انقلاب اسلامی :: لو رفتن هیئت یازده نفره

لو رفتن هیئت یازده نفره

05 تیر 1403

بازنویسی اساس‌نامه [هیئت مدرسین] بعد از تصویب به خط بنده بود و چند تا نسخه داشت که یکی از این نسخه‌ها در دست یکی از برادران مانده بود. ایشان را به مناسبتی دستگیر کرده بودند و بعد خانه‌اش را تفتیش کردند که لای کتاب‌ها یش یک چنین نامه‌ای را پیدا کرده بودند. معروف بود که ایشان در بازجویی‌ها گفته است که اساس‌نامه به نام کیست و اعتراف کرده بود که اساس‌نامه به خط فلانی است. وقتی این اساس‌نامه را با آن نامه‌ای که خدمت حضرت امام نوشته بودم تطبیق کرده بودند، مطمئن شده بودند که این کار من [آیت‌الله محمدتقی مصباح یزدی] است. با آن سابقه‌ی من که نسبت به نشریات بعثت و انتقام داشتم ـ خصوصاً راجع به انتقام ـ اینها خیلی نسبت به من حساس شدند و تصمیم گرفتند تعقیب کنند. خوشبختانه آدرس درستی از من نداشتندو من هم که به مخفی‌کاری عادت کرده بودم، سعی نمی‌کردم خودم را در جایی مطرح کنم.

آنها من را نمی‌شناختند تا اینکه از طریق ساواک اصفهان به یزد رفته بودند. از آنجا که در برگه‌هایشان محمدتقی یزدی یا مصباح یزدی نوشته بودند، سراغ من به یزد رفته بودند و این طرف و آن طرف من را تعقیب کرده بودند تا اینکه از بستگان من عمویم را شناخته بودند. سراغ ایشان رفته بودند که این کجاست و به او فشار آورده بودند تا ایشان گفته بود ا صلاً یزد نیستند، مهاجرت کرده و از او آدرسی نداریم. از طرفی هم من از این جریان، درست اطلاع نداشتم.

یکی از مراکز فعالیت‌های سیاسی در تهران، مسجد جلیلی در خیابان ایرانشهر [نزدیک میدان فردوسی] بود که جناب آقای مهدوی کنی آنجا اقامه‌ی جماعت می‌کردند. در آنجا از بافت مبارزان و روشنفکران، خصوصاً روشنفکران دانشگاهی بودند. طلبه‌های جوان و فضلای جوان حوزه، من‌جمله مرحوم دکتر باهنر هم در آنجا متناوباً سخنرانی‌هایی داشتند. بنده هم در جلساتی که در کتابخانه تشکیل می‌شد، گهگاهی سخنرانی داشتم. بحث من هم راجع به حکومت اسلامی بود. در یکی از آن جلساتی که برای سخنرانی به‌آنجا رفته بودم، آقایی ـ که من اسمش را نپرسیدم و تحقیق هم نکردم ـ بعد از جلسه آمد و یواشکی به من گفت که من تازه از زندان آزاد شده‌ام؛ آقای منتظری در زندان هستند ـ البته ما می‌دانستیم ایشان گرفتار شده بودند ـ و پیغام داده‌اند که به شما و چند نفر دیگر که همان اعضای هیئت یازده نفره بودند ـ از جمله آقای هاشمی را اسم برد ـ بگویم که شما متواری شوید و صلاح نیست که در تهران بمانید.

به دنبال این پیغام، دوستانی که در تهران بودند تصمیم گرفتند که فعلاً از تهران بروند. هر کس محل خاصی به نظرش مناسب بود و در نظر گرفت. من هم سعی کردم به اطراف قم بروم و از آنجا مسافرتی به شهرهای جنوب بکنم.

 

متواری شدن به شهرستان انار

این جریان پنج ـ شش ماهی طول کشید. من به منطقه‌ای به نام انار که بین یزد و رفسنجان است رفتیم. مدتی آنجا بودم. بعدش هم به رفسنجان رفتم و مدتی در منزل آقای «حاج شیخ عباس پورمحمدی» بودم. منزل ایشان پناهگاهی برای فراریان خیلی از شهرها بود و خیلی از کسانی که مثل ما از جاهای دیگر فرار می‌کردند، به منزل ایشان که یک پناهگاهی بود می‌رفتند. مدتی در منزل ایشان مزاحمشان بودم. در همان وقت‌ها آقای هاشمی هم متواری شده و به آنجا آمده بودند؛ ولی در رفسنجان منبر می‌‌رفتند.

من وقتی که در انار بودم، شندیم که ایشان منبر می‌روند. تعجب کردم و گفتم ایشان متواری‌اند و بنا نبوده منبر بروند. به رفسنجان رفتم و دیدم مجلس مفصلی است و رئیس شهربانی هم دم در مجلس نشسته و ایشان هم منبر است و نسخه‌های کتاب سرگذشت فلسطین را هم دم مجلس گذاشته‌اند. بعد متوجه شدم این رئیس شهربانی با بعضی از رجال شهر رفاقت دارد و به دلایل رفاقتی که با او دارند، رئیس شهربانی این جریانات را گزارش نمی‌کند. آنجا فقط باید شهربانی گزارش کند؛ آنها هم یک گزارش ساده و کم‌رنگی می‌دادند که حساسیتی نداشت.

دهه‌ی آخر صفر بود که منبر ایشان تمام شد و بعضی از روزها تند صحبت کرده بود. خبر به ساواک اصفهان رسیده بود و بالاخره آقای هاشمی را از رفسنجان گرفتند. من به یزد برگشتم. در یزد من چند وقت منزل یکی از دوستان مخفی بودم و منزل فامیل‌هایم نرفتم؛ چون آنها شنیده بودند تعقیبم کرده‌اند و دیگر منزل فامیل‌هایم نرفتم. مدتی آنجا بودم تا اینکه کم‌کم قرار شد به قم و تهران بیایم تا ببینم کار به کجا می‌انجامد.

به صلاحدید بعضی از دوستان که در تهران بودند قرار شد که من در آن مدتی که ایام تابستان بود، در اطراف تهران منزل بگیرم و مدتی آنجا باشم. از محل من فقط همین دوستان که از هیئت‌های مؤتلفه بودند اطلاع داشتند. جناب آقای مسعودی خمینی به یزد آمند و ما از یزد جلوی کامیونی نشستیم و نصف شب با لباس مبدل و با عمامه‌ی مشکی حرکت کردیم و به طرف تهران آمدیم. به نظرم تا اصفهان با ماشین‌های تی‌بی‌تی بودیم. به سمت تهران حرکت کردیم و با اینکه از قم عبور کردیم، ما هیچ توقفی نکردیم و مستقیماً به طرف تهران رفتیم. در تهران هم برایم منزلی در اطراف شهر گرفته بودند که به آنجا رفتم تا خانواده را هم آوردند. مدتی در آنجا ماندیم. بالاخره بعد از گذشتن تابستان، مخفیانه به قم آمدم. از خانه بیرون نمی‌آمدم یا خیلی به صورت استثنایی و نادر بیرون می‌رفتم. در منزل بودم و دوستان هم خیلی رفت و آمد نمی‌کردند، البته بعضی هم اطلاع نداشتند.

 

احضارها و بازجویی‌ها در ساواک قم

یک روز نشسبته بودیم و صبحانه می‌خوردیم که دیدیم کسی زنگ زد. گفتند کسی با شما کار دارد. جلوی در رفتم که دم در گفتند: «شما چند دقیقه با ما بیایید، ساواک از شما سؤالاتی دارد.» من برای اینکه خیلی ساده جلوه دهم گفتم همین الان بیایم یا چند دقیقه‌ی دیگر باشد طوری نیست؟ می‌خواهید که همین الان بیایم؟ گفتند: «نه، این‌قدر عجله‌ای نیست.» گفتم بسیار خوب، صبحانه‌ای بخورم و تا یک ساعت دیگر می‌آیم.

اینها هم رفتند. من آمدم در این فرصتی که مانده بود، هر چه آثار قلمی از خودم بود جمع کردم بیرون بردم. بعد هم خیلی با خونسردی به ساواک رفتیم که اتفاقاً نزدیک منزلمان هم بود. آنها وقتی که می‌خواستند با کسی برخورد بکنند روالی داشتند که من با آن آشنا بودم و می‌دانستم می‌خواهند چگونه برخورد بکنند.

بالاخره تا مدتی توی اتاق معاون ساواک بودیم که شخصی به نام تقی‌زاده ـ که در آن وقت معاون ساواک بود ـ آمد و شروع به بازجویی از من کرد. از من سؤالات ابتدایی پرسید که در بازجویی‌ها می‌پرسند: معرفی کامل خودم و بیوگرافی‌ام. مورد به مورد سؤال کرد که شما با کی ارتباط دارید؟ با چه کسانی؟ از چه زمانی به قم آمده‌اید؟ با چه کسانی ارتباط داشتید؟ آیا جلسه‌ای داشتید یا دارید؟ آیا با حزبی یا گروهی ارتباط دارید؟ و چیزهایی از این قبیل.

خدا لطف کرد و من هم به همین صورت و خیلی با خونسردی و آرامی پاسخ دادم. گفتم یک نواقصی در حوزه می‌دیدم که همیشه اینها بوده و خواستم قدم در راه اصلاحشان بردارم. از اوایلی که به قم آمدم با دوستان جلساتی داشتیم و داریم که در آنها درباره‌ی اصطلاحات امور حوزه و کتب درسی صحبت می‌کنیم. گفت اینها چه کسانی هستند؟ من نام‌ها را قاتی کردم یعنی یک عده از اشخاصی را که هیچ ارتباط سیاسی نداشتند اسم بردم. از طرف دیگر چند نفر از این افرادی که مورد نظر بودند و حدس می‌زدم که راتباط من با آنها را کشف کرده‌اند اسم بردم. از جمله‌ی این اشخاص از اقای ربّانی اسم بردیم و گفتیم من با ایشان یک سری همکاری‌های فرهنگی دارم و تصحیح کتب و متون می‌کنیم. یک کتاب‌هایی بود که با تصحیح ایشان چاپ شده بود و یک کتاب‌هایی هم با تصحیح بنده بود که من اسم بردم؛ مثلاً گفتم چند جلد بحار را ایشان تصحیح کردند و چند جلد بحار را من تصحیح کردم. ضمناً درباره‌ی مسائل حوزه هم با ایشان بحث می‌کنم.

تک‌تک این موارد را نوشتند و بعد از ما امضا گرفتند. بازپرس با همه‌ی زیرکی‌اش تا حدودی این تصور را پیدا کرده بود که با یک طلبه‌ی ساده روبه‌روست که اصلاً در جریان اوضاع سیاسی نیست.

دو سه ساعتی از این طرف و آن طرف سؤالاتی کردند، بعد هم چیزهایی نوشتند و گفتند: «جواب آنها را بدهید.» همان وقت حدس زدم که نسبت به خط من حساسیت دارند. می‌گفت: «جواب این سؤالات را هم خودت بنویس.»

گاهی هم به بهانه‌ای قلم را از دست من می‌گرفت و یک قلم دیگر به من می‌داد؛ مثلاً یکی خودنویس بود، یکی خودکار و دیگری مداد بود که به شکل‌های مختلف خط من را داشته باشند. من هم از قبل حدس می‌زدم که از جاهایی، دست‌خطی از من به دست اینها افتاده باشد. تمرین کرده بودم و خطم را کمی عوض کرده بودم. مطالب را نوشتم و امضا کردم.

آخر کار که می‌خواستم بروم گفت: «من سؤال دیگری دارم.» گفتم: «بفرمایید!» گفت: «یک نوشته‌ای هست که می‌خواهم شما ببینید که این خط کیست؟ خط شما نیست؟» یکی از آن نامه‌ها را آورد که نامه‌ای به خط من بود. روی قسمتی از وسط نامه دست گذاشت و به ما نشان داد و گفت: «شما این خط را می‌شناسید؟»

دیدم خط من است؛ ولی نفهمیدم چیست. تأملی کردم و گفتم: «نه نمی‌دانم.» گفت: «خط شما نیست؟» گفتم: «نه!» گفت: «اگر کارشناس ما بگوید که این خط شما هست چه خواهید گفت؟» گفتم: «نمونه‌های خط من اینجا هست. از صبح تا حالا کلی چیز نوشتم. اینجا تطبیق کنید و ببینید خط من هست یا نه.»

گفت: «اگر کارشناس ما گفت این خط، همان خط شماست چه؟» گفتم: «اگر کارشناس باشد نمی‌گوید. چون من خودم خط خودم را می‌شناسم و او اگر کارشناس باشد نمی‌گوید خط من است.» گفت: «حالا فرضاً اگر ثابت شد که این خط شماست چه؟» گفتم: «اگر ثابت شود که این خط من است، هر چه مجازاتش باشد من قبول دارم.» گفت: «این را بنویس!» گفتم: «چه بنویسم؟» گفت: «بنویس که این خط من نیست.» گفتم: «کدام خط؟ من بنویسم آن خط که اینجا حاضر نیست.» گفت: «آخر این نامه بنویس.» گفتم: «مشخصات این نامه چیست؟» گفت: «نامه‌ای است که با این عنوان شروع شده: به محضر مبارک حضرت...» تیتر نامه را خواند. گفتم: «اول و آخرش را بگویید.» گفت: «بنویس نامه‌ای که با این تیتر شروع شده و با این جمله ختم شده و در شماره‌ی فلان ضبط شده، خط من نیست و اگر ثابت بشود که این نامه خط من است، من به مجازات قانونی‌اش ملتزم هستم.»

من فهمیدم که این نامه چه بود. تا آن وقت نمی‌دانستم که این دست‌خط من از کجاست. گفت: «شما فعلاً بروید، بعداً اگر لازم شد مجدداً سراغتان می‌فرستیم.» من هم خداحافظی کردم و رفتم.

بعد از آن دیگر بیرون نمی‌آمدم تا اینکه بعد از چندی من را مجدداً احضار کردند. دوباره بازجویی کردند. آن اساس‌نامه را آوردند و پرسیدند: «این خط را می‌شناسی؟» گفتم: «نه!» گفت: «این امضای شماست!» گفتم:‌ «این خط من نیست!» گفت: «حالا اگر خط شما نباشد کسی اسم شما را بر نمی‌دارد که به زور امضا بکند!» گفتم: «خوب ممکن است انگیزه‌های مختلفی داشته با شند. نمی‌دانم ممکن است چه انگیزه‌ای داشته باشد. فرض بفرمایید کسی می‌خواسته پیش کسی سعایت و بدگویی بکند، به اسم کسی دروغی نامه‌ای را جعل می‌کند تا کسی را بدنام کند یا بر عکس کسی مثلاً بخواهد از موقعیت یک کسی استفاده کند، به نام او نامه‌ای را امضا می‌کند تا از موقعیت او استفاده کند یا مثلاً پیش کسی حاجتی ببرد تا برآورده شود. من نمی‌دانم ممکن است چه انگیزه‌ای باعث جعل این امضا شده باشد.

بعد از اینکه نامه را نشان دادند، فهمیدم که جریان چیست و این نامه، ‌همان اساس‌نامه‌ی جمعیت است که لو رفته بود. ته دلم کمی نگران شدم که اگر این را تطبیق بکنند، بعید است که من بتوانم انکار کنم یا اگر من را تحت فشار قرار دهند چه کار کنم.

در هر صورت تصمیم گرفتم که بایستم و به هر قیمتی شده تکذیب کنم و بگویم ربطی به من ندارد، چون دیدم که این تو بمیری، غیر از آن تو بمیری‌هاست! از آن طرف در آن نامه‌ای که برای حضرت امام بود در تحریک ارتش و امثالهم نوشته شده و صریح بود؛ از طرف دیگر براساس آن تحلیل‌هایی که داده شده بود، ‌به خیالشان یک آدم حسابی هستم که این چیزها را نوشته‌ام و بیشتر روی من حساس می‌شوند.

وقتی هم که در کنار این موارد، ‌آن اساس‌نامه جلوه می‌کند، من پیش اینها یک غولی می‌شوم که دیگر به این آسانی‌ها دست از سرم برنمی‌دارند. این بود که تصمیم گرفتم بگویم امضا جعلی است و هیچ ربطی به من ندارد. روی این تأکید که من از این نامه چند تا نسخه نوشتم و اینجا خط من هست، گفت: «شما این قدر تأکید می‌کنید که خط شما نیست، شما لابد نوشته‌ی دیگر هم داری؟» گفتم خوب البته! آدم که بی‌نوشته نیست؛ ولی برای من معمول نیست که چیزی توی خانه ذخیره کنم.

گفت: «شما که نویسنده هستی و کتاب تصحیح می‌کنی و فلان جلد از ترجمه‌ی المیزان را نوشته‌ای، هیچ آثار خطی توی خانه نگه نمی‌داری؟» گفتم: «بنا نداشتم. حالا هم اگر چیزی بنویسم به چاپخانه می‌دهم که چاپ بکنند. با هم ندارم توی خانه چیزی نگه بدارم. حالا شاید هم نوشته‌ای باشد.» قبل از اینکه بیاییم، توی خانه نوشته‌های ما بود، توی خانه نوشته داشتیم، توی کشو و توی میزمان بود؛ ولی قبلش من هر چه را نوشته بودم بیرون برده بودم. گفتم: «حالا ممکن است نوشته‌ای لای کاغذهایم باشد، ولی من بنا ندارم نگه دارم. چیزی را که می‌نویسم به چاپخانه می‌دهم که چاپ می‌کند. فلان چیز را نوشتم، فلان چیز حالا توی چاپخانه هست و...»

گفت: «پس به منزل شما برویم تا من یک نگاهی بکنم و ببینم آثار و نوشته‌ی شما هست یا نه.» گفتم: «بسیار خوب، بفرمایید!»

ساواک به خانه‌ی ما آمد؛ خانه‌ی طلبگی که خیلی جایی نداشت که بگردند. گفت: «آن کتابخانه‌ات کجاست؟» یک شکافی بود که من چند تا کتاب داشتم. آنجا را نگاه کرد. اتفاقاً کتاب‌های اصول و فقه حضرت امام هم آنجا بود. گفت: «شما کتاب‌های آقای خمینی را هم که دارید!» گفتم: «بله، من شاگرد ایشان هستم.»‌ توی بازجویی‌ها گفته بودند تو شاگرد کی هستی و من هم همه‌ی اساتیدم را گفته بودم، امام را هم گفته بودم. چند سال پیش ایشان فقه خواندم، اصول خواندم و این طبیعی است که شاگردی کتاب استادش را داشته باشد. گفت: «خوب من حالا این را می‌برم و بعد دوباره برایت می‌فرستم.» گفتم: «من لازمش ندارم، اگر خواستید نفرستید.»

 

منبع: ذوالشهادتین: برش‌هایی از خاطرات و روایت‌های تاریخی آیت‌الله محمدتقی مصباحی یزدی، به اهتمام محمدحسن روزی‌طلب، قم: انتشارات شهید کاظمی، 1398، ص 117 تا 125.



 
تعداد بازدید: 67


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: