22 آبان 1403
سه شب متوالی به هتل لاله فعلی که در آن زمان نام اینترکنتینانتال را یدک میکشید رفتم و شاهد صحنههای رقتباری شدم که روحم را به شدت آزرده کرد. باور کنید شب سوم آنقدر حالم بد شده بود که بعد از خروج از هتل، کنار جوی روی زمین زانو زدم و دقایقی طولانی گریه کردم و اشکل ریختم. آن شب صحنهایی دیدم که همچون یک کابوس در ذهنم ثبت شد و زخمهایی جبرانناپذیر را برای روح و روانم به جای گذاشت. دیدن اینکه مردان میانسال و پیر آمریکایی با سنین 50 تا 70 سال، هر غلطی که دلشان میخواست با دختران و ناموسان این مرز و بوم میکردند، چیزی نبود که من قادر به تحمل آن باشم. آن شب آنقدر خشمگین و پر از تنفر شده بودم که همان لحظه تصمیم گرفتم جیپی را پر از مواد منفجره کنم و با حمله به هتل اینترکنتینانتال، عملیاتی انتحاری را به اجرا درآورم تا هم جمعی از آن اجانب شیطانصفت را به درک واصل کنم و هم خودم را از تحمل آن رنجش عجیب خلاص کنم.
آن شب وقتی به مخفیگاهمان بازگشتم، همین تصمیم را با چشمانی اشکبار با شهید بروجردی در میان گذاشتم. شهید بروجردی مثل همیشه با آن کلام شیرین و اثرگذار، مرا کمی آرام کرد و گفت: «نیازی به اینکه خودمان را نابود کنیم، نیست. کسانی که باید نابود شوند و پایشان از این مملکت کوتاه شود، کسانی دیگری هستند که به امید خدا این مملکت را از لوث حضور آنها پاک خواهیم کرد.»
وی همچنین به من خبر داد که برخی از بچهها مکانهای بهتر و مطمئنتری را برای حمله به مستشاران خارجی مورد شناسایی قرار دادهاند. از من خواست که این مکانها را نیز بررسی کنم. اینگونه بود که در شبهای بعدی به مکانهای دیگری مثل خوانسالار سرکشی کردیم. خوانسالار یک رستوران معروف بود که آمریکاییها آنجا را به پاتوق خود تبدیل کرده بودند و تقریباً هر شب بساط فسق و فجورشان در آنجا به راه بود.
رستوران خوانسالار در میدان آرژانتین واقع شده بود. بنده با همراهی شهید احمدی چند شب متوالی به آنجا رفت و آمد کردیم و تمام نکاتی که برای طراحی حمله مورد نیاز بود، به دست آوردیم. از جمله محل آغاز حمله، نوع حمله و نوع تخریبی که قرار بود انجام شود. ضمن اینکه ما در این شبها طوری برخورد میکردیم که شک و شبههای نسبت به حضورمان در آن مکان برای کسی ایجاد نشود. خیلی راحت و با لباسهایی شیک به رستوران میرفتیم. انعامهای خوبی به گارسنها و پیشخدمتها و البته نگهبانان آنجا میدادیم و با برخوردی خوب و گرم، اطمینان آنها را به خود جلب میکردیم. حتی برای اینکه از موفقیت عملیات مطمئن شویم، چند شب به صورت متوالی با خود ساکهایی خالی را به محل بردیم تا دیدن این وسایل همراه برای نگهبانها و پیشخدمتها طبیعی و عادی شود و در شب عملیات نسبت به آنها ظنین نشوند.
یک شب با لباس اسپورت میرفتیم و شب دیگری کت و شلوار به تن میکردیم و با کراواتهای آن چنانی به رستوران میرفتیم تا خود را مشتری ثابت رستورن جلوه دهیم و اطمینان کامل کارکنان رستوران و حتی مهمانانی که آنجا را پاتوق خود کرده بودند، به دست آوریم.
بالاخره با تمام احتیاطها و دوراندیشیها شب عملیات فرا رسید. از لحظهای که همراه با ساکهای حامل مواد منفجره به سمت رستوران به راه افتادیم، چهره شهید احمدی دگرگون شد. گویا به او الهام شده بود که آن شب به مقام رفیع شهادت دست مییابد. صورتش نورانی شده بود و شور و هیجان بسیاری در صورتش هویدا بود.
من مواد منفجره را طوری طراحی کرده بودم که بعد از ۹۰ ثانیه از فعال شدن چاشنیها انفجار صورت گیرد. دو چاشنی هم برای مواد منفجره پیشبینی کرده بودم که اگر چاشنی اول عمل نکرد، دومی عمل کند و بدین شکل با احتمال زیادی عملیات با موفقیت همراه شود.
همراه با ساکهایی که دیدن آنها برای کارکنان رستوران عادی شده بود، وارد مکان مورد نظر شدیم. مثل هر شب، غذایی را سفارش دادیم و صرف کردیم. بعد من از شهید احمدی درخواست کردم که از رستوران خارج شود. این کار را با هدف ایجاد امنیت بیشتر برای او انجام دادم. بدین شکل وقتی او از رستوران خارج شد، خودم با استفاده از مواد آتشزن، مخفیانه چاشنیها را فعال کردم. بعد با خونسردی کامل از رستوران خارج شدم. حتی هنگام خروج انعام پیشخدمت و نگهبان را هم دادم تا کسی به رفتارم شک نکند.
وقتی از در رستوران بیرون رفتم متوجه شدم که شهید احمدی در حال بازگشت به سمت رستوران است. محکم شانهاش را گرفتم و گفتم: «کجا میروی؟» گویی ندایی یا نیرویی او را به سمت رستوران بکشد، پاسخ داد: «کیفم را جا گذاشتهام» تصور میکنم یک نگهبان به او گفته بود که کیفش را در رستوران جا گذاشته است. با نگرانی شدید به او گفتم: «نه برادر، کیف را بعداً بر میداریم.»
همانطور که عرض کردم، گویی تقدیرش این بود که آن شب شربت شهادت را بنوشد. چرا که من دست و کتف او را بسیار محکم گرفته بودم، طوری که در حالت عادی نباید میتوانست خود را از دستم خلاص کند و به سمت رستوران برود. نمیدانم چطور باید ماجرا را توضیح دهم که ذهن مخاطبان عزیز بتواند به درستی آن را درک و تحلیل کند. اما این اتفاق رخ داد.
وی با حرکتی شدید خود را از دستم خلاص کرد و با شتاب به سمت رستوران و محل کارگذاری مواد منفجره رفت. من از عرض خیابان که عبور کردم، صدای انفجار مهیبی بلند شد. برای من مسجل شده بود که هنگام انفجار ایشان در نزدیکترین مکان به مواد منفجره بوده و قطعاً به شهادت رسیده است.
این رویداد حال مرا به شدت دگرگون کرد. شرایط بسیار بدی را تجربه میکردم. بغض شدیدی گلویم را گرفته بود و اجازه نمیداد به راحتی نفس بکشم. با پای پیاده و تلوتلوخوران تا میدان آرژانتین راه آمدم. گویی خواب باشم، صدای آژیر آمبولانسها و ماشینهای پلیس را میشنیدم که از کنارم عبور میکردند. یک لحظه به خودم امید دادم که شاید معجزهای رخ داده و شهید احمدی همچنان زنده باشد. سراسیمه و دوان دوان به سمت محل انفجار بازگشتم. با این کورسوی امید که شاید بتوانم او را در میان جمعیت ببینم. چیزی حدود ۱۰ دقیقه در محل ماندم و بین جمعیتی که برای دیدن به محل آمده بودند، در جستجوی او گشتم. اما خودم از درون میدانستم که این امید واهی است و وی به لقاءالله شتافته است. کمی بعد سر و کله ساواکیها هم پیدا شد. با قدرت انفجاری که من در بمبها طرحریزی کرده بودم، کل ساختمان به ویرانهای تبدیل شده بود و گهگاه کادر درمانی از میان دود، جسدهای آمریکاییها را از رستوران خارج میکردند. برخی هم زخمی شده بودند که به سرعت آنها را به سمت آمبولانسها هدایت میکردند.
ساواکیها هم با دید مظنون به حاضرین در صحنه نگاه میکردند. دیگر ماندنم در آنجا را جایز ندانستم و به سمت محل قرارمان با شهید بروجردی حرکت کردم. وقتی به فیضیه رسیدم، با دیدن شهید بروجردی نتوانستم خود را کنترل خودم. او را در آغوش گرفتم و صدای هقهقام به آسمان رفت. او مدام از من میپرسید: «عباس کجاست علی؟ عباس کجاست؟» و من پاسخی برای او نداشتم. کمی بعد وقتی متوجه ماجرا شد، با عظمتی که همیشه از او سراغ داشتم مرا دلداری داد و گفت: «ناراحت چه هستی؟ چه سعادتی از این بالاتر که در راه اسلام و هدف مقدساش به شهادت رسید. اصلاً ممکن بود تو به جای او شهید شوی.»
من بلندبلند گریه میکردم و او درباره مظلومیت شهید احمدی، متانتش و دیگری ویژگیهایی که او را شایسته شهادت کرد، سخن میگفت. تنها چیزی که در آن لحظه توانست مرا کمی آرام کند این بود که شهید بروجردی مدام به من امید میداد که راه شهادت برای من هم باز است و چهبسا خیلی زود این سعادت نصیب من هم بشود. کمی که آرامتر شدم، با همان حالت بغض و گریه گفتم: «کاش این اتفاق برای من رخ میداد. کاش اصلاً این قضیه پیش نمیآمد.» چندباری حتی خودم را لعن کردم که چرا در آن روز شهید احمدی را با خود همراه کردهام. مدام میگفتم: «من تنهایی هم از پس از این عملیات برمیآمدم. کاش او را با خود نمیبردم.»
بعدها در مراجعه به بیمارستان متوجه شدیم که شهید احمدی در لحظه و پس از قطع شدن یک دست و یک پایش، در دم به مقام شهادت نایل آمده است.
اگرچه شهادت و فراق شهید احمدی برای همه ما بسیار سنگین تمام شد، اما نمیتوانستیم دست از آرمان و هدف والایی که داشتیم برداریم. باید طبق برنامهریزی قبلی از این رویداد استفاده تبلیغاتی هم میکردیم. به همین دلیل، در تیراژ بالایی اعلامیههایی را به زبان فارسی و انگلیسی تهیه کرده و در سرتاسر کشور پخش کردیم. این امر یعنی توزیع اعلامیهها را از طریق نیروهای خودمان در مراکز استانها و شهرستانهای مختلف انجام دادیم. جالب اینکه ما آنقدر در امر حفاظت از اطلاعات خوب عمل کرده بودیم که بسیاری از نیروهای خودی نیز نمیدانستند که عملیات کار ما بوده است.
در این اعلامیهها، تشکل صف، انزجار خود را از حضور آمریکاییها و اسرائیلیها در کشور و دست زدن آنها به اعمال غیر اخلاقی متعدد، ابراز کرد و هشدار داد که در صورت عدم پایان یافتن این روند، عملیاتهای بعدی نیز باشد.
عملیات انفجار رستوران خوانسالار و کشته شدن تعداد قابل توجهی از مستشاران آمریکایی، با بازتاب جهانی گستردهای نیز همراه شد. به خصوص این امر برای آمریکاییها بسیار وحشتناک بود و ترس و دلهره بسیار شدیدی را در آنان ایجاد کرد. ضمن اینکه با اطلاعاتی که بعدها به دست آوردیم، متوجه شدیم که آمریکاییها بعد از این انفجار جمع قابل توجهی از نیروهای خود را از ایران خارج کردند. عمده کسانی هم که مانده بودند بیشتر نظامیانی بودند که از مهارتهای جنگی و نظامی بهره میبردند.
پس از عملیات انفجار رستوران خوانسالار، طرح عملیات منفجر ساختن سرویس مینیبوسهایی که آمریکاییها را از محل اسکانشان به محل کارشان میبرد، در دستور کار قرار دادیم. در این طرح نیز شهید شکوری با من همراه شد. قرار ما این بود که انفجار را از طریق همان نارنجکهای دستسازی که شیوه ساختشان را خدمت مخاطبان عزیز توضیح داده بودم، انجام دهیم.
برای اجرای این عملیات نیز ابتدا چند روزی را به مراقبت و طراحی عملی عملیات اختصاص دادیم. بر این اساس من و شهید شکوری با موتور چند روزی به محلهای مورد نظر رفتیم و به تعقیب مینیبوس پرداختیم. در روز عملیات نیز به خیابان نیروی هوایی رفتیم و در حالی که من راننده موتورسیکلت بودم، شهید شکوری نارنجکی را به داخل مینیبوس انداخت. آن روز ما تصور میکردیم که نزدیک به هفت نفر از آمریکاییها به هلاکت برسند اما بعد از طریق جراید متوجه شدیم که انفجار نارنجک مذکور باعث کشته شدن حداقل ۱۷ آمریکایی شده است.
اما ماجرای این عملیات نیز خواندنی است. آن روز ما با سرعت خود را به مینیبوس رساندیم و با زدن بوق، به اصطلاح از راننده خواستیم که به ما راه دهد. با همین سر و صدا، بسیاری از سرنشینان مینیبوس متوجه ما شدند و به ما نگاه کردند. بعد وقتی اتوبوس کمی کنار رفت و به اصطلاح کوچهای را برای ما باز کرد، به راحتی کنار یکی از پنجرهها قرار گرفتیم. شهید شکوری فتیله نارنجک را به سرعت روشن کرد و آن را از طریق پنجره باز به داخل مینیبوس انداخت. ما کمی فاصله گرفته بودیم که نارنجک منفجر شد. شدت انفجار آنقدر زیاد بود که خود ما نیز کنترل خود را از دست دادیم و به زمین افتادیم. ضمن اینکه انفجار روی چشم شهید شکوری هم اثر گذاشت. به طوری که اصلاً جایی را نمیدید. بخشی از رانش نیز بر اثر خوردن به زمین زخمی شده بود. وقتی من خودم را به او رساندم و از پشت او را گرفتم تا از زمین بلند شود، به من گفت: «علی من جایی را نمیبینم، خودت باید مرا سوار موتور کنی.» به او گفتم که بچرخد و مرا بغل کند. بعد او را زمین کندم و به سختی روی موتور قرار دادم. به هر زحمتی بود موتور را روشن کردم و فرار کردیم. از خیابان نیروی هوایی رفتیم و بعد از مدتی به خیابان خراسان رسیدیم. در آنجا مقداری آب پیدا کردیم و صورت او را شستیم. چشمانش تقریباً خوب شده بود و دوباره میتوانست ببیند. آنجا بود که فهمیدم موج انفجار باعث نابینایی موقت او شده بود. اما تا قبل از آن نمیدانستم که زانویش هم زخمی شده است. نگاهی به شلوار و کفشش که خونی شده بود، انداختم. تلاش کردم او را دوباره بلند کنم که گفت: «چیز مهمی نیست. زخمم خیلی سطحی است. میتوانم راه بروم.» بدین شکل از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم.
موفقیت ما و تشکل صف در عملیاتهای انفجاری مخصوصاً انفجار رستوران خوانسالار و مینیبوس حامل آمریکاییها، پشت حکومت و آمریکاییها را حسابی لرزاند. این ترس و هراس برای ما کاملاً ملموس و قابل درک بود. پس از آن دیگر نه رژیم احساس امنیت میکرد و نه آمریکاییها و اسرائیلیها.
جالب است بدانید که پس از این عملیاتها، من چندباری مجدداً به هتل اینترکنتینانتال رفتم. اما دیگر نه اثری از آمریکاییها در این هتل بود و نه آن مهمانیهای شنیع و خجالتآور. بدین جهت اجرای عملیات انفجار این هتل از دستور کار خارج شد. چرا که به مکانی خاموش و ساکت تبدیل تبدیل شده بود.
منبع: مبارزه به روایت علی تحیری، تدوین مرتضی میردار، ویراستار شیما آشتیانی، تهران، مؤسسه فرهنگی مطبوعاتی ایران، 1401، ص 131 - 137.
تعداد بازدید: 23