انقلاب اسلامی :: برخورد سربازان با درجه‌داران نظامی اهواز

برخورد سربازان با درجه‌داران نظامی اهواز

29 خرداد 1403

صبح روز بیست‌وسوم بهمن [1357] دوستان گفتند: بهتر است امروز برای سخنرانی به پادگان لشکر 92 زرهی [اهواز] برویم. موضوع فرار سربازها در کشور موضوع مهمی بود و قرار شد در این‌باره صحبت کنم. در راه که می‌رفتیم، سربازانی را که از پادگان خارج شده بودند، به پادگان بازمی‌گرداندیم.

وارد پادگان شدیم و یک راست به اتاق فرمانده لشکر رفتیم. فرمانده لشکر شخصی به نام شمس تبریزی بود. وارد اتاقش شدیم. چند نفر از روحانیان اهواز هم آنجا بودند. سلام و علیک کردم و نشستم. حدود نیم ساعت گذشت و من فقط سکوت کرده بودم تا اینکه همه روحانیان رفتند و من ماندم و دو افسر جوان که معلوم بود از بس شعار داده‌اند، صدایشان گرفته است. از انقلابیون بودند. کنار من نشسته بودند و با سرلشکر شمس درباره اتفاقات روز در اهواز صحبت می‌کردند و من فقط شنونده بودم. مانده بودم که اگر بخواهم در اینجا سخنرانی کنم و بعد دست به کار اقدامی بشوم باید به چه کسی اعتماد کنم؛ چون همه این افراد برایم ناآشنا بودند. مانده بودم که به چه کسی می‌شود اطمینان کرد؛ به خصوص در یک مجموعه نظامی که هیچ شناختی از آن نداشتم.

در این شرایط با خودم گفتم: از همین لحظه و با همین دو سه افسر جوان شروع می‌کنم. قصدم این بود که با چند سوال و جواب آنها را محک بزنم؛ از این‌رو به یکی‌شان که بیشتر با سرلشکر شمس گرم صحبت بود،‌ گفتم: «این سرلشکر چه جور فرماندهی است؟» او هم بی‌معطلی پاسخ داد: «حاج آقا! آدم منافقی است!» اول جا خوردم، چون او خیلی با لشکر خودمانی صحبت می‌کرد. با این پاسخ احساس کردم این فرد، قابل اعتماد است! چرا؟ نمی‌دانم! شاید لحن صحبت و سادگی رفتارش مرا به چنین احساسی رساند. مدتی که گذشت، دیدم احساسم اشتباه نبوده است. او سروان انصاری از اهالی لرستان بود و قابل اعتماد. او و دوستانش توضیح دادند که فرماندهان یگان‌های مختلف لشکر سر خدمتشان حاضر نشده‌اند؛ مخصوصاً آنها که در کشتار چندی قبل دست داشتند. گفتم: «باید آنها را دستگیر کنیم، اما چگونه این کار را انجام دهیم؟» رو به سرلشکر شمس کردند و گفتند: «این فرمانده‌شان است و آنها نیز تحت امر او هستند.» گفتم: «پس بهترین کار این است که به این فرمانده لشکر بگوییم با همه‌شان تماس بگیرد و آنها را به محل خدمتشان دعوت کند.»

سرلشکر شمس هم خودش ایستاده بود و حرف‌های ما را می‌شنید. رو به او گفتم: «این آقایان کجا هستند؟» گفت: «هنوز نیامده‌اند، حتماً در منازلشان هستند!» گفتم: «مگر وقت اداری‌شان نیست، پس زنگ بزنید تا همه‌شان بیایند.» او که خودش را اسیر دست انقلابیون می‌دید، اطاعت کرد و به همه‌شان زنگ زد و تلفنی دستور داد که سر کارشان حاضر شوند.

منازل سازمانی این افسران ارشد و فرماندهان یگان‌های مختلف در همان نزدیکی لشکر بود. بلافاصله یکی‌یکی سر و کله‌شان پیدا شد. تقریباً همه‌شان درجه نظامی سرهنگی داشتند. یکی از آنها افسر حرّاف و زرنگی بود و به عنوان فرمانده گردان تانک در کشتارهای اهواز دست داشت. او سرهنگ مقدم و حدوداً سی‌ویکی دو ساله به نظر می‌رسید. در اولین مواجهه‌اش با من ژست خاصی رو به من گفت: «من افتخار آشنایی با چه کسی را دارم؟» گفتم: «میهمانتان هستم و برای سخنرانی دعوت شده‌ام» و توضیح بیشتری ندادم. بعد خطاب به او و بقیه افسران ارشد گفتم: «از آنجا که اوضاع ناامن شده و شرایط اضطراری پیش آمده و از طرفی سربازان و درجه‌داران تا حدی از اوضاع پیش آمده ناراضی هستند و ممکن است برای شما ایجاد ناامنی کنند، بهتر است چند روزی همین جا بمانید.» در واقع محترمانه دستور بازداشت آنها را صادر کردم و آنها باهوش‌تر از آن بودند که نتوانند صحبت‌های مرا بفهمند. از این‌رو یکی از افسران با زیرکی توأم با پررویی گفت: «نه آقا! من از مقرم سر سوزنی نگرانی ندارم و اگر بخواهید، همین الان تنها می‌روم و در محل خدمتم حاضر می‌شوم.» گفتم: «از این پس امنیت پادگان و امنیت کشور بر عهده شما نیست،‌ بلکه بر عهده ماست. ما باید تشخیص بدهیم که آیا پادگان امن هست یا نه! به حرف شما نیست.»

دوستان وقتی دیدند که او نمی‌خواهد از یکی به‌دو کردن با من دست بردارد، به سراغم آمدند و گفتند: «حاج آقا! میدان صبحگاهی عمومی برای سخنرانی آماده است.» و من برای سخنرانی از اتاق خارج شدم. با رفتن من همه آن افسران ارشد دستبند به دست روانه بازداشتگاه لشکر شدند.

پیش از آغاز سخنرانی، ترکیب جمعیت حاضر در میدان صبحگاه توجهم را جلب کرد. جمعیت شامل سرباز و درجه‌دار و حتی مردم عادی بود. میدان صبحگاه جای سوزن‌انداختن نداشت. ظاهراً درهای پادگان لشکر را باز کرده بودند و جمعیت وارد پادگان شده بود. جمعیت یک صدا شعار می‌داد: «درود بر خمینی، درود بر خمینی». شگفت‌آور این بود که تا دیروز پادگان و همه سربازان و درجه‌داران در زمره ارتش شاهنشاهی بودند و امروز وضعیت دیگری حاکم شده بود.

در جایگاه، هنوز سخنم را آغاز نکرده بودم که دیدم برخی سربازان و درجه‌داران، درجه سردوشی نظامی فرماندهان و افسرانشان را از شانه‌هاشان می‌کنند و آنان را با کتک وارد جایگاه می‌کنند تا همه تماشا کنند. اعتراض کردم و گفتم: «این کار را نکنید!» اما کسی گوش به حرفم نمی‌داد. دست‌بردار نبودند. کمترینشان درجه سرگردی داشت که قبه‌هایش را کنده بودن و سوراخ‌هایش روی سردوشی مانده بود. سرلشکر شمس منفعل و مضطرب مانده بود. سخنرانی‌ام که تمام شد رو به من کرد و گفت: «من چه کار کنم؟ از فردا بیایم؟ نیایم؟ چه می‌فرمایید!»

دیدم این‌گونه که هیجان بر لشکر غالب شده و مخصوصاً سربازان سر از پا نمی‌شناسند، گفتم: «لشکر، سرلشکر می‌خواهد. شما به فرماندهی‌ات ادامه بده تا ببینیم چه پیش خواهد آمد.» من در اتاق فرماندهی او مستقر شدم، او نیز هر روز می‌آمد. چند روز که گذشت، ‌به من گفت که امنیت ندارد؛ سربازها اذیت می‌کنند. راست می‌گفت. سربازها جسور شده بودند. فحش می‌دادند. حتی برخی‌شان دست‌درازی کرده لگدپرانی می‌کردند و این بنده خدا در عذاب بود. از این‌رو به او گفتم: «شما از فردا با لباس نظامی نیا!» پیش خودم گفتم شاید این‌گونه از حساسیت سربازها و درجه‌دارها کاسته شود. او هم پذیرفت و چند روزی با لباس شخصی به دفتر فرماندهی می‌آمد. مدت کوتاهی که گذشت، دیدیم آمدنش دردی را دوا نمی‌کند، چون تقریباً اجازه انجام کاری نداشت، پس به او گفتیم: «لازم نیست به پادگان بیایید؛ در خانه بمان تا خبر کنیم.» دو سه مأمور هم برای خانه‌اش گذاشتیم تا هم اذیتش نکنند و هم فرار نکند. در واقع عملاً در بازداشت خانگی قرار گرفت تا اینکه مشخص شد زندانی‌های لشکر را به کجا منتقل کنند و او را نیز همراه دیگر افسران ارشد به آ‌ن زندان منتقل نمودند. در میان امرا و افسران ارشد، او بالاترین درجه نظامی را داشت. چند سرتیپ هم بودند. آنها فرماندهان واحدهای مختلف نظامی و انتظامی در آبادان و شهرهای دیگر بودند. در میان این زندانیان چند غیرنظامی و چند مسئول ساواک هم بودند که به زندان مورد نظر که نمی‌دانم کجا بود،‌ منتقل شدند.

 

منبع: قبادی، محمدی، یادستان دوران: خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین سیدهادی خامنه‌ای، تهران، سوره مهر، 1399، ص 587 - 591.



 
تعداد بازدید: 61


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: