انقلاب اسلامی :: هجوم شبانه و دستیگری وحشیانه

هجوم شبانه و دستیگری وحشیانه

01 آبان 1403

شبی  که من اعلامیه را خواندم[18 آذر 1357]، به سلامتی تمام شد و من آمدم منزل اخوی خوابیدم. پسر برادر من نیز کنار من خوابیده بود، آن زمان هنوز طلبه نشده و جوان خیلی پرتحرکی بود. تقریباً ساعت سه نیمه شب بود.

البته من شب‌ها در میانه و در منزل اخوی می‌ماندم. آنجا خانه نداشتم و ندارم. کنار اتاقی که خوابیده بودم، مادرم خوابیده بود. ناگهان دیدم که در اتاقی که من داخل آن خوابیده بودم، با فشار باز شد و چراغی مانند چراغ ماشین پیکان و یا مانند آن وارد اتاق شد. گفتم چیه؟ به جای آنکه بگویم: کیه؟ گفتم چه؟ به حساب اینکه مثلاً ماشینی در همان لحظه وارد شده است. دیدم که یک نفر می‌گوید: خودش است! تا گفت: خودش است! فهمیدم که مأمورها به سراغ من آمده‌اند تا مرا بگیرند. خدایا! نمی‌دانم اکنون هم بگویم یا نه؟ به هر حال همین‌گونه که اکنون در اینجا نشسته‌ام و هیچ‌گونه علائم ترس و وحشتی در خود احساس نمی‌کنم، یا حالت عادی برگشتم و به سراغ لباس خود رفتم تا آن را بپوشم، اما مأموران رسیدند و لباس مرا که همان قبایم بود، بر سرم پیچیدند و چشمم را با آن بستند و یکی از آنها با ته هفت‌تیری که در دست داشت چند ضریه به من زدند؛ ولی زمانی که به سر من می‌رسید گویی مقداری با احتیاط وارد می‌کرد. همچنین یک دسته از همان اعلامیه امام (اعلامیه خون بر شمشیر پیروز شد.) در جیب قبای من بود. آنها را تکثیر کرده بودم که به دهات و جاهای دیگر بفرستیم. سپس ما را گرفتند و کشاندند. من هم آهسته حرف می‌زدم تا مادرم نشنود و نترسد، زیرا ساعت سه نیمه شب بود و همه خواب بودند به هر حال کسی بیدار نشد.

برادرزاده‌ام آقای شیخ محمود احمدی هم داخل همان اتاق و در پیش من خوابیده بود و او هم مطلوب و مورد نظر بود. یعنی دنبال او هم می‌گشتند، ولی او سرش را در زیر لحاف کرده بود تا نفهمند او در آنجاست.

مرا از اتاق بیرون بردند و نگذاشتند تا کفش خود را بپوشم. آهسته گفتم: چرا می‌کشید؟ اجازه بدهید تا کفشم را بپوشم. گفت: بکشید. مرا با یک پیراهن و ژاکتی که پوشیده بودم، کشیدند. دقیقاً مانند آن بود که می‌خواهند یک گونی را بکشند. تقریباً مرا بدین‌شکل، مساحت زیادی بردند تا اینکه به سر خیابان رسیدیم. آنجا مرا مانند یک گونی، با فشار داخل ماشین کردند. به آنها گفتم: من خودم سوار می‌شوم، چرا اذیت می‌کنید؟ مرا سوار کردند و جلوی دهانم را گرفتند. گفتم: جلوی دهانم را نگیرید، من که داد و فریاد نمی‌کنم. به هر حال نشستم و ماشین راه افتاد. نفهمیدم مرا به کجا می‌برند، ولی توی دلم می‌گفتم: مرا به تهران می‌برند و نه به تبریز. البته فرقی نمی‌کرد که به کجا می‌برند، ولی در خاطره من این بود که معمولاً مأموران رژیم در آذربایجان خشن هستند، اما اگر به تهران می‌بردند، شاید این خشونت اندکی کمتر می‌شد.

به هر حال در جایی ماشین را نگه داشتند و مرا از ماشین پیاده و سوار یک نفربر کردند. در حالی که دستم را از پشت بسته بودند، در وسط ماشین نشاندند تا در هنگامی که ماشین تکان می‌خورد، تکیه‌گاهی نداشته باشم. ناگهان متوجه شدم که شخصی دیگری را هم با آخ و اوخ می‌آورند. فهمیدم که این آقای حججی رقیق عزیزمان می‌باشد. او را هم با فشار آوردند و در وسط ماشین نشاندند. آقای حججی دائم آه و ناله می‌کرد، زیرا مقاومت کرده بود و همین مقاومت باعث شده بود که کتک بخورد و سرش بشکند. از طرفی زن و بچه‌اش هم با خبز گشته بودند و ناراحت شده بودند؛ اما من خودم را راحت کرده بودم، زیرا مقاومتی نکرده بودم تا کتک بخورم. به هر حال او هم نشست. هوا سرد بود. نفهمیدیم ما را به کجا می‌برند. پس از مدتی ماشین توقف کرد. یکی از سربازها که دلش به حال ما سوخته بود، پتویی آورد و ما را در آن پیچیدند تا سردمان نشود. نزدیک تبریز که رسیدیم ـ البته بعداً فهمیدیم که نزدیک تبریز بوده ـ احتمال دادم که صبح شده باشد. به همین جهت از روی احتیاط در همان حالی که نشسته بودم، نمازی بدون طهارت خواندم.

سرانجام ما را وارد ژاندارمری تبریز کردند. سپس چشم‌هایمان را باز نمودند. خدا می‌داند. این قیافه‌های خشنی را که در ژاندارم‌ها دیدم، هنوز هم یادم نمی‌رود. آنها ما را از دستشویی رفتن، وضو گرفتن و نماز خواندن محروم کردند. ما را با قاچاقچی‌های تریاک و تفنگ، داخل یک اتاق کردند و در گوشه‌ای نشاندند. افسر جوانی آمد و شروع کرد به ما توهین کردن و بد و بیراه گفتن و سپس گفت: اگر شما را به دست من بدهند، با شما چنین و چنان می‌کنم. من هیچ حرفی نمی‌زدم و چیزی نمی‌گفتم. در آخر مقداری از ریش مرا کشید و کند. ما مقداری نشستیم. او رفت و جوان دیگری ـ که خدا حفظش کند ـ وارد شد و پشت به جای چشمی در کرد. در ابتدا رو به قاچاقچی‌ها کرد و با آنها شروع به صبحت نمود. سپس رو به ما کرد و گفت: آقا! شما را از کجا آورده‌اند؟ گفتیم: ما را از میانه آورده‌اند. سپس آدرس و شماره تلفن مرحوم آقای قاضی را از ما گرفت و رفت. پس از مدتی برگشت و به آرامی و مخفیانه گفت: به آقای قاضی گفته‌ام که شما را گرفته‌اند. البته قاچاقچی‌ها صبحت کردنش را می‌دیدند. او گفت: «شما را به زندان نمی‌برند، بلکه به فرمانداری نظامی می‌برند. شما هم فقط بگویید: سوء‌تفاهم شده است. ما که چیزی نگفته بودیم.» این مطلب را آن افسر جوان یادمان داد و رفت. بعد از رفتن او مقداری غذا برای ما آوردند و ما هم مقداری خوردیم. سپس ما را با تشکیلات و تشریفات، سوار یک جیب ژاندارمری کردند و اطرافمان را با مسلسل پوشش دادند. بعد همان‌گونه عریان، با سر و پای برهنه به فرمانداری نظامی می‌بردند. اما آنها ما را نپذیرفتند. هوای تبریز در آن روزها دیگر رو به سردی می‌رفت. سرانجام بنده خدایی گفت: «آخر اینها سردشان است! بگذارید به داخل بیایند. سرانجام ما را بردند و داخل اتاقی نشاندند. ما در حالی که نه کفشی به با داشتیم و نه لباسی در بر، همانجا نشستیم.

آقای حججی شروع به حرف زدن کرد. من چیزی نمی‌گفتم. آنجا سربازی بود که همشهری ما از کار در آمد. برای ما مقداری غذا آورد تا بخوریم، اما ما غذا خورده بودیم. گفتیم: «می‌خواهیم با تیمسار بیدآبادی صحبت کنیم.» گفتند: «اشکالی ندارد.» تیمسار بیدآبادی رئیس فرمانداری نظامی تبریز بود و بعد از انقلاب، اعدامش کردند. پس از مدتی به ما گفتند: «آقای تیمسار آمد.» ما را با همان وضع وارد اتاق تیمسار کردند. دور تا دور اتاق، سرهنگ‌ها و درجه‌دارها نشسته بودند. تیمسار تا ما را دید و بلند شد. آن وقت‌ها رسم‌شان این‌گونه بود که در شهربانی، ژاندارمری درجا بزنند و پا بکوبند. و احترام کنند. تیمسار بیدآبادی تا ما را دید، گفت: ای خدا روشان را سیاه کند.» مرتب شروع کرد به تمرین کردن که: «چرا این کار را کردند؟ ما چند نفر از تبریز گرفتیم و احترامشان کردیم، چنین و چنان فرستادیم. چرا اینها این‌گونه رفتار کرده‌اند؟

خلاصه باز مقداری آقای حججی با آنها حرف زد و چیزهایی گفت. من فقط این جمله را گفتم: «خوب اگر اینها ما را گرفتند، آیا این گرفتن بر له رژیم بود یا بر علیه رژیم؟» تیمسار گفت: «آقا من عرض کردم که نفهمیده‌اند. شما با بزرگواری خود عفو کنید و...) سرانجام دید که ما خیلی ـ وضعمان تاجور است، به همین خاطر دستور داد: «برای آقایان کفش بیاورید.» ما گفتیم: «نه، ما کفش نمی‌خواهیم.»

در این بین زنگ تلفن به صدا در آمد. امام جمعه میانه بود که قبلا هم عرض کردم که در انقلاب با ما خیلی همراه بود. امام جمعه میانه به تبریز زنگ زده بود و به مرحوم آقای قاضی [آیت‌الله سیدمحمد قاضی طباطبایی] و تیمسار شفقت، استاندار تبریز گفته بود و قضیه را بسیار بزرگ کرده بود که: «چنین و چنان شده، شهر به هم خورده و...» از قضا شخص دیگری هم با یکی از تجار خیلی مهم تبریز تماس گرفته بود. باز زنگ تلفن به صدا در آمد. آقای بیدآبادی تلفن را برداشت. دیدیم همان آقای تاجر است. تیمسار در جواب سؤال آقای تاجر می‌گفت: «بله. بله. آقایان اینجا تشریف دارند. من الان بررسی می‌کنم تا ببینم قضیه چه بوده است؟

بر اثر شکستن سر آقای حججی و کشیده شدن آن بر روی لباسم، قبای من خونی شده بود. در این حین، اعلامیه‌ها را دیدند و از آقای حججی پرسیدند: «این اعلامیه متعلق به چه کسی است؟ برای آنکه آقای حججی گرفتار نشود، گفتم: «برای من است.»

از سوی دیگر، سربازی که ما را آورده بود، منتظر بود تا رسیدی بگیرد و برود. در این بین مرحوم آقای قاضی زنگ زد. تیمسار در جواب مرحوم قاضی می‌گفت: «بله. آقایان اینجا هستند. من در خدمتشان هستم. الان موضوع را بررسی می‌کنم.»

تیمسار گوشی را زمین نگذاشته بود که شفقت زنگ زد. شفقت گفته بود: «خیلی سریع آقایان را به میانه برگردانید و از طرف من از آنها عذرخواهی کنید. این چه کاری بود که اینها کردند؟ و...» خلاصه دیدند که ورق برگشته است. آن سرباز بیچاره هم رفت و اعلامیه‌ها را با خود برد. سپس تیمسار رفت و دستور داد که برای ما کفش بیاورند. گفتیم: «ما کفش نمی‌خواهیم. ما لباس داریم. اگر قرار است آزاد بشویم، خودمان لباس داریم.» گفت: «نخیر نمی‌شود. باید لباس بپوشید». سپس دستور داد که: بروید فلان حمام را آماده کنید تا آقایان حمام کنند.» البته این حمام رفتن ما به این دلیل بود تا مقداری از آثار کتک خوردن آقای حججی شسته شود. خلاصه ما را به آسایشگاه افسران بردند. آنجا خودمان را شستیم و برای آقای حججی هم دکتر آوردند تا زخم سرش را پانسمان کند. ما در آنجا غذایی خوردیم که الان یادم نیست صبحانه بود یا نهار؟ به هر حال پس از خوردن غذا، یکی از افسرها ما را با ماشینی به خانه آقای قاضی برد و تحویلمان داد.

ما وارد شدیم و دیدیم که یکی از طلبه‌های فاضل قم در منزل مرحوم آقای قاضی مشغول صحبت تلفنی با مرحوم آقای ربانی هستند. ایشان تا مرا دید به آقای مرحوم ربانی گفت: آقای ربانی به آقای شریعتمداری بگو از احمدی پذیرایی کرده‌اند. و البته منظورش این بود که کتک خورده‌ام. به هر حال در گوشه‌ای از اتاق نشستم و بعد آقای قاضی پیش ما آمد و سپس رفت تا برای ما لباده، قبا و عبا بیاورد. مرحوم قاضی گفت: این لباس‌ها را پس نمی‌گیریم. اینها را به شما می‌دهم. برای من یک عبا و برای آقای حججی یک لباده آورد. در ضمن در همان زمان بود که فهمیدم دنده‌هایم معیوب شده است و دیگر نمی‌توانم بنشینم. نشستن برایم خیلی دشوار شده بود. بعد تلفن کردیم تا از میانه برای ما لباس آوردند.

شبی که مرا در میانه دستگیر کردند، پسر سوم بنده آقا رضا هم در میانه بود. ایشان الان در نیروی دریایی است. او وارد میانه شده بود. آن طلبه فاضل قمی هم که گفتم در منزل آقای قاضی بود، با خود اعلامیه‌هایی آورده بود. اعلامیه‌ها را داخل فلاسک‌های بزرگ آب گذاشته بودند که اگر هرکس آن را دید بگوید داخل آنها آب و یخ است.

همان شب دستگیری من، آنها اعلامیه‌های امام را به هر وسیله‌ای به میانه آوردند. وقتی می‌خواستند از تهران اعلامیه‌ها را به شهرستان بفرستند. آنها را لابلای جنس‌ها، پارچه‌ها و امثال آن جاسازی نموده و قوری رد می‌کردند.

 

منبع: خاطرات آیت‌الله احمدی میانجی، تدوین عبدالرحیم اباذری، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چ 1380، ص 279 ـ 285.



 
تعداد بازدید: 5


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: