04 اردیبهشت 1403
صرفنظر از فعالیتهای دانشجویی و تظاهرات وسیع سالهای 52 تا 54. بخشی دیگر از کارها، کتابهایی بود که من خودم مینوشتم. البته قبل از اینکه به شکل کتاب دربیاید، به شکل جزوههای بدون اسم، در کتابخانههای دانشگاهها به امانت میگذاشتیم. خیلی از نوشتهها یا کتابهای مضره به کوه برده میشد یا به دانشگاههای دیگر منتقل میگشت، حتی بعضاً به خارج از کشور منتقل شده بود. در مدتی که من در زندان و در چنگ ساواک اسیر بودم، جالب اینجاست که علیرغم آن همه قدرتی که ساواک داشت، از هیچ کدام از این جزوهها و نوشتههای مضره که توسط من نوشته شده بود و الان اسم خواهم برد و بعضیهایش در تهران و حتی در سراسر ایران به شکل کتاب منتشر شده بود، به هیچوجه مطلع نشد.
شاید به همین دلیل که اسم دیگری رویش نوشته شده بود. یعنی اولین جزوهای که حاصل یک سخنرانی من در یک مسجد بود، بهصورت کتاب چاپ شد. چون بخشی از فعالیتهای من سخنرانی بود. چه در داخل دانشگاه تهران، چه در خارج از دانشگاه تهران، و بعضی مساجد و چه در بعضی از شهرستانها، گاهی سخنرانی عمومی و یا به صورت خصوصی داشتم. یکی از این سخنرانیها به صورت کتابچه کوچکی به اسم «ارتجاع مدرن و رسالت ما»، از سوی انتشارات بعثت زیر نظر آقای فخرالدین حجازی مقارن همان ایامی که من در زندان و در چنگ ساواک بودم منتشر شده بود. این اولین جزوهای بود که من به شکل دستنوشته و در کتابخانههای دانشگاه گذاشته بودم و به شکل کتاب در بیرون منتشر شد. خوشبختانه ساواک به هیچوجه متوجه نشد که این، همان کسی است که در داخل زندان کمیته در چنگشان اسیر است. البته بعد که من از زندان آمدم بیرون، وقتی این کتاب را ملاحظه کردم دیدم که در عین حال بخشهایی از این کتاب را در اداره نگارش ـ که ادارهای بود در خیابان تخت جمشید سابق ـ سانسور کرده بودند. و حتی در یک جاهایی، جملههایی را هم خودشان به آن اضافه کرده بودند!
جزوه دیگری هم بود که ساواک روی این جزوه خیلی حساس شده بود، و من در دوره بازجویی متوجه این مسأله شدم. اسم آن جزوه، «نماز تسلیم انسانی عصیانگر» بود. داستان این کتاب به این صورت بود که در سال 54 یا 53 در اوج اعتصابات و تظاهرات دانشگاه تهران هر روز در مسجد دانشگاه یک نفر از یک دانشکده پیشنماز میشد و دانشجویان نماز جماعت را به امامت آن شخص برگزار میکردند. یک نفر هم باید در اثنای این نماز جماعت مقالهای میخواند. و معمولاً این مثالهها هم جنبه سیاسی داشت، حالت حاد و تندی هم داشت. روزی که نوبت دانشکده حقوق بود، در آن روز بنده مقالهای نوشتم در مورد نماز. البته این مقاله نحتتأثیر همان فضای جنگهای مسلحانه و فعالیتهای چریکی نوشته شده بود. این نوشته را من در مسجد دانشگاه تهران به حالت نشسته در میان صفوف نمازگزاران قرائت کردم. دو سه نفر از دوستان من هم (از جمله دکتر «وحید اصیلی» که حالا پزشک است) در طرفین مراقب بودند که احیاناً مأمور ساواک در آن نزدیکیها نباشد. بعدها این نوشته مورد استقبال دانشجوها واقع شد و افراد و گروهها آن را خطوط مختلف که دیگر اصلاً از دست خود من در رفته بود، تکثیر میکردند. حتی نسخهای از آن را شنیده بودم که دکتر شریعتی در خارج کشور به یکی از مبارزین نشان داده و گفته بود خوشحالم که با وجود همه خشکسالیها، تنگناها و فقری که رژیم شاه در عرصه تفکر و اندیشه بر جامعه ایران تحمیل کرده، باز هم چنین جوانههایی را میبینم که بروز و ظهور میکنند و نوجوانها و جوانهایی را میبینم که وارد این عرصه میشوند و از حرکت کلی انقلابی و اسلامی تأثیر میپذیرند.
حالا، خاطرهای که من در مورد مقاله «نماز، تسلیم انسانی عصیانگر» دارم، جالب است. من در همین ساختمان کمیته مشترک ضد خرابکاری، در اتاق بازجو نشسته بودم. در آن اتاق، دو تا بازجو بودند، یکی ریاحی بود، یکی رحمانی. ریاحی بازجوی من بود و رحمانی بازجوی دیگران. یکی از زندانیها را داشتند بازجویی میکردند. من ناگهان متوجه شدم که بازجو با خشونت به او میگوید: «این جزوه نماز تسلیم انسانی عصیانگر را بگو از کی گرفتی خوندی و بعدش به کی دادی؟ ...». بعد هم شنیدم که گفت: فلان فلان شدهها نماز چریکی درست کردهاند»! من از گوشه چشم به آن زندانی نگاه کردم و دیدم پاهایش خونآلود است. پیدا بود که شکنجه شده. البته فقط این کتاب نبود که دربارهاش از زندانی میپرسید، بلکه یک لیستی از کتابها و جزوات متعدد و ممنوعه را به عنوان جزوههای سازمانی و چریکی مطرح میکرد. تصور بازجو این بود که این جزوه هم از جزوههای آموزشی به اصطلاح «درون سازمانی» در سازمانهای چریکی است. در آن لحظه فقط خدا میداند به من چه گذشت.
در همین اثنا اتفاق دیگری افتاد. بازجوی خشمگین و کابل در دست ناگهان به طرف من هجوم آورد و با عربده و دشنام رکیک (شاید به دلیل عکسالعملی که ناخودآگاه با شنیدن نام جزوه نماز، از خود نشان داده بودم) گفت: چته؟ تو هم نماز چریکی میخونی؟! و بلافاصله سر مرا به دیوار کوبید. من که تصور میکردم آنها به من در مورد نوشتن این جزوه شک دارند و میخواهند ته و توی قضیه را در بیاورند، از این حرکت تند جا خوردم و گفتم نه نمیخوانم! به خیال خودم در حالتی از ترس و تقیه جواب داده و مثلاً رد گم کرده بودم! اوایل بازجوییها بود و هنوز تجربهای به دست نیاورده بودم. بازجو پرسید: پس مارکسیست هستی؟! گفتم نه مارکسیست هم نیستم. عصبی شد و ضمن پاره کردن نوشتههای بازجویی گفت: «حرفهایی که نوشتهای شعر است، فردا حالیت میکنم». و بعد، نگهبان را صدا زد و کتکزنان مرا به بیرون پرتاب کرد.
منبع: از دانشگاه تهران تا شکنجهگاه ساواک: روایت مبارزات دانشجویی و حکایت کمیته مشترک ضدخرابکاری، گفتوگو با جلال رفیع، تهران، موزه عبرت ایران، 1384، صص 66 - 70.
تعداد بازدید: 171