13 شهریور 1403
یکی از مساجدی که در خط امام حرکت میکرد و نام امام [در آن] برده میشد و به نام امام مسئله گفته میشد، مسجد ما (مسجد جلیلی) بود همانطور که گفتم بعد از فوت آیتالله بروجردی من جز امام مرجعی را معرفی نکردم، ضمن اینکه همیشه جنبه مثبت قضیه را میگرفتم و مطلبی را نمیگفتم که موجب تضعیف سایر مراجع یا توهین به آنها باشد و امام را ترویج میکردم.
از همان اول که آقای بروجردی مرحوم شدند، من حاشیه امام بر عروه یا فتوای امام را در مسجد و جلسات برای مردم بیان میکردم. حتی اگر مسئله شکیات را هم میخواستم بگویم برای اینکه اسمی از ایشان بیاورم از همین توضیحالمسائل امام میگفتم. واضح است که شکیات مسئله سیاسی نبود، ولی احساس میکردم که در آن مقطع از مبارزه نباید نام ایشان فراموش شود. زنده نگهداشتن نام امام برای دستگاه قابل تحمل نبود و رژیم حتی از نام امام میترسید.
از باب تشبیه عرض میکنم؛ آیهای در قرآن داریم که «مشرکین از کلمه رحمان تنفر داشتند و لذا وقتی لفظ رحمان را میشنیدند ناراحت میشدند و میگفتند که کلمه رحمان را نگویید»، چون کلمه رحمان به اعتبار رحمت عامه الهی، اسم خاص خداوند متعال بود و این با عقاید بتپرستی سازگار نبود. چون بتپرستها به پروردگاری که به جمیع عالم وجود و بر شئون همه عالم دخالت کند، اعتقاد نداشتند، بلکه به ارباب متفرقهای قائل بودند. از قرآن استفاده میشود که آنها به آفریدگار یگانه معتقد بودند که او جهان را آفریده، ولی اداره امور عالم و ربوبیت آن، با ارباب انواع و اصنام است و خالق متعال را در حاشیه قرار میدادند و مانند یهود میگفتند: «یدالله مغوله»؛ یعنی او کاری به کار کسی ندارد و خدایان بودند که دخالت میکردند. لذا کلمه رحمان از اختصاصات خداپرستانی بود که بر شرک آلوده نبودند. رحمان به اعتبار رحمت عامه بر همه عالم وجود، صیغه مبالغه است و آنها از این اسم فرار میکردند.
تعالیم قرآن بر خلاف عقیده و روش بتپرستان، روی این اسم (رحمان) تأکید داشت که مسلمانان هیچگاه نام رحمان را فراموش نکنند و همواره خدای را با نام رحمان توصیف کنند و نماز و سایر عبادات و معاملات و کارها را با بسمالله الرحمن الرحیم» آغاز کنند؛ یعنی بعد از بسمالله، رحمان بیاید و در تمام سورههای قرآن نمازها تکرار بشود. شاید هم یکی از حکمتهایش این بوده که در برابر افکاری که آنها داشتند، در همه عبادتها و در آغاز همه کارها، این کلمه تکرار شود.
در اینجا میخواهم در پرانتز عرض کنم که شعار «بسم رب الشهداء والصدیقین» بگوییم بر خلاف سنتی است که پیامبر(ص) عمل کرده و به آن دستور داده است. ما بایستی به شهدا احترام بگذاریم، ولی از همان طریق که پیامبر و ائمه اهل بیت، علیهمالسلام، راهنمایی کردهاند.
در هر حال، من از این آیه الهام گرفتم که اصرار پیامبر اکرم (ص) نسبت به اسم مبارک رحمان فلسفهای دارد که این اصرار را ما - بلاتشبیه - در جهت نام مبارک حضرت امام باید استفاده کنیم. لذا من مقید بودم و هر منبری که میرفتم و هر خطبهای که میخواندم بعد از آن میگفتم؛ امشب میخواهم دو مسئله از فتواهای آیتالله العظمى خمینی را برای شما بگویم. حتی آنجایی که در فتاوی اختلافی نبود، برای اینکه اسم ایشان را بیاورم، میگفتم که ایشان در رساله این طور مرقوم فرمودهاند. لذا ساواک من را چندینبار خواست که تو چرا اسم ایشان را عنوان میکنی؟ نباید اسم ایشان را بیاوری. زیاد که فشار آوردند بنده میگفتم: «آقا فرمودند». باز همان بار آخری که بنده را در ماه رمضان احضار کردند، به من گفتند: تو چرا آقا میگویی؟ گفتم: من اسم کسی را نمیگویم. گفتند: مخاطبین میدانند تو چه کسی را میگویی. سپس چندی میگفتم که حضرت استاد چنین فرمودهاند. برای آخرینبار سرهنگ ساواک به من گفت: آشیخ اگر از این کارت دست بر نداری میبریمت آنجا که عرب نی بیندازد؛ ولی من باز ماه رمضان، هر روز بین دو نماز هنگام مسئله گفتن، حضرت استاد را تکرار میکردم.
این ادامه دشت تا شب بیستوسوم ماه رمضان سال 1353، که دعا خواندیم و صحبت کردیم. در آنجا هم برای بازگشت امام دعا کردیم، البته نه با اسم بلکه با اشاره و کنایه میگفتم که «خدایا! تو خودت میدانی که ما چه میخواهیم.» با همین بیانات اجمالی میگفتیم و مردم هم آمینهای بلند و عجیب و غریب میگفتند.
یادم است که آن شب مرحوم آیتالله طالقانی هم در مسجد ما در احیا بودند. منبر که تمام شد و بیشتر مردم رفتند، آقای حاج اسماعیل دیانتزاده ـ که مسئول امور مسجد ما بود و حالا ایشان مرحوم شده (آمدند به من گفتند: آقا! معاون کلانتری هفت واقع در تختجمشید [خیابان طالقانی فعلی] شما را برای چند دقیقه به کلانتری احضار کرده است. گفتم این موقع شب؟! ما میخواهیم برویم منزل برای خوردن سحری. گفتند: دو سه دقیقه. من فهمیدم که میخواهند مرا بازداشت کنند. چیزهایی که در جیبم بود به ایشان دادم و اتفاقاً خانواده ما هم مسجد بودند و بچههای ما هم کوچک بودند و میخواستیم برویم. آنها آن طرف خیابان منتظر من بودند که مرا با ماشین کلانتری بردند.
ما به کلانتری رفتیم و از آنجا ما را به بوکان در استان کردستان تبعید کردند. از طریق کرمانشاه وسنندج، به بوکان رفتیم. ماه رمضان بود و ساکنان بومی آنجا کردهای سنی مذهب بودند و گروهی از آذریهای شیعه به آنجا مهاجرت کرده بودند. آذربایجانیها مسجد و حسینیه داشتند و من در آنجا زندگی میکردم و برای شیعهها نماز جماعت میخواندم و بحثهای مذهبی عنوان میکردم. پس از دو یا سه ماه، شبی آمدند و مرا از آنجا به مهاباد و از آنجا به تهران و در تهران هم به کمیته مشترک ضدخرابکاری آوردند و توقیف کردند.
منبع: خاطرت آیتالله مهدوی کنی، تدوین غلامرضا خواجه سروی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1385، ص 147 - 149.
تعداد بازدید: 58