22 اسفند 1402
سال 1351 برخلاف آن سالی که ما وارد دانشگاه شده بودیم جوی کاملاً امنیتی و نظامی پیدا کرده بود؛ چرا که تا آن سال چریکهای فدایی خلق سپس سازمان مجاهدین خلق فعالیتهای خودشان را بروز داده حتی بعضی از اعضایشان اعدام شده بودند.
در آن مقعطی که من دستگیر شدم یک اعتصاب و تظاهراتی وسیع در دانشگاه انجام شد که من هم در آن دخالت داشتم. علت اصلی آن را به یاد ندارم ولی حدس میزنم مربوط به اعدام دستگیرشدگان سازمان مجاهدین خلق بود. چند روز پیدرپی دانشگاه در اعتصاب شدید قرار داشت. پلیس و گاردیها هم به شدت مقابله میکردند و حتی تعداد زیادی از دانشجویان را دستگیر کردند؛ از جمله دکتر سیامکنژاد. با دستگیری دکتر سیامکنژاد، طبیعی بود که اینها به سراغ من هم خواهند آمد، برای همین بلافاصله خانهام را پاکسازی کردم و هر آنچه امکان داشت ساواک به عنوان «اسناد مضره» به دست آورد، جمع و جور کردم، چون میدانستم وقتی برای دستگیریام بیایند خانه را نیز جستوجو خواهند کرد. حدود ده روز از دستگیری دکتر سیامکنژاد گذشت اما سراغی از من نگرفتند؛ از اینرو احتمال دادم که این بار مرا دستگیر نخواهند کرد؛ چون دستیگریها دورهای بود. با این پیشفرض، به اتفاق چند نفر از دوستانم به منزل رفتیم تا شب را همانجا به صبح برسانیم و فردا به دانشگاه برویم. آن شب به اتفاق دوستان زیر کرسی نشریه مکتب مبارز وابسته به انجمن اسلامی دانشجویان اروپا را که برایم از آلمان فرستاده بودند، مطالعه میکردیم. فردا صبح هم همانطور که نشریات روی کرسی بود به دانشگاه رفتیم و فرصتی دست نداد که آنها را جمع کنم. ساعت حدود 10 شب به خانه برگشتم. مأموران ساواک در کوچه انتظار مرا میکشیدند؛ لحظهای از وردم به خانه نگذشته بود که زنگ خانه به صدا در آمد. در را که باز کرد دو نفر وارد خانه شدند و گفتند: «آقای محمد صدر شما بازداشت هستید!»
خانه ما دو طبقه و در طبقه دوم، سه اتاق وجود داشت که یکی اتاق من و یکی اتاق پدر و آن دیگری اتاق میهمانان بود. همان اتاقی که مادرم در بخشی از آن کرسی میگذاشت و ما شب قبل به اتفاق دوستان نشریه مکتب مبارز را میخواندیم.
با ورود مأموران ساواک به داخل خانه، به خاطرم آمد که از شب گذشته نشریات روی کرسی باقی مانده است، برای همین به مادرم اشاره کردم که به طبقه بالا برود و روی کرسی را جمعوجور کند. ایشان هم همینطور که من با مأموران حرف میزدم، چادر به سر طبقه بالا رفت و همه نشریات را جمع کرد و زیر چادر زده، و در جایی که خودش میدانست مخفی کرد. مادرم که از پلهها پایین آمد مأموران از من سراغ اتاقم را گرفتند و به طبقه بالا رفتند.
اتاق را کاملاً جستوجو کردند؛ فقط اتاق مرا و نه هیچ جای دیگر را، چیزی نیافتند. در همین لحظه پدر ما بر مأموران وارد شد و از آنجا که آنان، پدر را که در کسوت روحانی بود میشناختند، خیلی احترام کردند. حتی ایشان از مأموران سؤالاتی کردند و آنها هم پاسخ دادند.
کارشان که تمام شد گفتند، برویم. گفتم نماز نخواندهام و باید نماز را بخوانم. آنها ابتدا تردید کردند که اجازه بدهند یا ندهند؛ اما وقتی پدر ما را دیدند که جلویشان نشسته، حیا کردند و گفتند: «اشکال ندارد، نمازتان را بخوانید.» تمام مدت سایه به سایه پشت سرم بودند، حتی موقع وضو گرفتن پشت در دستشویی ایستادند تا وضو بگیرم. موقع نماز هم همینطور؛ تا اینکه سوار ماشین شدیم و مرا بردند.
قصد فرار که نداشتید؟! نه! اصلاً قصد چنین کاری نداشتم؛ چون فعالیت ما دانشجویی و علنی بود. من چریک نبودم؛ یعنی حداقل آن زمان ارتباطی با گروههایی نداشتم که مبارزه مسلحانه میکردند. یک فولکس واگن دو در جلو خانه ایستاده بود. یکی از مأموران صندلی جلو را خواباند و من در صندلی عقب نشستم و ماشین به طرف زندان قزلقلعه به راه افتاد. وقتی به زندان رسیدیم ساعت نیمهشب را نشان میداد، بگیر و بندی هم در کار نبود، انگار قرار بود که تا صبح مرا اینجا نگه دارند و فردا دوباره تحویلم بگیرند. فقط یک سرباز مرا بازرسی بدنی کرد و کمربند و وسایل اضافی مرا گرفت و به سلول کوچکی راهنماییام کرد. سلولی به ابعاد یک متر در دو متر با دیواری بلند که در گوشه بالایی آن پنجرهای کوچک نور و هوا را جابهجا میکرد و من زیر همان پنجره نشستم. نخستینباری بود که زندان را تجربه میکردم. پدیدهای جدید که بالطبع به انسان شوک توأم با ترس وارد میکرد. همه چیز مبهم بود و نمیدانستی چه بلایی قرار است سرت بیاورند. حدود 10 دقیقه به همین حالت نشستم تا کمکم توانستم نگاهم را به اطرافم بچرخانم، البته دور و برم جز دیواری سفت و سیاه نبود که حتی نمیشد به راحتی روی آن چیزی نوشت. با این حال جملهای در آن تاریک و روشن نظرم را جلب کرد: «محکم باش!» جمله عجیبی بود، روی من خیلی اثر گذاشت و باعث شد که در یک لحظه خودم را از آن حالت التهاب جمع و جور کنم. با حساسیت بیشتر کلمات و جملات دیگری را روی دیوار جستجو کردم. در گوشهای نوشته بود: «آیا خداوند واحد بهتر از اربابان گوناگون نیست؟» این جمله ترجمه آیهای از قرآن بود و از اینرو حدس زدم که پیشتر باید بچه مسلمانی در این سلول زندانی کرده باشند و او نیز در آن حالت این نوشته را خطاب به کمونیستها روی دیوار کنده است. با این دو پیشامد آرامش گرفتم و یکی ـ دو ساعت بعد خوابم برد.
صبح اول وقت به سراغم آمدند و مرا از زندان قزلقلعه به کمیته مشترک ضد خرابکاری انتقال داده یکسره به اتاق بازجویی بردند. در راه رسیدن به اتاق بازجویی، در یکی از اتاقهای کمیته با همان آقای سیاوشی که میگفت مسئول دانشکده ما است روبهرو شدم. نمیدانم اتفاقی بود یا برنامهریزی شده؛ اما به محض اینکه چشمش به من افتاد با حالتی خاص به من گفت: «بَه بَه! آقای صدر! چقدر به تو گفتم ادامه نده، یادت هست؟ چقدر با تو صحبت کردم و گفتم این کارها را نکن که اگر ادامه بدهی، دستگیر میشوی؟» و بعد هم تهدید پشت تهدید. من فقط ساکت به او نگاه میکردم. او نیز همینطور که تهدید میکرد، گفت: «مگر تو قول ندادی در تظاهرات شرکت نکنی؟ چرا شرکت کردی؟» و من دوباره فقط سکوت کرده، به او نگاه کردم. هیچ نگفتم. اما او با صدایی بلند گفت: «با تو هستم! به حرف بزن! مگه به تو نگفتم در تظاهرات شرکت نکن؟ مگر تو قول ندادی در تظاهرات و اعتصابها شرکت نکنی؟ چرا شرکت کردی؟» کار که به اینجا رسید. گفتم: «احساساتی شدم.» گفت: «عجب! احساساتی شدی؟! پس حالا من هم احساساتی میشوم» و سیلی خیلی محکمی به صورتم زد. خیلی محکم و من فقط نگاهش کردم. در همین حین دیدم مردی کوتاه قد جلو آمد و به سیاوشی گفت: «حالا ولش کن. او تازه آمده، بگذار بازجویی بدهد، بعد.» آن مرد کوتاه قد را نمیشناختم بعداً فهمیدم اسمش هوشنگ است. یعنی همه او را هوشنگ خطاب میکردند و او یکی از بازجوهای بسیار خبیث و معروف کمیته مشترک ضد خرابکاری بود. این شخص بعد از اینکه آن حرف را به سیاوشی زد. دستم را گرفت و به اتاق بازجویی برد. در آن اتاق دو بازجو حضور داشتند که یکیشان کمالی معروف، از بازجوهای خبیث، خطرناک و قدیمی ساواک بود، البته او بازجوی من نبود. بازجوی من فردی جوان به نام آزادی بود که به نظر میرسید تجربه هوشنگ و کمالی را نداشت؛ این را از رفتارش دریافتم. معمولاً وقتی مرا روبهروی او مینشاندند تا به سؤالاتش پاسخ دهم، کمالی پشت سر من شخص دیگری را سین ـ جیم میکرد که من هیچ موقع نفهمیدم آن شخص کیست. اصلاً طوری ما را مینشاندند که یکدیگر را نبینیم.
سؤالات بازجویی از مشخصات خودت و خانوادهات آغاز میشد و بعد هم این سؤال که چه فعالیتهایی کردهای؟ در تظاهرات و اعتصاب چه نقشی داشتی؟ و اینکه در کدام حزب یا گروه و دسته سیاسی عضو هستی؟ قاعدتاً چون برنامههای ما دانشجویی و علنی بود منکر چیزی نمیشدیم؛ چون آنها هم عکس داشتند و هم اطلاعات و گزارش برایشان میآمد. اصلاً قرار هم نبود که کسی منکر تظاهرات و اعصاب شود؛ چرا که گفته شده بود کسانی که فعالیت غیر دانشگاهی دارند و کارهای مخفی میکنند در تظاهرات شرکت نکنند؛ اما چنانچه شرکت کردند و دستگیر شدند منکر حضورشان در تظاهرات نشوند، چون فعالیتی علنی است.
منبع: قبادی، محمد، انقلاب و دیپلماسی در خاطرات سیدمحمد صدر، تهران، سوره مهر، 1393، ص 95 - 100.
تعداد بازدید: 141