07 مهر 1403
تذکرات پیش از دستگیری
فعالیتهای ما در سال اول ورود به دانشکده داروسازی چون علنی بود، به چشم میآمد طوری که یکبار رئیس دانشکده، آقای دکتر زرگری مرا به اتاقش خواست. نمیدانم شاید ترم دوم بودم. اما این را مطمئنم که هنوز با ایشان درس نداشتم، از اینرو شناختی هم از ایشان نداشتم. ماجرا از این قرار بود که یک روز آقایی که معمولاً جلو در دانشکده مینشست و رفتار دانشجویان را زیر نظر میگرفت و مواظب همه چیز و همه کس بود، به نام آقای نظمجو، مرا صدا زد و گفت: «آقای دکتر زرگری، رئیس دانشکده با شما کار دارد.» خیلی تعجب کردم از اینکه رئیس دانشکده چه کاری میتواند با من داشته باشد. به اتاقش رفتم و تازه خودم را معرفی کرده بودم که ناگهان دکتر زرگری با لهجه غلیظ رشتی از من پرسید: «صدر تویی؟!» گفتم: «بله آقای دکتر.» بعد با همان لهجه خاص خودش قرص و محکم ادامه داد: «تو کی هستی؟! تو چی هستی؟!» گفتم: «آقای دکتر چه شده؟ نمیدانم درباره چه چیزی صحبت میکنید!» گفت: «هر اتفاقی در دانشکده میافتد میگویند زیر سر صدر است. مرتب علیه تو به من گزارش میدهند؟ تو داری چه کاری میکنی؟ اصلاً آمدهای اینجا چه کنی؟» گفتم: «آقای دکتر گزارش اشتباه دادهاند. اصلاً این حرفها که میگویید نیست.» و از این قبیل توجیهات. خلاصه دکتر زرگری بعد از کمی داد و بیداد با حالتی دلسوزانه مرا نصیحت کرد که بروم درسم را بخوانم و دست از فعالیتها و کارهایم بردارم.
آن روز گذشت. بعد از چند وقت به سالن ورزشی دانشگاه رفتم. سالن شماره یک، واقع در میدان انقلاب کنونی. آن روز آقای صدرآبادی که اصلاً معلوم نبود در دانشکده داروسازی چه کاره است و چه سمتی دارد وارد سالن ورزش شد و یکسره آمد پیش من نشست. بعد از سلام و احوالپرسی رو به من گفت: «ببینید آقای صدر! میخواهم در عالم رفاقت چیزی به شما بگویم و آن اینکه پروندهات خراب است. هر اتفاقی در دانشکده میافتد برای تو گزارش رد میشود. حال چه موقع با تو برخورد کنند، نمیدانم ولی پروندهات وضع مناسبی ندارد و باید فکری برای خودت کنی.» من که حرفهای او را جدی نگرفته بودم گفتم: «ای بابا، آقای صدرآبادی! شوخی میکنید. من که اهل ورزشم و کاری نکردهام.» او هم گفت: «من کاری ندارم که چه کردهای و چه نکردهای ولی بدان که پروندهات وضعیت مناسبی ندارد.» و رفت، و من چندی بعد دستگیر شدم.
لازم است پیش از اینکه بگویم در بهمن 1351 دستگیر شدم، اشاره کنم که دو یا سه مرتبه قبل از دستگیری به ساواک احضار شده بودم و آنان از من تعهد عدم فعالیت گرفته بودند.
برای احضار به ساواک ابتدا نامهای به در خانه میآمد یا یک پاکت سربسته در دانشکده به ما میدادند که در آن درج شده بود: آقای فلانی (نام و نام خانوادگی) برای پارهای مذاکرات به آدرس زیر مراجعه کنید. آدرس هم جایی بود در خیابان میکده (دهکده کنونی)، شمال دانشگاه تهران در نزدیکی بلوار کشاورز فعلی. این آدرس را همه بچههایی که فعالیت میکردند و به نوعی احضار شده بودند، میدانستند. در مورد من نیز بعد از اینکه نامه به دستم رسید به همان آدرس مراجعه کردم و چون اولین مرتبه احضارم بود یک حرکت به قول معروف انقلابی از خودم نشان دادم؛ البته بچههای باتجربهتر گوشزد کردند که اشتباه کردهام و نباید چنین میکردم. آن روز وقتی برای اولین مرتبه به آدرس خیابان میکده رفتم با آقایی روبهرو شدم که خودش را سیاوشی معرفی کرد. البته این اسم همچون دیگر اسامی، مستعار بود و من یا هر کس دیگر که به آنجا میرفتیم سعی میکردیم، حداقل همین اسامی مستعار را در ذهنمان نگه داریم. آقای سیاوشی به نظر آدم زرنگ و زبل و در واقع از آن ساواکیهای کارکشته میآمد و خودش را مسئول دانشکده ما معرفی میکرد، یعنی مسئول دانشکده داروسازی. شاید راست میگفت چون اطلاعات او راجع به دانشجویان، کارمندان و استادان و هر مسئلهای که در دانشکده رخ داده بود، اطلاعاتی کامل و دقیق بود. عجیب مینمود، او حتی افراد را نه به نوع فعالیتهایشان، بلکه به نوع تفکر و روحیاتشان میشناخت. به هر حال او خودش را مسئول دانشکده ما میدانست!
در ساختمان خیابان میکده، برخوردها تند و خشن نبود؛ چرا که دانشجویان را احضار میکردند و در نهایت تعهد میگرفتند. در آنجا روال این بود که پس از احضار، یکی دو ساعتی بدون هیچ سؤال و جوابی معطل میماندیم سپس به اتاقی راهنمایی میشدیم تا صحبت کنند. آنجا گفتوگو، صورت بازجویی نداشت بلکه سخن بر سر این بود که ما میدانیم شما چه میکنید. فلان کار را آنجا انجام دادهاید و فلان موضوع را در میان جمع مطرح کردهاید و خلاصه ارائه اطلاعاتی کامل از افراد. بدینمعنا که کاملاً تحتنظر و مراقبت هستید. بعد از این هم نصیحت میکردند که آقای فلانی امروز تو دانشجویی، فردا دکتر میشوی و زندگی خوب و مرفهی خواهی داشت، زندگیات را خراب نکن و این همه البته با تهدید و ارعاب همراه بود. به قول معروف همان سیاست چماق و هویج (تنبیه و تشویق در کنار هم). در پایان هم ورقه تعهدنامهای جلویمان میگذاشتند که باید امضا میکردیم. این تعهدنامه سه بند داشت: 1ـ تعهد میدهم که از این به بعد در هیچ تظاهرات، اعتصاب و فعالیتی علیه رژیم سلطنتی شرکت نکنم. 2ـ تعهد میدهم که از این به بعد اگر هر کدام از دوستانم در تظاهرات، اعتصاب و یا فعالیتی علیه رژیم سلطنتی شرکت کردند حضور آنان را به اطلاع ساواک برسانم. 3ـ تعهد میدهم چنانچه آدرس منزلم تغییر کرد بلافاصله این تغییر را به ساواک اطلاع دهم.
وقتی برگه تعهدنامه را جلویم گذاشتند، یکی یکی بندها را خواندم. بعد گفتم بند اول که بدون اشکال است، با امضا آن را تأیید میکنم؛ بند سوم را نیز قبول میکنم و امضا مینمایم؛ اما درباره بند دوم نمیتوانم هیچ تعهدی بدهم که دوستان حاضر در تظاهرات را به ساواک معرفی نمایم. من چنین کاری نمیکنم. یک دفعه سیاوشی نگاهی به من کرد و گفت: «نه. شما باید این تعهدنامه را امضا کنی. اینجا امضا نمیکنم نداریم، باید امضا کنی.» گفتم: «من امضا نمیکنم.» گفت: «چرا امضا نمیکنی؟» او با عصبانیت و پشتسر هم این جمله را تکرار میکرد. «باید امضا کنی. باید امضا کنی. تو را اینجا آوردهایم که این برگه را امضا کنی وگرنه از اینجا بیرون نمیروی.» گفتم: «اشکالی ندارد، امضا نمیکنم واز اینجا هم بیرون نمیروم؛ این کاری که شما از من میخواهید یعنی جاسوسی. (و جالب این بود که این حرفها را من به یک ساواکی میزدم.) یعنی من علیه دوستانم به شما گزارش بدهم. جاسوسی در اسلام حرام است و چون من بچهمسلمانم، این کار را نمیکنم.» سیاوشی مستأصل شده بود و نمیدانست با من چه کند. به قول معروف خلعسلاح شده بود. مرتب فکر میکرد، تا اینکه بلند شد و از اتاق بیرون رفت. بعد از دو ـ سه دقیقه با یک نفر دیگر بازگشت. ظاهراً اسمش آقای مهدوی بود ولی سیاوشی او را آقای دکتر خطاب میکرد. معلوم بود که مقام بالادستی سیاوشی است. شاید هم مسئول کل دانشگاه بود، چون بعداً دو ـ سه بار او را در دانشگاه تهران دیدم که این طرف و آن طرف میرفت. قدی کوتاه داشت با چشمانی آبی. خوشتیپ و خوشلباس بود. نحوه برخوردش اینطور به نظر میرسید که از سیاوشی باتجربهتر است. وقتی وارد اتاق شد پرسید: «مشکل چیست؟» سیاوشی که معلوم بود برایش ماجرا را گفته، دوباره توضیح داد. او هم آمد بالای سر من و گفت: «آقای صدر مشکل چیست؟» گفتم: «مشکلی نیست. ایشان میگوید این سه بند را امضا کن اما من فقط بند اول و سوم را میپذیرم و بند دوم را امضا نمیکنم چون جاسوسی است.» گفت: «مشکل فقط همین است؟» گفتم: «بله. مشکل بزرگی است.» گفت: «خوب امضا نکن. اصلاً رویش خط بکش.» من هم بلافاصله خط کلفتی روی آن کشیدم و از آنجا بیرون آمدم.
این همان کار نیمچه انقلابی من بود که دوستان باتجربهتر بدان انتقاد کردند و گوشزد نمودند: «این یادت باشد هر وقت به ساواک احضار شدی طوری رفتار کن که فکر کنند در جریان چیزی نیستی و نصیحتهایشان را پذیرفتهای.»
منبع: قبادی، محمد، انقلاب و دیپلماسی در خاطرات سیدمحمد صدر، تهران، سوره مهر، 1393، ص 87 - 92.
تعداد بازدید: 51