27 مرداد 1403
در دی ماه سال 56 خبر آمدن کارتر رئیسجمهور آمریکا به ایران به خبر اول رسانهها تبدیل شد. در آن ایام تشکل انجمنهای اسلامی دانشجویان در تهران، سازمان منظمی به خود گرفته بود. نمایندگان انجمنها از دانشگاهها بزرگ شورای مرکزی را مخفیانه تشکیل داده بودند و این شورا چندین تظاهرات دانشجویی را در اعتراض به رفتارها ورویکردهای نظام شاهنشاهی در داخل شهر تهران تدارک دید. در این رابطه انجمن دانشگاه ما (دانشگاه ملی) نیز فعالانه در این برنامهها شرکت میکرد. یادم هست اولین تظاهرات دانشجویی در خیابان مختاری نزدیک راهآهن شکل گرفت. چندین پلاکارد توسط بچههای ما در کتابخانه مدرسه آشیخ عبدالحسین واقع در بازار تهران، که پاتوق دانشجویان مذهبی در آن سال بود، تهیه شد. پلاکاردهای کوتاه و تا شده زیر پیراهن دانشجویان مخفی شده بود. مضامین پلاکاردها اینها بود:
مطبوعات آزاد ایجاد باید گردد؛ ما خواستار آزادی بیان هستیم؛ مجلس فرمایشی منحل باید گردد.
درحالی که هنوز مخالفتهای مردم با رژیم که به کف خیابانها نیامده بود این تظاهرات دانشجویی موجب حیرت و اعجاب مردم شده بود و با چشمان بهتزده به دانشجویان خیره شده بودند و غیرمستقیم ترس و رعب مردم را میشکست. کل جمعیت دانشجویی حدود 30 الی 40 نفر بودند. یکی از شعارها که در طول راه رفتن سر داده میشد این بود:
ظلم و فساد، ای هموطن بسیار غوغا میکند
نیروی قهر مردمان نیکوش رسوا میکند
تظاهرات از وسط خیابان مخترای شروع شد و چهارراه مختاری را طی کرد و میرفت که در انتها به خیابان خانیآباد برسد. ناگهان با یورش و حمله مأموران شهربانی روبهرو شدیم. مأموران با موتور و خودرو و لباس رسمی به سمت تظاهرکنندگان حملهور شدند و ضمن کتک و کتککاری عده کمی دستگیر و مابقی از جمله بنده موفق به فرار شدیم.
دومین تظاهرات دانشجویی هم در راه بود. حالا دیگه در همان دیماه کارتر وارد ایران شد و ظاهراً سه روز در ایران بود. انجمن تصمیم گرفت به مناسبت ورود کارتر و در اعتراض به سیاستهای امپریالیستی تظاهراتی در کف خیابانها شکل دهد. برای این کار خیابان حافظ انتخاب شد. فکر میکنم در آن روز که ساعت 10 صبح شروع شد حدود 50 نفر دانشجو شرکت کرده بودند. صبح آن روز صورت خودم را اصلاح کردم و در برابر پرسش مادرم که میگفت: کجا میری؟ گفتم میخواهم سری به دوستان دانشگاهی بزنم و حقیقت را نگفتم.
مکان تظاهرات نقاط مرکزی شهر و جای شلوغ انتخاب شده بود و به مراکز امنیتی و نظامی از جمله شهربانی مرکزی، کمیته مشترک ضد خرابکاری و وزارتخانههای خارجه و جنگ نزدیک بود. انصافاً بد سلیقگی به خرج داده بودند و مکان پرخطری را انتخاب کرده بودند. این مسیر خیابان حافظ از ایستگاه کالج به سمت میدان حسنآباد در نظر گرفته شده بود.
در ساعت موعود که فکر میکنم 10 صبح بود، در ماه دی. از چهارراه حافظ دانشجویان به طرف میدان حسنآباد شروع به تظاهرات کردند. مردم در پیادهروها هاج و واج به دانشجویان و پلاکاردهای آنها تماشا میکردند. شعارها همچنان علیه فضای بسته سیاسی و درخواست آزادی بیان مطبوعات و همچنین آزادی زندانیان سیاسی سر داده میشد. حدود 10 دقیقه یا یک ربع ساعت این تظاهرات ادامه داشت که باز هم یورش مأمورین شهربانی و ساواکی آغاز شد. خیابان کاملاً بند آمده بود و ترافیک سنگینی در خیابان حافظ ایجاد شده بود در این مسیر هیچ معبر و کوچه و خیابان فرعی وجود نداشت مگر خیابانی که امروز به آن خیابان سرهنگ سخایی گفته میشد. این خیابان فرعی یک سر به شهربانی مرکزی و در کنارش کمیته مشترک ضد خرابکاری وصل میشد!
زد و خورد و بزن بزن و جنگ گریز در خیابان شروع شده بود و عدهای از دانشجویان ناچار شدند به سمت همین خیابان سرهنگ سخایی فرار کنند. من هم جزء همین افراد بودم. حدود چند دقیقهای در حال فرار بودیم در همین هنگام یکی از دانشجویان به زمین خورد و تا ایشان به کمک سایرین بلند شود مأمورین فاصله خود را به ما نزدیک کردند. در همین هنگام صدای تیراندازی هم از فاصله نزدیک بلند شد بطوری که یک پاسبان با سلاح کمری و تیراندازی هوایی به ما فرمان میداد که بایستیم.
در این هنگام به یک کوچه فرعی دیگر که به سرهنگ سخایی باز میشد رسیدیم. بنده به اتفاق چند نفر وارد شدیم غافل از اینکه این کوچه بنبست بود. بلافاصله مأمور کلانتری به ما نزدیک شد و فریادی زد که رو به دیوار و دستها بالا و ما که تعلل میکردیم چند تیر به اطراف پاهای ما خالی کرد. در همین هنگام خودروی ساواک توقف کرد و سه مرد از درون آن پیاده شدند و ما را از وسط کوچه تحویل گرفتند. و در حالی که موهای ما را چنگ زده بودند به داخل خودرو انداختند. من و یکنفر دیگر از دانشجویان در صندلی عقب و سرهای ما با فشار دست آنها به پایین خمیده شده بود بطوری که مردم عادی ما را از بیرون نمیدیدند. در آن سال رژیم وانمود میکرد که زندانیان سیاسی چندانی نداریم و درهای زندان به روی نهادهای حقوق بشر بینالملل باز شده بود لذا ما را یکسره به کلانتری خیابان ولیعصر که آن روز روبروی مجموعه کاخهای نخستوزیری واقع شده بود، بردند.
در یک اتاق 20 متری به تدریج 15 نفر دانشجو که از خیابانهای اطراف مسیر اصلی دستگیر شده بودند، منتقل کردند.
زمستان بود و خیلی هم سرد بود و بچهها به زحمت پاهای خود را جمع کرده بودند. و سکوت غمناکی هم در آن اتاق 20 متری حاکم شده بود. هر کسی فقط دانشجویان دانشگاه خودش را میشناخت و تازه آن هم طوری وانمود میشد که کسی، کسی را نمیشناسد.
در میان جمع یک نفر بود که بعداً فهمیدیم ایشان آقای سعید هندی از دانشجویان صنعتی شریف هستند که بعد از انقلاب از مؤسسین نهاد جهاد سازندگی بود. ایشان در یک وضعیت وخیمی از نظر جسمانی به این اتاق بازداشتگاه کلانتری هدایت شده بود و کاشف به عمل آمد که در هنگام فرار، ماشین ساواک به او برخورد کرده و پایش شکسته بود و با همین وضعیت بجای بیمارستان به بازداشتگاه منتقل شده بود. همان شب دانشجویان را یکییکی به اتاق رئیس کلانتری بردند و به اصطلاح پرونده اولیه برای هر فرد تهیه میشد و افراد باید خودشان را معرفی و نحوه حضور در تظاهرات و دستگیری را توضیح میدادند.
در میان جمع ما یک نفر بود که خیلی خود را مظلوم نشان میداد. قیافه و لباس مندرس کارگری به تن داشت. چین و چروک صورت نشان میداد که از آدمهای رنجور و محروم جامعه است و به ما هم میگفت من راننده یک شرکت هستم و در روز واقعه من در ترافیک تظاهرات گیر کردم و همین که از آن میدان جنگ میخواستم فاصله بگیرم من را هم دستگیر کردند و به اینجا آوردند. واقعاً ما دلمان برای حال ایشان خیلی سوخته بود که عجب کاری کردیم! یک کارگر بیگناه به گناه ما دارد میسوزد و میسازد. ما یکی یکی رفتیم و کتمان هم نکردیم که دانشجو نیستیم ولی حضور در تظاهرات را انکار میکردیم و میگفتیم تماشاچی بودیم و از ترس فرار میکردیم! در این هنگام که آن زندانی به اصطلاح کارگر را صدا کردند و بردند چیزی نگذشت که صدای کتک خوردن او و فریاد زدن او به گوش رسید و ناراحتی ما خیلی بیشتر شد. ما با خود میگفتیم این بیگناه را چرا میزنند. در حالی که هیچ کدام ما تا این لحظه کتک نخورده بودیم الا در همان دقائق بازداشت در خیابان. بالاخره انتظار به سر رسید و کارگر کتک خورده با صورتی سرخ شده و سیلی خورده به اتاق بازداشت برگشت و همه شروع کردند سوال کردند که چرا اینطور شد ایشان هم با لبخندی جواب داد: نامردها فهمیدند. پرسیدیم چه چیزی را فهمیدند؟ گفت فهمیدند که من هم دانشجو هستم! خلاصه همگی نمیدانستیم بخندیم یا گریه کنیم گفتیم چطور فهمیدند؟ گفت: من رفتم و گفتم که من یک کارگرم و بیگناهم و در تظاهرات نبودم افسر بازجو گفت بیا جلو ببین صاحب این کارت دانشجویی را میشناسی رفتم و دیدم ای بابا کارت دانشجویی خوم هست تا نزدیک شدم چنان سیلی به گوشم زد که حالا میسوزد و بعد هم پاسبانها آمدند و زیر کتک و لگد قرار گرفتم. بعد هم تعریف کرد که ماجرا از این قرار بود که من در میان جمعیت دانشجویان بودم و هنگام فرار کارت دانشجویی را به داخل پیادهرو اندختم که شناسایی نشوم نگو ساواک کلیه مدارک را از خیابانها جمع کرده بود از جمله کارت من را و به این شکل معلوم شد ساواکیها در شناخت نیروهای مخالف و معارض اشتباه نمیکنند. شخص کتکخورده توانایانفرد از دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر بود که عموی وی حسن توانایانفرد از اقتصاددانان مشهور آن زمان است.
منبع: محسن، بهشتیسرشت، از نازیآباد تا زندان قصر: خاطرات شفاهی دکتر محسن بهشتیسرشت (1357 ـ 1335 هـ.ش)، مصاحبه و تدوین یعقوب خزائی، تهران، نگارستان اندیشه، 1400، ص 97 - 102.
تعداد بازدید: 76