26 خرداد 1403
اولین گروه زندانیان سیاسی که از زندان تبریز آزاد شدند، سه تن از دوستان من [علی صوفی] بودند. در ملاقات با آنها متوجه شدم که سؤالات فراوانی در ذهن دارند. مدام میپرسیدند: آقا چه خبر؟ ما در زندان شنیدهایم که مردم راهپیمایی میکنند و همه با هم متحد شدهاند! راست است؟ چیزهایی که در تلویزیون نشان میدهد چطور حقیقت دارد؟ وقتی وضعیت را برایشان تعریف کردم، در ابتدا باورشان نمیشد. تصمیم گرفتم فردای آن روز آنها را به مرکز فعالیتهای شهر تبریز ببرم تا از نزدیک شاهد همه چیز باشند. مرکز بیشتر تجمعات مردمی در تبریز در بازار شهر بود. بازار شهر تبریز، حکم دانشگاه تهران را داشت و مردم از هر گروه و صنفی در آنجا جعع میشدند. کل بازار در حال تعطیل و اعتصاب به سر میبرد. در ساعت مقرر دستهجات مختلف دست در دست هم شروع به راهپیمایی کردند. آنها بهطور منظم حرکت میکردند و با انسجام خاصی پاهایشان را به زمین میکوبیدند. مردم با چنان ابهت و عظمتی «خمینی ای امام» را با صدای بلند میخواندند و همزمان پا بر زمین میکوبیدند که مو بر تن آدمی راست میشد. دوستان ما که تازه از بند رها شده بودند، مات و مبهوت به جمعیت نگاه میکردند. یکی از آنها میگفت. خدایا خواب میبینم یا بیدارم! دیگری میگفت: راستی اینجا همان تبریز است؟ همان تبریزی که ما در آن دستگیر شدیم و به زندان رفتیم؟ مگر میشود مردم در این مدت کوتاه اینگونه متحول شده باشند؟
آنها از خوشحالی چیزی نمانده بود تا بال در بیاورند و پرواز کنند. آنچه با چشم میدیدند با آنچه شنیده بودند، همخوانی نداشت. باورشان نمیشد مردم اینگونه متحول و یکدل و یکقدم در راه یک هدف این گونه همراه شدهاند. بعد از ورود حضرت امام به کشور، ساواک طی اعلامیهای که در روزنامهای رسمی به چاپ رسید و نیز از طریق رادیو و تلویزیون پخش میشد، با اعلام شماره تلفنی از مردم تهران خواست تا موارد مشکوک را به آنها اطلاع دهند. ساواک با این بهانه و به نام «مبارزه با جریان خرابکاری» میخواست تا با سیل خروشان مردم مقابله کند. من به دلیل مسئولیتی که در مخابرات تبریز داشتم به فکر افتادم تا آنجا که میتوانم با این شیطنتها مقابله کنم. از طریق دستگاه مخصوصی که در اختیار داشتم میتوانستم شماره تلفن ساواک را کنترل کنم و به گزارشهای احتمالی گوش دهم. همزمان با آقای بشارتی در تهران مشغول گفتوشنود بودم و موارد مشکوک را به ایشان گزارش میکردم. اکثر تلفنها به موارد پیش پا افتاده اشاره میکرد. مثلاً اعلام میشد: «پسر همسایه ما هر روز در راهپیمایی شرکت میکند» یا «دوست من علیه شاه و حکومت حرفهایی میزند» و... یک شب فردی با شماره فوق تماس گرفت و نشانی محلی را ذکر کرد و گفت: همسایه ما فردی انقلابی است که افراد مشکوکی به منزلش رفت و آمد میکنند. خصوصاً امشب که وانتبار وارد منزل او شد، اقلامی را تخلیه کردند و... من به سرعت مورد فوق را به دوست مبارزم آقای بشارتی اطلاع دادم تا خبر را بررسی کند و به اطلاع آنها برساند. این کار ادامه داشت تا چند روز بعد ساواک منحل شد و مأمورانش دستگیر و یا متواری شدند.
منبع: خاطرات زندان: گزیدهای از ناگفتههای زندانیان سیاسی رژیم پهلوی، به کوشش سعید غیاثیان، تهران، سوره مهر، 1388 ص 351 - 353.
تعداد بازدید: 115