انقلاب اسلامی :: (ناخوانا) مخفیانه پیام امام خمینی در حرم

(ناخوانا) مخفیانه پیام امام خمینی در حرم

30 مرداد 1403

هر بار که پیامی از امام خمینی می‌رسید، افرادی که پیگیر پخش آن‌ها بودند، سریع امثال مرا پیدا می‌کردند که برایشان پیام را روی پرده یا پلاکارد بنویسیم. روزی ههم که این دستور امام از پاریس رسید، یکی از همان بچه‌ها طرف عصر با عجله آمد در مغازه و گفت پیامی از طرف امام تازه به دست ما رسیده است. می‌خواهیم همین امشب این را روی پرده بنویسیم. متن پیام را روی کاغذ سفیدی نوشته بود و پارچه‌اش را هم آورده بود. گفتم: «پیام چی هست؟» گفت: «دستور حضرت امام درباره فرار سربازهاست.» پیام مهمی بود؛ آن‌قدر که باید شبانه نوشته می‌شد. چون قبلاً او را در راهپیمایی‌ها دیده بودم و می‌شناختمش. گفتم: «حرفی نیست. جای مطمئنی برای نوشتنش سراغ داری؟» گفت: «خانه خودم هست.» همان‌جا با هم قرار گذاشتیم بعد از هوا تاریکی، ساعت‌های هشت و نُه شب راه بیفتیم. من سر شب رفتم یک گالن هشت کیلویی، رنگ سفید خریدم و منتظر ماندم. بعد سر ساعت همان شخص با ماشینش آمد دنبالم و راه افتادیم. توی مسیر شروع کردیم به صحبت درباره وضعیت انقلاب. یک مقدار که رفتیم، دیدم ماشین پیچید طرف خیابان محمدرضاشاه که چسبیده به پادگان ارتش بود و بیشتر خانه‌های آن منطقه هم متعلق به ارتشی‌ها بود. یک لحظه ترسیدم و شک کردم که چه‌طور یک آدم انقلابی جرئت کرده وسط این همه خانه ارتشی زندگی کند. خیلی او را نمی‌شناختم، برای همین توی دلم ترس افتاده بود که نکند کلکی باشد. ماشین از خیابان «سرباز» پیچید توی یکی از فرعی‌ها و جلوی خانه‌ای ترمز کرد. خانه‌ای که داخلش شدیم، حیاط بزرگ و پُر درختی داشت. فکر می‌کنم غیر از ما دو نفر، ‌کس دیگری آنجا نبود. حول‌وحوش ساعت ده شب، دو نفری پارچه را به دیوار حیاط زدیم و من با همان نور کمی که توی حیاط بود، شروع کردم به نوشتن.

طول پارچه بیست متری می‌شد و رنگش هم قرمز بود. رنگ قرمز پارچه، کار را برایم مشکل کرده بود، چون باید رنگ سفید را غلیظ کار می‌کردم تا خط، خودش را نشان بدهد. آن شب یک بار متن را روی پرده نوشتم و چون هوا سرد بود، یک ساعتی صبر کردیم تا پرده خشک شود. بعد دوباره یک دست دیگر هم رنگ زدم. همین‌طور که می‌نوشتم، کنجکاو شدم و پرسیدم «پارچه را کجا می‌خواهید نصب کنید؟» گفت: «مشخص نیست. یک جایی توی خیابان می‌زنیم.» با اینکه مرا می‌شناخت و خودش آمده بود دنبالم، باز هم احتیاط می‌کرد و اطلاعات دقیق نمی‌داد. آ‌خرهای کار که پرده داشت تمام می‌شد گفت: «احتمالش هست پرده را تا قبل از طلوع آفتاب، داخل صحن پهلوی بزنیم.» وقتی که این حرف را زد، تعجب کردم که چه‌طور می‌خواهند پرده را توی حرم بزنند. نوشتن پرده را نزدیکی‌های ساعت یک بامداد تمام کردم و چون خسته بودم، دیگر صبر نکردم که پرده کاملاً خشک شود، برگشتم خانه و نفهمیدم که آنها چه‌طور می‌خواهند پرده را توی حرم نصب کنند.

روز بعد، قبل از ظهر رفتم حرم که ببینم چه کار کرده‌اند. وقتی وارد حرم پهلوی شدم، دیدم پرده پیام امام را نزدیک تالار «دارالزهد»، بالای صحن پهلوی زده‌اند. مردم که وارد صحن می‌شدند، تا پرده را می‌دیدند تعجب می‌کردند و هی به هم نگاه می‌کردند که چه کسی جرئت کرده این پرده را زده آن بالا؟ خنده‌ام گرفته بو. هیچ‌کس نمی‌دانست چه کسی آن پرده را اینجا نصب کرده است. احتمال می‌دادم بچه‌ها عمداً پرده را توی صحن پهلوی زده‌اند تا چشم مسئولان حرم هم به آن بیفتد؛ چون دفتر نایب‌التولیه، بالای صحن قرار داشت و خیلی از شخصیت‌های مهم هم هر وقت که می‌آمدند حرم، از آنجا می‌رفتند دارالزهد. این کار بچه‌ها خیلی سروصدا کرد و یک دفعه خبرش مثل توپ در مشهد ترکید. زائرهای حرم هم که پیام را می‌دیدند، مطمئناً می‌رفتند در شهر خودشان تعریف می‌کردند و می‌توانستند این خبر را به تمام ایران انعکاس بدهند. این مهم‌ترین پرده‌ای بودکه من از پیام‌های امام نوشتم و شبانه هم نصب شد.

 

منبع: انقلاب رنگ‌ها، خاطرات شفاهی علیرضا خالقی، تدوین حسن سلطانی، قم، نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، 1394، ص 108 - 110.



 
تعداد بازدید: 72


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: