03 شهریور 1403
سرگردی از لجستیک ارتش بود که قبلاً با آقای قاضی بیعت کرده بود. آقای قاضی به سرگرد گفت: شما داخل پادگان باشید و هر موقع لازم شد به شما میگویم چه کار کن. من خیلی مطمئن نبودم ولی ایشان خیلی اعتماد داشت. بعداً متوجه شدم که افسر مؤمن و جسوری است.
سرگرد گفت: بیدآبادی ادا درمیآورد و وقتکشی میکند. یک راه بیشتر ندارد. شما باید دل را به دریا بزنید و پادگان را تحویل بگیرید.
من گفتم: چطوری؟
گفت: شما هر روز با چی به پادگان رفت و آمد میکنید؟ این دفعه من هم همراه شما میآیم. من و پسر آقای قاضی، معمولاً با هم میرفتیم.
روش کار را سرگرد اینگونه بیان کرد: اول که وارد شدید به او بگویید اسلحهها را تحویل بدهد. وقتی اسلحهها را روی میز میگذارد بردارید و به دست من که نظامی هستم بدهید. بعد به خودش بگویید کلتت را هم تحویل بده، یا تحویل میدهد یا نمیدهد و شاید یکی از شما را بزند. من هم که یوزی دستم هست شکلیک میکنم. او یکی میزند، من چهار تا. منتها یکی از شما یا دوتایتان را شاید بزند؛ آمادهاید؟
گفتم: بله.
قرار شد آقای قاضی طباطبایی دستخطی برای بیدآبادی به ما بدهد تا به وی بدهیم و پادگان را تحویل بگیریم. (متأسفانه آن دستخط بعدها گم شد).
آقای قاضی طباطبایی به من گفت: تو نرو. جوانی، حیفی.
من هم گفتم: حاج آقا بکشند بهتر است. بهانهای برای گرفتن پادگان میشود.
گفت: من عمرم را کردم، بگذار خودم میروم.
گفتم: حاج آقا اگر شما طوریتان بشود، کسی نمیتواند انقلاب را در تبریز هدایت کند. مرکزیت انقلاب در اینجا به دست شماست. کسی گوش به حرف من نمیدهد.
بعد از یک ساعت بحث قبول کرد که ما دو تا برویم.
همانجا منزل حاج آقا غسل شهادت کردیم و با بنز 190 خودشان، به اتفاق سرگرد به پادگان رفتیم. دربان اجازه ورود داد. داخل شدیم.
بیدآبادی گفت: بفرمایید. ما نشستیم. گفتیم: به آجودانتان بگویید اسلحهشان را تحویل دهد. گفت: آخر چرا؟
گفتیم: همین که شنیدی. دستخط قاضی را گذاشتم روی میز.
گفت: من در خدمت شما هستم. پادگان در خدمت شماست.
خیلی رنگش پریده بود. آجودان را صدا کرد و گفت: پسر بیا اسلحهات را تحویل بده. آجودان گلنگدن را کشید. ما هم زیر لب «لا اله الا الله» را گفتیم.
یک دفعه بیدآبادی برگشت و گفت: این یک دستور است. آجودان اسلحه را گذاشت روی میز. من هم برداشتم و تحویل سرگرد دادم.
سرگرد به بیدآبادی گفت: کلتتان را تحویل دهید. یکباره بیدآبادی شروع به لرزیدن کرد و ضعف در صحبتهایش هویدا شد. کلت را داد. فشنگهایش را درآوردیم.
یک نفربر نظامی پشت کتابخانه آماده بود. از در پشتی بیرون رفتیم و بیدآبادی را با نفربر به منزل آقای قاضی طباطبایی بردیم و در طبقه بالای خانه، او را بازداشت کردیم.
بعد از آن من و پسر آقای قاضی طباطبایی در پادگان مستقر شدیم و از همانجا برای دکتر رجایی خراسانی و دکتر کرانی تلفن زدیم، آمدند و برنامهریزی کردیم و 300 دانشجو را آوردند که در نگهداری پادگان کمک کنند.
حفاظت منزل آقای قاضی هم به بچههای نیروی هوایی داده شد.
بعد از ظهر آن روز در پادگان جلسه گذاشتیم و یکی از افسران ارشد پادگان را موقتاً به عنوان جانشین خودمان معرفی کردیم تا کارهای نظامی را انجام دهد. من که از درجات ارتش سر در نمیآوردم. سرگرد که کارهای نظامی را بلد بود گفت اگر میخواهید در ارتش موفق باشید باید بالاترین درجه در رأس قرار گیرد. به همین خاطر تیمسار ارزیدی که معاون بیدآبادی و پیرمرد جا افتادهای بود را در صبحگاه معرفی کردیم. اکثر نظامیها و ساواکیها فرار کرده بودند. هنگامی که نظامیها برای کاری به شهر میرفتند با لباس شخصی بودند و وقتی برمیگشتند داخل پادگان لباس نظامی میپوشیدند.
منبع: دهه پنجاه: خاطرات حسن حسنزاده کاشمری، علی خاتمی، محمدکاظم شکری، تدوین فرامرز شعاع حسینی، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره)، عروج، 1387، ص 96 - 99.
تعداد بازدید: 709