17 مهر 1403
در روز دوم بهمن 1357 در ارومیه، از روزهای تاریخی این شهر به شمار میرود. در آن روز وقایع خونینی بین مردم و عوامل سفاک رژیم شاه در گرفت. حوادث روزهای گذشته در ایران و شهر ارومیه نشان داده بود که عناصر وابسته به شاه در ارتش و ساواک و شهربانی فقط به حفظ شاه و تاج و تخت سلطنت او میاندیشیدند و در این راه به احدی رحم نمیکردند و بیرحمانه مردم را در راهپیماییها به گلوله میبستند.
ما در جلسه تصمیمگیری مدرسه محمدیه (حوزه علمیه بانوان الزهراء فعلی) با حضور حاج آقای حسنی، به این نتیجه رسیدیم که فردا دوم بهمن که تمام مردم ارومیه برای راهپیمایی سراسری به خیابانها میآیند، احتمال سرکوبی راهپیمایان از سوی عوامل شهربانی بیشتر است. بنابراین ما مجاهدان مسلح انقلاب به فرماندهی آقای حسنی، باید برای مقابله با عوامل مسلح رژیم و حفظ امنیت و آرامش مردم، آمادگی کامل داشته باشیم.
در پی این تصمیم، هشت گروه هفت ـ هشت نفری مسلح از مجاهدان را آماده و همان شب قبل از اذان صبح در هشت نقطه حساس شهر مستقر کردیم حاج آقا حسنی فرمانده گروه مستقر در پشت بام مسجد اعظم بود. من فرمانده گروه مستقر در پشت بام بازار بزرگ شهر، و... در خیابان امام خمینی (پهلوی سابق) در خیابان باکری فعلی و... این گروهها بر پشتبام ساختمانها و مغازهها استقرار یافتند. البته با صاحبان ساختمانها و مغازهها صحبت کرده بودیم. یک گروه هم در پشت بام «بانک شهریار» واقع در چهار راه امام خمینی و عطایی فعلی قرار گرفته بودند که یکی از حساسترین نفاط شهر بود. گروهی در پشتبام «مسجد آقا علیاشرف» و... بعضی از ماجدان از جمله خود بنده آن شب نیت کردند و فردا روزه گرفتند تا اگر به فیض شهادت نایل آمدند، با دهان روزه باشد.
تصمیم ما درست و بجا بود. زیرا فردا دوم بهمن که آفتاب دمید و کمکم همه جا روشن شد، مردم حدود ساعت 9 صبح از هر طرف به سوی خیابان امام خمینی سرازیر شدند، به ما خبر رسید که «سرهنگ مهپور» فرمانده شهربانی ارومیه، دستور حمله به مردم را صادر کرده و دستهای از عوامل مسلح شهربانی از محل شهربانی مرکز در میدان ایالت (انقلاب) به سوی میدان مرکز (ولایت فقیه) حرکت کردهاند و قصد دارند با مردم مقابله و راهپیمایی را با سلاح گرم سرکوب کنند. البته ما افرادی در داخل شهربانی و ارتش داشتیم که به نوعی خبرها را به گوش حاج آقا حسنی و مجاهدان میرساندند.
عوامل مسلح شهربانی تا حدود وسط خیابان امام خمینی رسیده بودند که از طرف مجاهدان مسلح انقلاب در آن حوالی به طرفشان تیراندازی شد. تعدادی از مأموران مسلح شهربانی مجروح و دو نفرشان هم کشته شدند. بقیه که وضع را اینگونه دیدند، عقب نشستند و به طرف شهربانی برگشتند. ظاهراً سرهنگ مهپور رئیس شهربانی با شنیدن این خبر، با رئیس ساواک و فرمانده لشکر 64 ارومیه و سایر مرکز و مقامات وابسته به رژیم تماس گرفته، به این نتیجه رسیده بود که برای مقابله با مردم و مجاهدان و سرکوبی راهپیمایی آن روز، از تانکهای ارتش استفاده کنند.
یادم هست یک وقت در دیدم از گروه مجاهدان مستقر در پشتبام بانک شهریار به ما ندا میدهند که سه دستگاه تانک از طرف میدان ایالت راه افتاده! ... من هم به طرف مسجد اعظم و گروه حاج آقا حسنی فریاد زدم و گفتم تانکها میآیند... بدینترتیب ما برای جنگی تمامعیار و جانانه با عوامل رژیم آماده شدیم...
همه آماده جنگی سخت بودیم، حاج آقا حسنی هم عمامهاش را برداشته و زمین گذاشته بود تا زیاد جلب توجه نکند.ا نبوه مردم هم رفتهرفته بیشتر میشد، در خیابان امام، خیابان عطایی، باکری، اطراف مسجد اعظم و... و چون متوجه میشدند که مجاهدان مسلح در پشتبامها محافظ آنها هستند، از خیابان فریاد میزدند که: الله کُوْمکیز اولسون قارداشلار (خدا یارتان باد برادران!) خدا قوّت و...
بعدها ما فهمیدیم که سرهنگ شکوری فرمانده گروه تانک لشکر 64 بدون هماهنگی و خودسرانه دستور حرکت تانکها را داده تا مردم را سرکوب کنند و زیر بگیرند...
تانک اول جلوتر از دو تانک دیگر میآمد و افراد مسلح پیادهنظام دور تانک در حرکت بودند. مردم هم مجبور بودند از جلو تانک فرار کنند تا زیر آن له نشوند! شخصی هم روی تانک پشت تیربار نشسته بود و آماده شلیک به طرف مردم بود... وقتی تانک نزدیک چهارراه امام و عطایی رسید، تیراندازی از طرف گروههای مجاهدان شروع شد و اولین گلوله به سر همان نظامی پشت تیربار نشسته بر روی تانک خورد، او افتاد و کشته شد. من کلاه کاسک سوراخ شده آن بدبخت را سالها در خانه خود به عنوان نشانهای از شکست عوامل رژیم، نگهداری کردم، بعدها یکی از دوستان از خانه ما برد.
در این گیرودار، ما دیگر مجال ندادیم و اطراف تانک را گلولهباران کردیم. تانک درست در وسط چهارراه متوقف شد. البته افرادی پیادهنظام که در اطراف تانک بودند، به سوی مردم تیراندازی نمیکردند.
تانک ناگهان پیچید تا برگردد. مجاهدان از پشتبام بانک شهریار به طرف تانک کوکتلمولوتوف انداختند که نزدیک زنجیر چرخ تانک افتاد و منفجر شد و در حرکت تانک اختلال ایجاد کرد و زنجیر سمت چپ تانک آسیب دید. در این حال لوله تانک به طرف گنبد مسجد اعظم بلند شد و لحظهای بعد، گلوله توپ شلیک شد و به گنبد مسجد اصابت کرد! گنبد سوراخ شد و گلوله توپ از آن طرف گنبد در رفت!... ا گر به ستون مسجد یا مهرههای گنبد اصابت میکرد، بیشک سقف مسجد بزرگ اعظم فرو میریخت و صدها نفر زیر آوار میماندند و تلف میشدند.
مردم در خیابانهای اطراف و داخل مسجد خیلی ترسیدند و صحنهای وحشتآور پیش آمد. تانک از چهارراه عطایی به طرف خیابان باکری پیچید و از آنجا فرار کرد و رفت به د اخل لشکر 64. از دو تانک دیگر هم البته خبری نشد، یعنی آن دو زود برگشته بودند.
برخی از عوامل مسلح مثل افسران وسربازان به صورت هوایی به طرف مرد شلیک میکردند که مردم را متفرق نمایند. یکی از آنان با تیر مجاهدان کشته شد و تفنگش حدود 20 متر آن طرفتر از جنازهاش پرت شد. یک نظامی دیگر به دنبال تفنگ دوید تا تفنگ را بردارد و نگذارد به دست مردم یا مجاهدان بیفتد، اما پسر من بهمن او را هم از پشت زد و او کشته شد! در این حال یکی از انقلابیون از داخل «تیمچه صدریه» بازار ارومیه به خیابان دوید و تفنگ را برداشت و برگشت و فردای آن روز البته تفنگ را آورد و در مدرسه محمدیه تحویل حاجآقای حسنی داد. نامش «مصطفی ثمین» بود.
دوم بهمن 57 در ارومیه، روزی خونین بود و نیروهای مسلح رژیم شاه شکست سختی از مجاهدان انقلاب و مردم انقلابی خوردند بهطوری که از آن پس تا روز پیروزی انقلاب در 22 بهمن، عوامل وابسته به رژیم شاه، هرگز جرأت نکردند با مردم مقابله کنند.
البته تعدادی از مردم هم در آن روز به شهادت رسیدند، از جمله شهید نادر زردویی، محمدباقر لالهدوست و حسین اخشانی که معلم و بیمار بود و در حال تهیه دارو از داروخانه، مورد اصابت گلوله عوامل شهربانی قرار گرفت و شهید شد.
نادر زردویی پسربچهای ده ساله بود و از پشت پنجره منزلشان در کنار مادرش مردم را تماشا میکرده که حسنزاده رئیس بانک بازرگانی یکی از وابستگان رژیم، از بانک به طرف آنها شلیک کرده، نادر عزیز و معصوم را به شهادت رسانده بود. بعد هم یک دفعه بانک بازرگانی آتش گرفت! ظاهراً خود حسنزاده و یا عواملش بانک را به آتش کشیدند و فرار کردند. احتمال داده میشد که تخلفاتی در همان بانک داشتهاند و به این وسیله خواستند برای همیشه محو اثر کنند. دقیقاً به یاد ندارم که بعدها ماجرا و اسرار آن بانک چه شد و به کجا انجامید. شهید محمدباقر لالهدوست هم جوان پانزده ـ شانزده سالهای بود.
منبع: پیر پیشگام: خاطرات حاج حمید ناسوئیهچی از پیشگامان انقلاب اسلامی در ارومیه، تدوین مصطفی قلیزاده عیار، تهران، سوره مهر، 1392، ص 78 - 82.
تعداد بازدید: 45