16 تیر 1403
همان روز اول [سال 1354] بعد از اتاق فوتبال همچنان مرا [زهرا رحیمی] بلاتکلیف گذاشتند و در قسمت ورودی بند که اصطلاحاً هشتی بود نگهداشتند و به این دلیل که به شکل هشت بود زیر هشت معروف بود. تا سه روز همانجا بودم. تا کسی نبود یک گوشه مینشستم، وقتی کسی میآمد از ترس اینکه بازجو باشد بلند میشدم. هر کسی که از آنجا عبور میکرد اذیتی میکرد. یک لگد میزد، یک فحش میداد و من از آنها وحشت داشتم. میدانستم که فساد اخلاقی دارند بنابراین تا یکی از آنجا رد میشد جانم به لبم میرسید. قرار شد برای اولین بازجویی مرا به اتاق حسینی ببرند. پشت در اتاق یک عدهای به صف ایستاده بودند و من هم پشت سر آنها در انتظار شکنجه شدن ایستادم. در این مدت صدای فریاد و نالههای دلخراش زنها و مردهایی که شکنجه میشدند لحظهای قطع نمیشد. بالاخره نوبت به من رسید. با چشمبند وارد اتاق شدم. حسینی، چنان سیلی به صورتم زد که برق از چشمانم پرید و تمام صورت و گوشهایم به یکباره داغ شد. بعد هم مرا روی تخت خواباندند و آنقدر با شلاق زدند که از کف پاهایم خون بیرون میزد و زیر ناخنهایم هم ترکید و خونریزی کرد به گونهای که همه ناخنهای پایم پس از چند روز خود به خود افتادند. بعد از آن فردی به نام رضایی بازجویم بود که نیروی منوچهری بود و زیر دست او کار میکرد. رضایی تازهکار بود و قلق شلاق زدن را بلد نبود. وقتی میزد، نمیدانست که به کجا میزند. به سر و صورت، روی پا و هیچجا برایش فرق نمیکرد. همان سه روز اول بازجوییها دو بار آویزانم کردند. یکبار مچ دستم را به پنجره اتاق بازجویی بستند. سنگینی بدنم روی دستم فشار میآورد. با گذشت زمان این فشار بیشتر میشد. از کتف تا مچ دستم شدیداً درد گرفته بود. مدتی به همان شکل آویزان بودم. یکبار هم منوچهری به رضایی گفت که دور دایره آویزانش میکنی که عبرت دیگران شود. سرم را پوشاندند و با نوارهای لاستیکی محکمی دستانم را به میلههای آهنی دایره بستند. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که رضایی شروع به شلاق زدن کرد. حرکتی که شلاق به بدنم میداد، فشار بیشتری به دستانم میآورد و سختی آویزان بودن را بیشتر کرده بود. بعد از سه روز آوارگی، مرا به سلول انفرادی بردند. شماره سلولم را نمیدانستم. از زیلویی که کف سلول پهن بود بوی تند خون به مشام میرسید. یعنی همانطور که پای من خون میآمد و روی زیلو میریخت برای بقیه هم حتماً به همین شکل بوده و این خونها روی هم خشک میشد. آن زمان مهرماه بود و هوا بسیار سرد. تا دو سه روز به من پتو ندادند. میخواستم زیلو را رویم بیندازم اصلاً از خشکی نمیشد این کار را کرد. سرم خیلی درد میکرد، از بس موهایم را کشیده بودند. دستی به سرم کشیدم و موهای کنده شده را یک گوشه سلول گذاشتم و ناگهان متوجه شدم موها تکان میخورد. موها را که کنار زدم چشمم به یک موش افتاد. از موش نمیترسیدم اما از این که موش گازم بگیرد و بیمار شوم دلنگران شدم. در زدم و از نگهبان خواستم موش را بگیرد.
منبع: آن روزهای نامهربان (یاد از رنجهایی که بردهایم...)، فاطمه جلالوند، تهران، موزه عبرت ایران، 1385، ص 153 - 155.
تعداد بازدید: 233