14 فروردین 1403
مجموعاً، حدود 6 سال [در زندان بودم] اما طی دوبار دستگیری. بار اول بعد از چند سالی ترتیب فرارم را یک سرباز داد. نمیدانم چرا! شاید او هم از عناصر نفوذی گروههای اسلامی بود. برای مداوای دستم که بر اثر سنگدلی یک مأمور شکسته بود، مرا به بیمارستان بردند. در بیمارستان با کمکی یکی از کارکنان، داخل کارتن یخچال مخفی شدم و از بیمارستان خارجم کردند.
در فاصله دو زندان تقریباً تنها بودم. چند جایی به عنوان کارگر کار کردم تا روزگار بگذرد، از فروشندگی در فروشگاه ایران تا قالیشویی. جرأت نداشتم به شهرم برگردم، هم از ترس ساواک که بیگمان خانوادهام را تحت نظر داشتند و هم به خاطر فراموشی که داشتم، فکر میکردم قادر نیستم آنها را پیدا کنم.
گروه دوباره تماسهایش را برقرار کرده بود. بعد از مدتی یک روز که قرار بود پیغامی را در میدان انقلاب به کسی بدهم، دوباره دستگیر شدم. این بار یاد گرفته بودم که باید با مأمورین ساواک چگونه برخورد کنم. خودم را به عنوان یک معتاد جا زدم و هر چه از من پرسیدند با حالات یک معتاد جواب سر بالا دادم. متأسفانه یکی از افسرانی که قیافهام را از دوران زندان قبلی به خاطر داشت، مشکوک شد انگشتنگاری کردند و من برای بار دوم به عنوان زندانی سیاسی به زندان پشت آگاهی منتقل شدم.
شکنجهها بیشتر شده بود، مخصوصاً شکنجههای روحی. وادارم میکردند که با سر و صورت به دنبال اشیایی که ادعا میکردند در چاه مستراح افتاده، بگردم و بعد اجازه نداشتم سر و صورتم را بشویم. آنقدر باید میماندم تا کثافتها بر بدنم خشک شود. سگهای وحشی را به جانم میانداختند و در سلول زنان منحرف قرارم میدادند تا شکنجه روحی شوم.
خوشبختانه روزها و شبهای وحشت با آوای انقلاب که از بیرون شنیده میشد، پایان یافت.
مرا به همراه چند نفر دیگر در اواخر سال 56 آزاد کردند. مدتی در بخش اعصاب و روان بیمارستان امام خمینی فعلی بستری شدم. درست به خاطر ندارم از چه زمانی تحت پوشش کمیته حمایت از زندانیان سیاسی قرار گرفتم، اما این دفعه شرایطم بهتر از فاصله دو زندان بود.
با پیروزی انقلاب در مسجد امیرالمؤمنین(ع) شروع به کارکردم. دیگر به کلی خود و خانوادهام را نمیشناختم. جنگ که آغاز شد همراه با بسیج به امور پشتیبانی و تدارکات جبههها پرداختم تا اینکه یک روز پس از بازگشت از مناطق جنگی بر اثر معجزهای حافظهام را باز یافتم. ایام تاسوعا و عاشورا بود. نذری برای هیأت عزاداری آذربایجانیها کرده بودم که بتوانم خانوادهام را پیدا کنم. همان ایام خوابی شبیه رؤیای زندام دیدم که امام خمینی باز هم امانتی به من دادند.
در مسجد بودیم که رادیو اعلام کرد هواپیماهای عراقی «مسجد سلیمان» را بمباران کردهاند و... یکباره همه چیز را به یاد آوردم. سال 62 بود که پس از 12 سال بیخبری به آغوش خانوادهام بازگشتم همه چیز فرق کرده بود. بچههای کوچکتر بزرگ شده بودند و برادر بزرگم در جبههها به شهادت رسیده و برادر دیگرم افتخار جانبازی نصیبش شده بود. پدرم را به خاطر فعالیتهای من به گچساران تبعید کرده و طبعاً خانوادهام را در آن شهر یافتم.
پدرم تعریف کرد که پس از دستگیری من و پیگیریهای مداوم او، بالاخره بسته لباسی را از زندان برایش فرستاده و گفتهاند: دخترت چند شب پیش هنگام فرار کشته شد... و مادرم از غصه دق کرد و از دنیا رفت.
منبع: ابتهاج شیرازی، فریبا، از حماسه برترید، تهران، دبیرخانه کنگره بررسی نقش زنان در دفاع و امنیت، 1376، ص 25 - 26.
تعداد بازدید: 192