23 مرداد 1403
سال 54 بود که اسمم زیر دست ساواک رفته بود. روزی وارد دانشکده شدم و دیدم یکی از دوستانم خیلی ناراحت است، گفت که دو تا از بچهها را دیشب از خوابگاه دستگیر کردند و بردند. از آنجا که آنها از دوستان صمیمی من بودند احتمال دادم سراغ من هم بیایند. با عجله به خانه برگشتم تا کتابها و اعلامیههایی را که در خانه بود پاکسازی کنم. مدتی گذشت تا برادرهایم آمدند. به آنها گفتم که چه اتفاقی افتاده و اگر به سراغ من آمدند شما زیاد عکسالعمل نشان ندهید. همانطور با هم حرف میزدیم که زنگ در به صدا در آمد. گفتم حتماً ساواکیها هستند. آمدند دنبال من، خودشان بودند. برادرم از آنها کارت شناسایی خواست. کارتشان را نشان دادند و به داخل خانه آمدند. شروع به جستجو کردند اما چیزی پیدا نکردند. برادرم کتابی به نام آنالیز داشت که مربوط به رشته حسابداری است. آنها فکر میکردند که این کتاب مربوط به یکی از مکاتب سیاسی مبارز است. میخواستند برای برادرم هم پروندهسازی کنند. برادرم به آنها گفت که این کتاب درسی است و مربوط به آمار و حسابداری است. ناچار کتاب را زمین گذاشتند و بعد به من گفتند باید با ما بیایی چند تا سؤال از شما میپرسیم و بعد میتوانی برگردی. هر چه برادرهایم پرسیدند که خواهر ما را کجا میبرید جواب سر بالا دادند و گفتند: هیچ جا، همین نزدیکیها. حاضر شدم و همراه آنها دم در آمدم. خانه ما پشت امامزاده سیداسماعیل بود و محلهای پر از کوچههای باریک و پیچ در پیچ. ساواکیها در کوجه به آن باریکی دو تا پیکان آورده بودند. برای اینکه جلوی برادرهایم خودشان را آدمهای ظاهرالصلاحی نشان دهند دو نفر مأمور پیش هم و من کنار پنجره نشستم. بعد از مدتی حرکت ماشین جلوی ساختمان کمیته مشترک ضد خرابکاری متوقف شد. همین که با مأمورها وارد اتاق نگهبانی شدم، هر کسی که آنجا بود توهینی به من میکرد. نهایتاً لباس زندان را تحویل دادند ومن آن را پوشیدم. نگهبانی آمد و گفت: این رو ببریدش پیش رسولی. از چند پله بالا رفتیم و وارد اتاقی شدیم. صدای مردی به گوشم رسید و پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: رقیه واثقی. مرد که همان رسولی بود گفت: رو صندلی بشین و بعد شروع کرد به ناسزاگویی، ناسزاهایی که خودش بیشتر از هر کسی سزاوار شنیدن آنها بود. گفت: بگو چه کار کردی؟ اگر الان بگویی کاری باهات نداریم. من هم گفتم کاری نکردم، اصلاً من چه کاری میتوانم کرده باشم. شروع کرد به کتککاری، لگد میزد، مو میکشید، دهانش هم که باز بود و دائم فحش میداد. مدتی به همین شکل گذشت و بعد گفت: نه مثل اینکه آدمبشو نیستی، این از همین اول داره اینطور شروع میکنه، معلومه که نمیخواد چیزی بگه. به نگهبان گفت: این رو ببر اتاق حسینی، با نگهبان به اتاق حسینی رفتم. پاهایم را به تخت بستند. اصلاً نمیتوانستم تکان بخورم. حسینی با کابل شروع کرد به شلاقزدن. با کمال قساوت این کار را میکرد. درد شلاق زیاد بود. به طوری که با فرود آمدن هر ضربهای، درد شدیدی در عمق جانم مینشست. علاوه بر دردی که تحمل میکردیم اضطراب و دلشوره شدیدی هم داشتم و میترسیدم چیزهایی را که میدانم لو بدهم. چهره حسینی بسیار کریه بود. خیلی وحشتناک و ناخوشایند. واقعاً احساس میکردم که مأمور جهنم است. آن چیزی که آدمی از جهنم در ذهن دارد دقیقاً مثل حسینی و اتاقش در ذهنم مجسم میشود. حسینی با کمال قساوت کابلها را بلند میکرد و به کف پا میکوبید. کابلی که او میزد واقعاً درد داشت. گفتن این مطلب بسیار سهل است اما وقتی کابل بر روی بدن و دست و پا فرود میآمد احساس میکردم ستونی محکم از درد بر روی پا و تنم فرود آمده و دردش واقعاً مرگبار بود. اتاقش را طوری درست کرده بود که سراسر اضطراب داشته باشی. عکسهایی که از اسکلت و سر و صورت بر روی دیوار چسبانده بود و انواع کابلها همه و همه ترس و اضطراب شدیدی به آدمی وارد میکرد و من همه حواسم به این بود که دست از پا خطا نکنم. هیکل قوی و کله کوچک حسینی خود یک شکنجه روحی بود و همه بازجویان خیلی تخصصی عمل میکردند. حسینی هم بعد از شلاق زدن، مرا به طبقه بالا و به اتاق رسولی فرستاد. بازجوییها به همین شکل تا شب ادامه داشت. شب شده بود که مرا به یک سلول بردند. خیلی ناراحت بودم. از یک طرف نگران خانوادهام بودم و از طرف دیگر ناراحت برادرانم بودم که شاهد دستگیر شدن من بودند. هر چه هم فکر میکردم که چهطور به بازجوها جواب بدهم چیزی به فکرم نمیرسید. فقط میتوانستم بگویم کاری نکردم. این برنامه بازجویی تا چند روز ادامه داشت، تا یک روز که برای بازجویی رفته بودم، به من یک کاغذ دادند که روی آن نوشته شده بود هویت شما محرز است. شروع فعالیتهای خودتان را بنویسید. به رسولی گفتم: شما چند روزه که مرا میارید بالا و ازم سؤال میکنید؟ آخه اگر کاری کرده بودم که همان اول میگفتم، من که کاری نکردم. در اثناء بازجویی دیدم که آن دو همکلاسیام که قبل از من دستگیر شده بودند با وضعیت بدتر از من وارد اتاق شدند. به سختی راه میرفتند. به من اشاره کردند مطالبی که در ارتباط با یکی از بچههای دیگر بوده لو رفته، اینها را میدانند بیخود مقاومت نکن. من هم که دیدم اوضاع به آن شکل در آمده، مسائلی که مابین خودمان بود و همینطور شروع فعالیتهایم را گفتم. بعد از آن هم رسولی گفت: ببین، حالا که حرف زدی دیگر کاری بهت نداریم. بعد از آن مرا به سلول فرستادند اما دستبردار نبودند. چند بار دیگر هم بازجویی شدم. میگفتند: تو همه حرفهایت را نمیزنی، باید بگویی چه کار کردی. من هم همان چیزهایی را که قبلاً گفته بودم تکرار میکردم. سلولی که در آن زندانی بودم اتاقک تاریکی بود با هوایی آلوده و بوی عفونت میداد. در سقف یک پنجره کوچک نصب شده بود که نور کمی از آنجا به سلول وارد میشد. توری پنجره اغلب خونی به نظر میرسید. روزهای اول برایم بسیار ساخت بود و نمیتوانستم روی آن زیلوی متعفن و کثیف بنشینم. آدم سالم با قرار گرفتن در چنین محیطی به سرعت بیمار میشود. از خدا ملتمسانه میخواستم تا وقتی که آنجا هستم بیمار نشوم. بعد از سه چهار هفته مرا به سلول عمومی فرستادند.
منبع: آن روزهای نامهربان (یاد از رنجهایی که بردهایم...)، فاطمه جلالوند، تهران، موزه عبرت ایران، 1385، ص 41 - 45.
تعداد بازدید: 147