون اول بیخبر نیایند و رد شوند. جاده مرتب کنترل میشد. هنوز اذان صبح نشده بود که اکیپ گشتی ما خبر آورد: «گروهانی که سر شب شناسایی کرده بودیم، نزدیک مردآباد رسیدهاند!»
(صبح 21 بهمن؛ مردآباد) بلند شدیم، بچهها را صدا زدیم و رفتیم جایی که ماشینها را آتش زده بودیم. ارتشیها که ما را دیدند، نیروهایشان را پیاده کردند و آرایش نظامی گرفتند. سمت چپشان یکستون سرباز بود و سمت راست هم یک ستون دیگر. نیروهای جلو هم صف اولشان سرباز بود وصف دوم درجهدار، همه مسلح و آرایش نظامی گرفته. یک آیفای جلوی ستون حرکت میکرد و یکی دیگر انتهای آن. روی هر دو هم تیربار گذشته بودند. جیپ فرماندهی هم که یک آنتن بیسیم رویش بود از وسط ستون میآمد.
به همراه تعدادی از بچهها شعارهای انقلابی را شروع کردیم. به گفته حضرت امام فریاد میزدیم: «ارتش برادر ماست...»
یکی از آیفاهایشان به تیغه برفپاککن مجهز بود، به راحتی راه را باز میکرد و آنها همچنان پیش میآمدند. رفتیم جلوی آنها محکم ایستادیم و دیگر حرکت نکردیم. صف اول سربازها شروع کردند به تیراندازی؛ تیرها هوایی بود، اما جمعیت ترسید و فرار کرد. گفتم: «نترسید! تیراندازی هوایی است!» دوباره جمع شدیم و شعارها را از سر گرفتیم.
با صدای تیرها، مردم از خواب بیدار شدند. نزدیک اذان صبح بود که مردم ریختند بیرون؛ مرد و زن، بزرگ و کوچک. گفتم: «بروید توی جاده بایستید و نترسید!»
وقتی تعداد ما زیاد شد، به سربازهای صف اول دستور: «به زانو» دادند. سربازها به زانو نشستند. اول تیراندازی هوایی کردند. وقتی دیدند کسی فرار نمیکند، تیرها را زمینی کردند. حتی یکی دو تا از تیرها از کنار خودم رد شد. زوزه تیر را شنیدم که کمانه کرد. مردم ترسیدند و از مقابلشان رفتند کنار. ارتشیها هم پاکسازی و پیشروی را از سر گرفتند.
زن میانسالی بود که آن روز به بچهها خیلی روحیه داد. چادرش را بست دور کمرش و پشت سر ارتشیها شروع کرد به شعار دادن. مردم اینبار از پشت سر شعار میدادند: «ارتش برادر ماست، خمینی رهبر ماست... شاه فراری شده...» آفتاب طلوع کرده بود. مردم که تا خروجی مردآباد به سمت کرج، پشت سر ارتشیها رفته بودند، از همانجا برگشتند مردآباد. دیدیم اینطور نمیشود و باید کاری کرد. گفتیم دستور حضرت امام است. نباید بگذاریم آنها پایشان به تهران برسد. جادهها باید کاملاً بسته شود.
یکی از بچهها ـ به نام عموزاده ـ وانت داشت. پشت وانتش سوار شدیم. از سمت «مرغداری جم» خودمان را رساندیم داخل باغها و از آنجا وارد عباسآباد شدیم. بلند شعار میدادیم: «جنگ، جنگ مسلسل است، مردم بیدار شوید!»
«مردم از خانهها بیرون آمدند و پرسیدند: «چه خبر شده؟!»
گفتیم: «بیایید کنار جاده که ارتشیها دارند میروند!»
بعد دور زدیم و رفتیم سر عباسآباد.
[21 بهمن؛ سر عباسآباد (جاده مردآباد ـ کرج)] در اطراف جاده جای تردد نبود. یک طرفش باغ مشیری بود و طرف دیگر، رودخانهای که به سمت مردآباد میرفت. وقتی رسیدیم، دیدیم یک عده از مردم محمدآباد، جعفرآباد، حصار طهماسب و... هم اطلاع پیدا کردهاند و آنجا جمع شدهاند. بعد از تیراندازی مردآباد، رفته بودند به آنها گفته بودند: «به داد مردآبادیها برسید که ارتشیها ریختند، همه را کشتند و رفتند.» چنان جوی ایجاد کرده بودند که جمعیت هجوم آورده بودند و داشتند جاده را با تایر ماشین میبستند. گفتم: «اینها به درد نمیخورد. ما قبلاً شبیه این موانع را ایجاد کردهایم، اما آنها همه را پاکسازی کردند. شما باید یک ارهبرقی بیاورید تا آتش درست کنیم. جز آتش چیز دیگری نمیتواند جلوی آنها را بگیرد.»
رفتند و چند اره برقی آوردند. تعدادی از درختهای اطراف جاده را بریدیم و لاستیکها را روی آنها انداختیم. دقیقاً در ورودی عباسآباد آتش عظیمی به پا شد. ارتشیها به «باغ بهادر» که رسیدند، خواستند از پیچ آنجا دور بزنند و برگردند. مردم رفتند وسط جاده و جلوی راهشان ایستادند. سمت چپ جاده، زمین زراعی بود و سمت دیگرش باغ و رودخانه. راه فراری نداشتند. باز هم به تیراندازی متوسل شدند. با صدای تیرهای هوایی، مردم ترسیدند و خودشان را کشیدند کنار. ارتشیها که به آتش رسیدند، ایستادند.
فرمانده آنها از جیپ پایین آمد و با تعدادی از ما شروع کرد به حرف زدن. از لهجه غلیظش فهمیدم تبریزی و ترک زبان است. میگفت: «شما به ما حمله نکنید، ما هم همینجا میمانیم!»
گفتم: «شما با بلندگو به مردم اعلام کن... ما که تنها نیستم!»
در حین گفتوگوی ما یکی از بچهها اورکت را از روی شانه فرمانده کنار زد و دست روی ستارههایش کشید که یعنی سرهنگ است.
فرمانده یک بلندگوی قرمز دستش گرفت و روی کاپوت جیپ ایستاد و شروع به سخنرانی کرد. گفت: «شما کاری به ما نداشته باشید، ما به شما کاری نداریم. ما همین جا میمانیم تا دستور برسد ببینیم تکلیفمان چیست. همگی ملت ایران هستیم...»
آفتاب بالا آمده بود و ساعت حدود هشتونیم صبح بود. عدهای از مردم خسته شدند و رفتند. ما بچههای ماهدشت در طرفی که گندم کاشته بودند جمع شدیم و نشستیم. ارتشیها هم سر جای خودشان ماندند. مدتی که گذشت، همراه عدهای رفتیم کنار ارتشیها.
ابتدای ستون ارتشیها سر عباسآباد بود و آخر ستونشان در پل شهدا. انتهای ستون، یک خاده خاکی بود که به طرف کوههای حلقه دره میرفت. بعد از حدود نیم ساعت جیپ فرماندهی از همان جا دور زد. نزدیکی یکی از درجهدارها ـ که کوتاه قد و سیاه چرده بود ـ رفتم و پرسیدم: «فرمانده کجا میرود؟» گفت: «دستور رسیده که برگردیم عقب!»
با حرکت نیروهای نظامی، اهالی مردآباد سمت ماشینها دویدند و با آنها سوار شدند و گفتند: «پس ما سر راه پیاده میشویم.»
پیش خودمان فکر کردیم لابد دور میزنند که از راهی دیگر به تهران برسند. مطمئناً برنمیگشتند قصرشیرین. رفتیم و در مسیر پشت ستون هم آتش ایجاد کردیم. حالا بین دو آتش گیر افتاده بودند. اولین سربازی که تسلیم شد اسلحهاش را که یک ژسه بود به من داد. من هم کتم را در آوردم و به او دادم.
اسلحه را به ولی بیات دادم که سربازی رفته بود. گفتم: «اسلحه را نگهدار، ببینم چه میشود.» سرباز کت را پوشیده بود و شلوارش را تا رانها بالا آورده بود که از پشت او را زدند. فرماندهش او را در حل تسلیم شدن دیده بود. سرباز همان جا افتاد و شهید شد.
تیراندازی شروع شد. عده زیادی از مردم رفتند زیر پل. من هم رفتم پشت خاکریزی پایین پل خوابیدم. ارتشیها یک ربگار زیر پل خالی کردند. از بچههای ما یوسف ترابی ـ که تازه ازدواج کرده بود ـ همانجا تیر خورد و به شدت زخمی شد. ا ولین نفری هم که شهید شد و من او را دیدم، مصطفی ملاحسنی از بچههای اشتهارد بود. چند سرباز درجهداری را که قاتل آن سرباز بود، از ناحیه پا زدند و انداختند.
وقتی فرمانده تیر خورد و افتاد، روحیه سربازها ضعیف شد و سلاحهایشان را تحویل مردم دادند. آنها حدود صد نفر بودند که بعضی ساکهایشان را از داخل ماشینها برداشتند و بعضی دیگر دست خالی فرار کردند. با فرار سربازها، درجهدارها رفتد لابهلای ماشینها.
فقط چند درجهار و سرباز ـ که حدوداً بیست نفر میشدند ـ باقی مانده بودند. به ناچار فرمانده تیرخورده را برداشتند، توی جیپ گذاشتند و از همان جادهای که به سمت حلقهدره میرفت فرار کردند. حین عقبنشینی هفت ـ هشت نفرشان مرتب به طرف ما تیراندازی میکردند. هنوز دویست متر دور نشده بودند که جیپشان از حرکت باز ایستاد. وارد زمینهای کشاورزی شده بودند و جیپ در گل فرو رفته بود. هر کاری کردند بیرون نیامد. پیاده شدند و فرمانده را به دوش گرفتند. عقبعقب تیراندازی میکردند و میرفتند سمت کوههای آن اطراف آنها که کردند، رفتیم شهدا و زخمیهایمان را جمع کردیم. مناطق دیگر هم شهدا و مجروحین خود را بردند. از ارتشیها هفت یا هشت نفر زخمی شده بودند.
درگیری تا ساعت یازده ـ یازدهونیم صبح طول کشید. اینبار مردم بودند که بر ارتشیها پیروز شده بودند. بعد از اتمام درگیری، دیدن یک صحنه خیلی ناراحتم کرد. مردم حدود بیست خودروی ارتشیها را آتش زدند. هر چه فریاد زدم: «بیتالمال است... مال خود ماست، چرا آتش میزنید؟» کسی به حرفم گوش نداد. با چشم خودم دیدم جوانی تبر به دست، به باک آیفاها ضربه میزد، بنزین که بیرون میپاشید، دیگری با کبریت آنها را به آتش میکشید. قبل از آن هم مردم همه چیز را غارت کرده بودند. تیربارها و سایر تجهیزات خودروها را برده بودند و آتش زده بودند.
آن جریان حدود ساعت چهارونیم بعدازظهر کاملاً به پایان رسید. ما آخرین گروهی بودیم که صحنه را ترک کردیم. وقتی رسیدیم مردآباد، غروب بود. شب، مقداری غذا تدارک دیدیم و با عدهای از بچههای محمدآباد، رفتیم سراغ ارتشیهایی که به کوه ریخته بودند.
بالای روستای حسنآباد کنونی، آنها را دیدیم که در دره مستقر شده بودند. به آنها اعلام کردیم: «قضیه تمام شده... انقلاب پیروز شده و حکومت شاه دیگر وجود ندارد... ما برایتان غذا آوردهایم، بیایید و تسلیم شوید! از بین میروید!....»
گفتند: «فرمانده ما مجروح بود، او را به بیمارستان کرج فرستادیم. اگر بخواهید با ما درگیر شوید و تیراندازی کنید، با شما درگیر میشویم. چیزی هم از شما نمیخواهیم. ما فرمانده نداریم که از او دستور بگیریم. اگر جلو بیایید شلیک میکنیم!»
ناچار، رهایشان کردیم و برگشتیم. فردای آن روز شنیدیم که با اعلام پیروزی انقلاب از صدا و سیما، به پاسگاه جاده قزوین رفتهاند و سلاحها و لباسهایشان را تحویل دادهاند. ما هر شش نفری را که در خانه کربلایی محمود نگه داشته بودیم، آزاد کردیم.
منبع: محمودی، خانزاد، صلای صبح: تاریخ شفاهی وقایع 19 تا 22 بهمن 1357 در کرج، تهران، سوره مهر، 1392، ص 26 - 32.
تعداد بازدید: 239