12 خرداد 1403
بعد از ظهر [روز 10 دی 1357 مشهد ـ پس از کشتار مردم] مغازه را که تعطیل کردیم، دوربینم را برداشتم رفتم بیمارستان شاهرضا. جلوی در بیمارستان، جمعیت زیادی جمع شده بودند و همه هم ناراحت. بعضیها وقتی شنیده بودند که از صبح مجروح زیادی آوردهاند، همه با اضطراب آمده بودند که ببینند مجروح یا شهیدی از خودشان هست یا نه. روزهایی که مجروح زیاد میآمد وضع همینطور بود. مردم هجوم میآوردند تا کمک کنند که نیاز هم بود. همان روز هم مدام کادر بیمارستان اعلام میکردند خون +B کیه؟ +A کیه؟ بعضیها که گروه خونیشان را میدانستند، همان جا سریع میرفتند خون میدادند؛ اما خیلیها هم نمیدانستند و میگفتند آقا بیان خون ما را بگیر آزمایش کن. مردم واقعاً برای خون دادن پیشدستی میکردند یا وقتی بیمارستان ملافه کم میآورد، دکترها اعلام میکردند که ملافه میخواهیم. اتفاقاً آن روز هم به این چیزها خیلی بیشتر از روزهای دیگر نیاز بود، چون اوج درگیری و شدت بود و تعداد مجروحان هم در مقایسه با روزهای قبلی خیلی بیشتر شده بود. ملافهها همه خونی و کثیف شده بودند و فرصت شستوشو هم نبود؛ برای همین بیمارستان اعلام میکرد ما ملافه میخواهیم، پنبه میخواهیم و... فوراً چند نفر با ماشین میرفتند دور میزدند و از خانهها ملافه سفید جمع میکردند. حتی بعضیها همان ملافهای را که دم دست داشتند را میآوردند. علت دیگری هم که مردم جلوی بیمارستان جمع میشدند، پشتیبانی از مجروحان و دکترها بود. اصلاً وقتی مجروحان را میبردند بیمارستان، اعلام میشد که همه جمع شویم آنجا که ساواکیها نیایند از توی بخشها مجروحان را بردارند ببرند یا دکترها را اذیت کنند و نگذارند که مجروحان را عمل کنند. مخصوصاً درباره دکترهایی که مدام میآمدند جلوی بیمارستان درخواست کمک از مردم میکردند یا اخبار اتاقهای عمل را میدادند و چهرههای شناختهشدهای برای مردم بودند، این شائبه بیشتر ایجاد میشد که شاید بیایند آنها را بگیرند و این حضور برای دلگرمیشان خیلی مؤثر بود. جمعیت همینطور دور میدان، گروهگروه ایستاده بودند و منتظر بودند که کسی کمک بخواهد. در همین حین از درگیریهای آن روز هم حرف میزدند. یکی میگفت صد نفر را کشتند. دیگری میگفت نه بیشتر از اینها بود. بعد از چند دقیقه با دوربینم رفتم توی بخش، وارد سالن که شدم، دیدم عجب! چفت در چفت مجروح روی تختها چیدهاند و اتاقها هم پر از مجروح است. پرستارها هم مدام در حال رفتوآمد و سر زدن به مجروحان بودند. اوضاعی بود واقعاً! مجروحان از درد ناله میکردند و منتظر خالی شدن اتاق عمل بودند. بالای سر هر مجروح هم یکی دو نفر ایستاده بودند؛ طوری که راه رفتن توی سالن سخت شده بود. با دوربینم از بعضی از مجروحانی که حال وخیمی داشتند فیلم گرفتم. مجروح چهارده پانزده سالهای، پشت کشاله ران پایش تیر خورده و به اندازه یک سیب، دهان باز کرده بود. چون خون زیادی از او میرفت، پرستارها منتظر اتاق عمل نمانده بودند و توی همان راهرو، با پنبه داخل گودی پایش را تمیز میکردند تا بعد او را ببرند اتاق عمل. سالن بیمارستان، چهار تا اتاق عمل داشت که من هر چهارتایش را رفتم. توی هر اتاق یک مجروح در حال عمل بود و یکی دو تا هم کنار اتاق روی برانکارد آماده عمل بودند. در همان شلوغی اتاق که جا خیلی تنگ بود و پرستارها در حال رفتوآمد بودند، من (علیرضا خالقی) به زور دور میزدم و از مجروحان فیلم میگرفتم. دکترها هم چیزی نمیگفتند و همکاری میکردند. حتی گاهی پروژکتور نور را میدادم به یکی از پرستارها برایم نگه میداشت. به خاطر محدودیت فیلمی که داشتم، فقط از خود مجروحان و به خصوص از چهرههایشان فیلم میگرفتم که مشخص شود طرف کی هست و اگر شهید شد، تصویرش برای آیندگان بماند. از یک عمل، از نزدیک نزدیک فیلم گرفتم. به بازوی طرف تیر خورده بود و ماهیچه دستش را پاره کرده بود و قاچقاچ شده بود؛ طوری که استخوان بازویش دیدن میشد. دروبین را بردم روی صورتش، بیهوش بود و تنفس مصنوعی به او میدادند. دکترها دستش را بالا گرفته بودند و از پشت بازویش با چکش و چیزی شبیه پیچگوشتی میزدند تا تیر بیرون بیاید.
چند دقیقهای که فیلم گرفتم، کمکم دیدم ا ز بوی آنجا حالم دارد به هم میخورد، از سالن آمدم بیرون تا نفس بگیرم. البته دیدن خون و امعا و احشای بدن توی اتاقهای عمل و سردخانهها برایم عادی بود. قبلاً هم رفته بودم، اما حقیقتش آن روز از دیدن آن همه مجروح واقعاً حالم خراب شد. نمیدانم چند نفر از آنها شهید شدند، ولی حال چند نفرشان خیلی بد بود و حتماً شهید شدند. حالم که کمی بهتر شد، رفتم داخل بخشها. آنجا برخلاف سالن، آرام و ساکت بود. مجروحان روی تختها خوابیده بودند و تنها تکوتوکی که تازه از اتاق عمل آمده بودند، در همان حال بیهوشی ناله میکردند. مجروحان از سنهای مختلفی بودند؛ جوان، نوجوان، پیرمرد... من طوری فیلم میگرفتم که از چهرة همة سنها تصویر داشته باشم. بعضیها بالا سر تختشان عکسهای کوچکی از امام(ره) را که گیرشان آمده بود، چسبانده بودند؛ عکسهای سیاه و سفیدی که دیگر معمولاً روزنامهها از امام(ره) چاپ میکردند. فیلمبرداری از بخشها که تمام شد. از بیمارستان آمدم بیرون. دیدم هوا تاریک شده و مردم هم دارند متفرق میشوند و میروند خانههایشان.حقیقتش خیلی خسته شده بودم. من هم آرام آرام راه افتادم به طرف خانه. آن روز از ساعتی که رفتیم بیمارستان تا ساعتی که برگشتیم خانه، چه روزی بر ما گذشت! اصلاً روز عجیبی بود. جدای خطرها و خستگیها و درگیریهایش، همه نگران بودیم که چه اتفاقی سر دوست و رفیقهایمان آمده است.
منبع: انقلاب رنگها، خاطرات شفاهی علیرضا خالقی، تدوین حسن سلطانی، قم، نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، 1394، ص 137 - 139.
تعداد بازدید: 152