17 شهریور 1403
یکی از روحانیون خرمآباد به نام عماد جزائری، روزی تشریف آوردند در مغازه، اطلاعیهای از آیتالله گلپایگانی به ما دادند که گوشتهای یخزده که از خارج میآورند نجس است و حرام. من این اطلاعیه را تکثیر کردم و یکی از آنها را پشت ویترین مغازه زدم. روزی مأموری از اصناف آمد این اطلاعیه را دید و رفت، رئیس شورای اصناف آمد، نگاه کرد خواند و رفت. بعداً یک مأمور از اطلاعات شهربانی آمد اطلاعیه را کند و برداشت و گفت: چرا این را پشت مغازهات زدهای؟ گفتم: چرا نزنم؟ گفت: این ضددولت است! گفتم: چکار داره به دولت، چهار تا قصاب پولپرست این گوشتها را میآورند!
خلاصه ما را بردند بازجویی کردند. تلفنی تماس گرفتند، گفتند: بیاوریدش ساواک؛ حدود پانزده روز در یک زیرزمین که یک پنجره تقریباً بیستسانتی به یک کوچه داشت زندانی بودم. بغل این اتاق هر چند ساعت یکبار صدایِ ویززز... میآمد. اعصاب ما را خرد کرده بود؛ برای اینکه ما نمیدانستیم این صدا برای چیه. هر دفعه هم در را باز میکردند یکی میآمد غذا میآورد، یکی از ما بازجویی میکرد. میگفتند: این را از کجا آوردی؟ گفتم: ما رفته بودیم دکان قنادی بغل مغازه آب بخوریم برگشتیم این روی ویترین مغازه بود. گفتند: پس چرا زدی پشت ویترین؟ گفتم: چرا نزنم؟ گذاشتم همه ببینند، گوشت یخزده نخرند. گفت: نمیدانی این گوشتها را دولت وارد میکند؟ پرسیدم: دولت وارد میکند؟ دولت چکار داره به گوشت. این چهار تا چوبدار گردن کلفت که میخواهند پول بیشتری بخورند، این کار را میکنند. خلاصه هر کاری کردند که بفهمند ما این را از کجا آوردیم، نتوانستند به دست بیاورند.
مرا به پادگان ارتش فرستادند. آنجا، دادسرای نظامی بود. افسری آمد، گفت: این متهم کیه؟ تا من را دید گفت: اِ حاج آقا شمایید، عجب؟! من گفتم یک عرب اهوازیِه! (نه اینکه اسم ما عبدالرزاق شیخ زینالدین است. همهاش عربی است). حالا وانمود کردند دلسوز من هستند. بازجویی هم از ما کرده بودند، خودش آن را برداشت پاره کرد و یک بازجویی دیگر نوشت. حالا میخواست منّت سر ما بگذارد. خلاصه ما امضا کردیم و گفتند: باید یکی ضامن بشود که هر موقع خواستند، بیایید. ما زنگ زدیم و یکی آمد ضامن شد و آزاد شدم.
منبع: کلباسی، مجتبی، خاطرات مرحوم عبدالرزاق شیخ زینالدین پدر شهیدان مهدی، مجید زینالدین، قم، انتشارات شهیدین زینالدین، 1391، ص 30 - 31.
تعداد بازدید: 58