انقلاب اسلامی :: علی گِزِرسیز

علی گِزِرسیز

09 مرداد 1403

من دوستان فعال علیه حکومت پهلوی کم نداشتم. مثلاً دوستی داشتم به نام محمد افچه‌ای که بچه پامنار تهران بود و پدرش در حرم امام رضا(ع) با پدرم آشنا شده و از آن به بعد دوستی‌مان خانوادگی شده بود. آنها هر وقت به مشهد می‌آمدند، به خانه ما هم سر می‌زدند و من از این طریق با پسران خانواده دوست شدم. محمد افچه‌ای دوران سربازی‌اش در سپاه دانش بود و قوچان خدمت می‌کرد. وقتی از تهران به مشهد می‌آمد، سری هم به ما می‌زد و بعد به محل خدمتش در قوچان می‌رفت. من و او دو تا رفیق مشترک دیگر هم داشتیم؛ علی گِزِرسیز و علی اعتدالی. آن دو تا هم گاهی با محمد افچه‌ای به خانه‌مان می‌آمدند. حدود یک ماه ‌و نیم بعد از دستگیری دوم، یک روز من توی سلولم در پادگان ارتش بودم که ناگهان از سر و صداها متوجه شدم باز کسی را آورده‌اند. وقتی کسی را می‌آوردند، من خیلی گوش به زنگ بودم ببینم از رفقا و آشناها و همکارانم هستند یا نه. برای همین از سلول سرک کشیدم و دیدمش. علی گِزِرسیز بود.

اما از کجا می‌فهمیدم کسی آمده است؟ مهم‌ترین ابزار من صدا بود. چون مدت زیادی در زندان بودم، دیگر از صدها تشخیص می‌دادم که الان بیرون دارد چه اتفاقی می‌افتد. مثلاً هفت صبح زنگی را می‌زدند و می‌فهمیدم افسر نگهبان دارد عوض می‌شود. یا ساعت شش بعد از ظهر صداهای دیگری می‌آمد و می‌فهمیدم که نگهبان‌های شیفت بعد آمده‌اند و دارند عوض می‌شوند. وقتی متهم می‌آوردند، در کشویی سالن اول یا بخش اداری را می‌کشیدند و با این صدا می‌فهمیدم متهمی را آورده‌اند. خوشبختانه چون سالن اول و دوم کنار هم بودند، صداهای سالن اول به ما می‌رسید. دیگر عادت کرده بودم و با شنیدن صدای در کشویی که بالا و پایین کشیده می‌شد، ‌حواسم را جمع می‌کردم ببینم کسی را آورده‌اند یا نه. اگر کسی را می‌آوردند، از دریچه سلول سرک می‌کشیدم و به هر شکلی بود، طرف را شناسایی می‌کردم، یا اینکه باز منتظر دست‌شویی رفتنش می‌شدم که ببینم کی است، با من آشناست یا نه.

درباره علی گرزسیر هم همین اتفاق افتاد و من به محض دیدن او با خودم گفتم: «اِ! علی گزرسیز دیگه چرا؟!» چون او خیلی در خط مبارزه نبود. از زمان ورودش دنبال فرصتی بودم که بیرون بیاید و اطلاعاتی را از او بگیرم. علی را به سلولش بردند و بعد از رفتن افسر و نگهبان‌ها خوشبختانه موقعیتی که منتظرش بودم پیش آمد. از این سلول به آن سلول بلند داد زدم: «علی بیا بیرون!» پرسید: «چطوری؟» گفتم: «در بزن بگو دست‌شویی.» در زد و داشت می‌رفت دست‌شویی که من از توی سلولم در حالی که به دیوار پشتِ دریچه سلولم تکیه داده بودم، گفتم: «می‌ری دست‌شویی برمی‌گردی دم بخاری.» منظورم همان بخاری‌ای بود که روبه‌روی سلولم قرار داشت. رفت و برگشت و مقابل بخاری ایستاد. پرسیدم: «علی تو رو دیگه چرا گرفتن؟» گفت: «نمی‌دونم» پرسیدم: «محمد رو گرفتن؟» گفت: «آره.» پرسیدم: «دیگه کی رو گرفتن؟» گفت: «نمی‌دونم.» پرسیدم: «نگفتی تو رو چرا گرفتن؟» گفت: «نمی‌دونم. من از تهران رفتم قوچان، توی قوچان منو گرفتن و آوردن اینجا. بعدش فهمیدم که محمد افچه‌ای رو هم قبل از من گرفتن.»

از دستگیری محمد افچه‌ای خیلی تعجب کردم. محمد افچه‌ای دوستم بود و این معنی خوبی نداشت. اما اینجا هم باز دست خدا بالای سر من بود و قبل از اینکه مرا برای بازجویی ببرند، فهمیدم برای چه از من بازجویی خواهند کرد. در واقع باز متوجه شدم از چه کانالی و از طریق چه کسی لو رفته‌ام و چطوری باید پاسخ بازجوها را بدهم. این آگاهی آنجا خیلی برای ما مهم بود، چون ما را ناگهانی به بازجویی می‌بردند و واقعاً نمی‌دانستیم چه چیزی می‌خواهند بپرسند و درباره چه چیزی باید حرف بزنیم. من شاید هزار تا دوست داشتم و بیرون از آنجا هم هزاران کار کرده بودم و موقع بازجویی همه آنها جلوی چشمم می‌آمدند؛ برای همین کارم در مواجهه با بازجوها سخت می‌شد.

البته چون من داخل زندان بودم، نفهمیدم چه‌طور محمد افچه‌ای را گرفتند. او مشغول خدمت در سپاه دانش و حوزه مأموریتش هم قوچان بود. بعدها فهمیدم محمد افچه‌ای اعلامیه‌های امام را پخش کرده بوده و در مسافرخانه‌ یا خانه‌ای که توی قوچان استراحت می‌کرد،‌ افرادی متوجه فعالیت‌هایش شده و گزارش داده بودند و دستگیر شده بود. البته از من درباره محمد افچه‌ای خیلی راحت بازجویی کردند. آدم زرنگی بود. نه او از گذشته صحبت کرده بود نه من. در واقع گذشته‌هایمان را فراموش کرده بودیم. هر وقت بازجوها می‌پرسیدند: «ارتباطتون چیه؟» می‌گفتم: «ما دوستیم. پدرم با پدر محمد افچه‌ای دوستن، منم به تبع با ایشون دوست شدم. وقتی می‌خواست بره قوچان، میومد مشهد و یه سری به ما می‌زد و ناهار یا شامی پیش ما بود و گپی می‌زدیم و بعد هم می‌رفت. ما دو تا دوست معمولی بودیم، همین.»

پرسیدند: «می‌دونی محمد افچه‌ای چی کار کرده؟» گفتم: «نه.» گفتند: «محمد افچه‌ای یه نفر رو ترور کرده.» تا گفت ترور کرده، گفتم: «خاک بر سر محمد افچه‌ای!» بازجو دیگر ماند و خشکش زد. من واقعیت درونی‌ام را اصلاً وارونه جلوه دادم و گفتم: «محمد افچه‌ای تا آخر عمرش کار کنه، نمی‌تونه 7 میلیون پول در بیاره که دیه اون آقا رو بده!» وقتی این جمله را گفتم، از چهره آن بازجو و همکارانش فهمیدم که اصلاً عقیده‌شان درباره من عوض شد. دیگر اصلاً از این فکر بیرون آمدند که من قصد دارم با آنها مبارزه مسلحانه کنم. با خودشان گفتند این از آن مذهبی‌های خشک صد درصد سنتی است و دیگر درباره محمد افچه‌ای مرا سین‌جیم نکردند.

خوشبختانه این بار هم قبل از رفتن به بازجویی، از دستگیری دوستانم مطلع شدم و این آگاهی بزرگ‌ترین امتیازی بود که زندانی می‌توانست داشته باشد. ساواک طبق سیاست‌هایش افراد زندانی را به سلول انفرادی می‌برد، ولی چرا؟ دقیقاً برای اینکه زندانی با هیچ‌کس تماسی نداشته باشد و بی‌ارتباط بماند و نتواند اطلاعات بگیرد؛ اما من درست بر عکس تصور آنها بزرگ‌ترین اطلاعاتم را قبل از بازجویی کسب می‌کردم.

 

منبع: ظریف کریمی، نوید، خاطرات شفاهی محمدرضا شرکت توتونچی، تهران، راه‌یار، 1399، ص 106 - 109.



 
تعداد بازدید: 118


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: