انقلاب اسلامی :: حتی یک لحظه هم از انقلاب جدا نشده‌ام

حتی یک لحظه هم از انقلاب جدا نشده‌ام

21 مهر 1403

گفت‌وگو با سردار یوسف فروتن اولین فرمانده روابط عمومی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و عضو سابق اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان در اروپا

مصاحبه و تنظیم: علی رحمانی

 

n چطور با نهضت امام خمینی آشنا شدید؟

بسم الله الرحمن الرحیم. آشنایی من با حضرت امام(ره) در سال 1341 بود که حضرت آیت‌الله العظمی بروجردی فوت شدند. بعد از رحلت ایشان من از طریق اخوی بزرگم که شهید شده با ایشان آشنا شدم. تقریباً تمام اطلاعیه‌ها و مطالب حضرت امام(ره) که پخش می‌شد ایشان به ما می‌دادند و ما هم بعد از خواندن با کاربن نسخه‌برداری و پخش می‌کردیم؛ برخی از دوستان هم تایپ می‌کردند. در حقیقت اولین روحانی که من مقلدش شدم حضرت امام(ره) ؛ آن موقع یک نوجوان 15-16 ساله بودم.

n آیا در نهضت 15 خرداد هم فعالیت داشتید؟

در 15 خرداد ما در تهران نبودیم؛ در دماوند بودیم و با 15 خرداد ارتباط مستقیم نداشتیم، ولی یکی از برادرهای من که در بازار کار می‌کرد، خبر اتفاقات 15 خرداد  را می‌آورد. محل کار او در میدان ارگ بود و آنجا صحنه‌های بسیاری از کشتار مردم را دیده بود. یک بار هم فرار کرد و به دماوند آمد و تا 2-3 روز نمی‌توانست حرف بزند.

n چه شد که دانشجو شدید؟

 قبل از اینکه دانشجو شوم همان‌طور اطلاعیه‌های حضرت امام(ره) را مرتب می‌خواندم. من در دبیرستان دماوند بودم، آقای حسین شریعتمداری، آقای میرزایی و آقای صفری هم بود که گروه بچه‌مسلمان‌های دبیرستان مسعودی دماوند را تشکیل دادیم. جرأت نمی‌کردیم در دبیرستان هر حرفی را بزنیم. در دبیرستان دو گروه بود؛ بچه‌مسلمان‌ها و چپی‌ها. چپی‌ها توسط برخی دبیرها حمایت می‌شدند.

n دبیرهایتان چپ بودند؟

بین دبیرها هم چپ بودند و هم مسلمان. البته نه تندِ تند بودند و نه کندِ کند. نه مسلمان دوآتشه بودند و نه مخالفت جدی با مسلمانان داشتند. در مجموع فضای دبیرستان بیشتر دست ما بچه مسلمان‌ها بود. چپی‌ها هم کارهایی می‌کردند، اما اعلامیه‌هایی که از طرف امام و سایر علمای قم صادر می‌شد خیلی بیشتر در اختیار جامعه بود. به غیر از این، فضای شهرستان دماوند یک فضای مذهبی بود و به همین دلیل ما بیشتر سینه‌مان را سپر می‌کردیم.

n اطلاعیه‌ها و اعلامیه‌ها چطور به دست شما می‌رسید؟

بیشترین اطلاعیه از طریق برادرم، شهید حاج ماشاءالله، به دستمان می‌رسید. ایشان در موشکباران شهرها در جنگ تحمیلی به شهادت رسید. در واقع بیشتر اعضای خانواده من در روز بعثت حضرت رسول(ص) در اواخر سال 1364 به شهادت رسیدند. مرحوم حاج ماشاءالله از اولین روزهای نهضت با امام خمینی آشنایی داشت. عمده سخنرانی‌های امام و علما از طریق حاج ماشاءالله و حاج حسن میرزایی که او هم در تهران زندگی می‌کرد به دست ما می‌رسید. اگر تعداد اعلامیه‌ها زیاد بود به افراد خاصی می‌دادیم، اگر هم کم بود گاهی کپی می‌کردیم و در کشوی برخی از بچه‌ها و گاهی در مساجد می‌گذاشتیم. در نهایت دیپلم گرفتم و برای سربازی به مشهد رفتم. بعد از آن، حدود 2 سال در شرکت شعله خاور تهران کار کردم و کمی پول جمع کردم و با نامه‌نگاری از دانشگاه سوئد پذیرش گرفتم و به آنجا رفتم. البته دانشگاه سوئد برای من قابل تحمل نبود.

n چرا؟

به سه دلیل داشت اول اینکه سفارت ایران و کسانی که آنجا بودند با بچه مسلمان‌ها رابطه خوبی نداشتند. دوم من باید کار می‌کردم تا درس بخوانم. کسی را نداشتم که برایم پول بفرستد، در ضمن انگلیسی بلد بودم و سوئدی نمی‌دانستم. دلیل سوم اینکه سطح تحصیل در سوئد بالا و معدل دیپلم من 15.75 بود و تمام کسانی که به آنجا آمده‌ بودند معدلشان از 18 به بالا است. بنابراین ممکن بود نتوانم درس بخوانم. مهم‌تر از این وضعیت بسیار بد فرهنگی سوئد بود. دیدم شرایطی که بتوانم اسلام خودم را در آنجا حفظ کنم وجود ندارد. در اروپا فقط آدرس مرکز اسلامی هامبورگ داشتم که از مرحوم شهید باهنر گرفته بودم. آن موقع مرحوم باهنر در نشریه مکتبِ تشیع فعالیت داشتند. یک روز رفتم خدمت ایشان. گفتم می‌خواهم به خارج بروم نظر شما چیست؟ گفتند: آنجا نزد آقای بهشتی در مرکز اسلامی هامبورگ برو ایشان کمکت می‌کنند. یک تقویم دیواری به من داد که به آقای بهشتی بدهم. پس از یک ماه اقامت در سوئد به هامبورگ رفتم. آنجا با دیدن ساختمان مسجد قدری دلم روشن شد. آیت‌الله بهشتی مسئول مرکز اسلامی و آقای مجتهد شبستری امام جماعت مسجد بودند. بعد از سلام و احوالپرسی دکتر بهشتی به من گفت: چرا از سوئد آمدی سوئد که سطح تحصیلاتش بالا است؟ گفتم: دیدم اگر قرار باشد درس بخوانم و اسلام نداشته باشم به دردم نمی‌خورد.

n آیا در هامبورگ همراه با شهید بهشتی وارد فعالیت‌های جنبش دانشجویی شدید؟

بله. وقتی به هامبورگ رفتم دکتر بهشتی وقتی دید من بنیه اسلامی خوبی دارم مرا بوسید و گفت: در اینجا دوستان هستند کمک می‌کنند، نگران نباش. همان شب ایشان جلسه قرآن داشتند مرا به یکی از دوستان به نام آقای مهندس سلامتی از بچه‌های مشهد، معرفی کردند و گفتند: برای آقای فروتن خانه تهیه کنید و اسمش را در دانشگاه بنویسید. از همان شب اول که وارد هامبورگ شدم افتادم در بغل بچه مسلمان‌ها و خیالم راحت شد چند روزی در کوی دانشجویی خانه گرفتم. بعد یکی از تجار فرش که خانه داشت دنبال بچه مسلمانی می‌گشت که اتاقش را اجاره دهد. رفتم پیش آنها و بعد در کالج اسم نوشتم. چون سنم زیاد بود در دانشگاه مجبور شدم دوره نقشه‌کشی دانشکده فنی را تمام کنم. 3 سال در دانشکده نقشه‌کشی عالی درس خواندم و بعد رشته تأسیسات را تا اوایل سال 1356 ادامه دادم.

n در خاطرات خود از فعالیت‌هایتان در جنبش دانشجویی گفتید شخصیت‌هایی مثل بنی‌صدر و صادق قطب‌زاده و آقای یزدی را دیدید. این افراد چه عملکردی نسبت به نهضت امام خمینی(ره) داشتند؟

قبل از اینکه وارد این قضیه بشوم باید بگویم فعالیت دانشجویی ما علاوه بر درس چه بود. بعد از حل وضعیت درس و کارم در هامبورگ، طی مدت کوتاهی با بچه مسلمان‌هایی که با مسجد ارتباط داشتند آشنا شدم. مجموعه‌ای به نام اتحادیه انجمن‌های دانشجویان مسلمان اروپا بود که به صورت هفتگی در مسجد جلساتی داشتند و کار سیاسی می‌کردند. در ارتباط با مسائل سیاسی داخل و مسائل سیاسی منطقه با اینها ارتباط پیدا کردم و یکی از اعضای این اتحادیه در اروپا شدم و با آن بچه‌ها همکاری داشتم. آشنایی من با دکتر بهشتی، آقای شبستری و شخصیت‌های بزرگی مثل دکتر حبیبی، بنی‌صدر، قطب‌زاده و دکتر نمازی از اینجا شروع شد.

n منظورتان کدام دکتر نمازی است؟

دکتر نمازی که وزیر اقتصاد دولت آقای خاتمی بود و الان در دانشگاه الزهرا(س) تدریس می‌کند. با آقایان دکتر کارگشا، دکتر خداپناهی، دکتر نواب نیز آشنا شدم. اینها  قبل از من در اتحادیه کار می‌کردند و درس می‌خواندند. به عبارتی امثال دکتر کارگشا، دکتر کیارشی و دیگران جزو بنیانگذاران اتحادیه انجمن‌های دانشجویان مسلمان اروپا بودند و ما نسل بعدی آنها بودیم. این اتحادیه به سفارش دکتر بهشتی شکل گرفت و این دوستان از ابتدا فعالیت داشتند. البته همه آنها در هامبورگ نبودند فقط آقای دکتر [حسن] حبیبی بود. دکتر نمازی در اتریش بود بعد به هامبورگ آمد. آقای دکتر حبیبی در فرانسه بود. با بنی‌صدر در فرانسه آشنا شدیم و بعد از آن با بچه‌های انگلستان آشنا شدیم که هم هفتگی و هم ماهیانه جلسه منطقه‌ای داشتیم. به صورت فصلی سالی دو یا سه بار جلسه سراسری اروپا را داشتیم که از کشورهای مختلف اروپا جمع می‌شدند. در هامبورگ یا هانوفر و یا در جای دیگر هم نشست سالیانه داشتیم. نشست هفتگی در شهرها بود، نشست منطقه‌ای و سالیانه نیز داشتیم. بیشترین اطلاعیه‌هایی که از جانب حضرت امام و سایر علما در مورد مسائل سیاسی صادر می‌شد در آنجا بحث و کارشناسی می‌شد. کتاب‌های دکتر شریعتی و برخی از کتب استاد مطهری که به دلیل محدودیت کمتر بود نیز مورد استفاده قرار می‌گرفت. چون ساواک خیلی حساس شده بود روی این چیزها. که مورد بحث و بررسی قرار می‌گرفت.

n آیا شما در این برهه زمانی توسط ساواک احضار شدید؟

این مسئله بعدها در زمان ازدواج من اتفاق افتاد.

n لطفاً ادامه بحث خود را بفرمایید؟

ارتباط ما با بچه‌های اتحادیه ادامه پیدا کرد. بعد از بازگشت دکتر بهشتی به ایران در زمان ریاست آقای شبستری، به پیشنهاد ایشان با مرکز اسلامی هامبورگ همکاری داشتم. این همکاری تا سال 1351-1352 ادامه داشت. اواخر سال 1351 به تهران آمدم تا ازدواج کنم. چون نیروهای ساواک در کنسولگری مرا شناسایی کرده بودند در ایران پاسپورتم را گرفتند و گفتند که ممنوع الخروجم. در ساواک گفتند: تو با سیاسیون در آلمان ارتباط داری. گفتم: نه، در مسجد هستم و آنجا مسئله خاصی نیست. آن سال من را زیاد اذیت نکردند. نیمه اول 1353 که برای بردن همسرم به ایران آمدم ساواک حسابی خفت من را گرفت و مشکلاتی برایم ایجاد کردند. از طرفی چون دانشجوی خارج از کشور بودم نمی‌خواستند بازداشتم کنند چون می‌دانستند اگر بازداشت شوم دانشگاه هامبورگ و دانشکده‌ای که دانشجویش بودم داد و بیداد می‌کنند. ساواک روی اعتراض غربی‌ها حساس بود اما حسابی خفت من را گرفت که تو بایستی با ما همکاری بکنی و اخبار و اطلاعات مسجد را به ما بدهی. پیش آقای دکتر بهشتی در ایران رفتم. ایشان گفت: چه چیزی از تو می‌خواهند؟ گفتم: اینها اصرار دارند که من اطلاعات و اخبار مسجد را بدهم و با آنها همکاری کنم. گفت: شما برو پیش آقای هاشمی رفسنجانی با او مشورت کن و هرطور که دستور داد عمل کن. آقای هاشمی از قبل با من آشنا بودند از زمانی که آلمان نرفته بودم. ایشان در جلسات دماوند حضور داشت. در حقیقت کسانی مثل دکتر بهشتی، دکتر باهنر، آقای امامی کاشانی، آقای مهدوی کنی و آقای هاشمی به جلسات ما می‌آمدند. خلاصه پیش آقای هاشمی رفتم و ایشان گفت: از تو چه می‌خواهند؟ گفتم: چنین چیزهایی می‌گویند. ایشان گفت: ما از این تعهدات زیاد دادیم برو تعهد بده و دَرست را بخوان. من هم بنا به پیشنهاد آقای هاشمی گفتم: خوب من آنجا دارم درس می‌خوانم هر خبری شد به شما اطلاع می‌دهم. در مسجد خبری نبود، یعنی چیزی نبود که پوشیده باشد. زیرا جلسه مسجد عمومی بود و حتی ساواکی‌ها در پوشش نیروهای کنسول‌گری به جلسه می‌آمدند. مدتی بعد از این قضایا ‌خواستم پاسپورتم را تمدید کنم. وقتی رفتم به سفارت، گفتند: یکی از مقامات امنیتی می‌خواهد شما را ببیند. تا این را گفتند فهمیدم که کار خراب است. رفتم آنجا دیدم طرف شروع کرد به توهین کردن: فلان فلان شده تو به ما قول دادی گزارش بدهی. گفتم: من قول ندادم گزارش بدهم، گفته بودم اگر خبری شد به شما اطلاع می‌دهم، ما که خبر سیاسی در مسجد نداریم. گفت: پدرسوخته پدرت را در می‌آورم.

n شما را تنبیه هم کردند؟

نه. جرئت نمی‌کردند این کار را بکنند ولی چندتا فحش به من داد. خلاصه سال 1353 آمدم خانمم را ببرم اینجا خفت مرا گرفتند و گفتند: به خودت و همسرت اجازه خروج نمی‌دهیم.

n زندان هم رفتید؟

نه زندان نرفتم. گفتم آنها می‌ترسیدند و دانشجوی خارج از کشور را زندانی نمی‌کردند و یا حتی کتک نمی‌زدند ولی خوب اذیت کردند. تقریباً حدود 10 جلسه ما را بردند و آوردند تا اینکه تعهد گرفتند. کمی تهدید و فحش بود ولی زندانی‌شدن یا کتک‌زدنی در کار نبود. این مسئله ادامه پیدا کرد تا اینکه رفتم. پرونده من لکه‌دار شد از آن به بعد دیگر با وجود اینکه معدل همسرم 18.5 بود، نمی‌گذاشتند به خارج از کشور بیاید و به ایشان اقامت نمی‌دادند و مرا هم در حوزه کاری قدری اذیت کردند. ادا و اطوارهای این‌طوری داشتند. ما را اذیت کردند و تا سال 1356 که در آلمان بودم به خانمم اجازه اقامت ندادند. در دانشکده هم برای من مسئله‌سازی کردند رئیس پلیس پرونده‌ام را باز کرد و گفت: تو اینجا کار سیاسی می‌کنی، اینجا کار سیاسی ممنوع است. رشته دومم را تا آخر خواندم و چندین بار محل اقامتم را تغییر دادم. خیلی اذیت شدم اما ارتباط ما با بچه‌های اتحادیه ادامه داشت.

در مورد سئوال شما درخصوص بنی‌صدر و قطب‌زاده باید بگویم، سالی 2 یا 3 بار نشست سالیانه داشتیم که در این نشست سالیانه بنی‌صدر، دکتر حبیبی و هم قطب‌زادهمی‌آمدند، آشنایی ما از اینجا با آنها شروع شد. دکتر حبیبی و بنی‌صدر در فرانسه بودند. قطب‌زاده اول آمریکا بود بعد به انگلستان و اواخر به فرانسه آمد.

n یکی از مسائلی در خاطرات شما مطرح شده که یکی از عوامل شناخته‌شدن بنی‌صدر در بین جناح مسلمان انقلابی‌ها حضور شما بود که دوستان دیگر هم تأیید می‌کنند. این مسئله از نظر خود شما چقدر تأثیر داشته و چقدر از وی شناخت داشتید؟

تفکر بنی‌صدر تفکر اسلامی بود اما اسلام نهضت آزادی و تفکر غربگرا. مشکلی که ما با بنی‌صدر داشتیم این بود که در صحبت‌هایش ظاهراً خیلی طرفدار روحانیت بود اما عملاً می‌دیدیم که جور دیگری است مثلاً دخترش بی‌حجاب بود. زنش حجاب درست و حسابی نداشت. خودش هم حرف‌های روشنفکرانه می‌زد. دیدگاه و تفکر او روشن بود زیرا بالاخره عضو نهضت آزادی در خارج از کشور بود. اما می‌دیدیم آن اعتقادی که ما به ولی فقیه و روحانیت داشتیم، در بنی‌‌صدر نیست. بالاخره خودش را نشان می‌داد دکتر حبیبی یک جور بود، دکتر کارگشا یک جور بود، آقای دکتر نمازی معلوم بود. اما بنی‌صدر مثلاً وقتی می‌خواست از شاه اسم ببرد نمی‌گفت شاه، می‌گفت: محمدرضا. خُب این نکته برای ما جالب بود از لحاظ سیاسی این‌گونه بود ولی نگاه وی روشنفکرانه و متمایل به دیدگاه نهضت آزادی بود مخصوصاً وقتی که ما نشستی در پاریس داشتیم. بچه‌های اتحادیه با هماهنگی شهید محمد منتظری تصمیم به برگزاری نشست گرفته بودند. آقای غرضی و خانم دباغ از لبنان آمده بودند. آنجا اعتصاب غذایی برای زندانیان سیاسی راه انداخته بودیم بعد در کلیسای سن لویی پاریس برنامه گذاشتیم و تقریباً حدود 200 نفر از بچه مسلمان‌ها جمع شدند تا برای زندانیان سیاسی بیانیه بدهند. بنی‌صدر آنجا رفت و آمد داشت ما هم دیدیم خانمش وضعیت حجاب درست و حسابی ندارد. مخالفت کردیم. گفتیم: تو اگر مسلمانی چرا وضعیت زنت این‌طور است خب همسر من و همسران بچه‌های مسلمان دیگر نیز هستند. بنی‌صدر گفت: نه اینها آزادند، اختیار دارند خودشان می‌دانند و این حرف‌ها، من کاری به اینها ندارم. دیدیم خلاصه اسلامش کمی سوراخ سوراخ است به همین دلیل زیاد از وی خوشمان نمی‌آمد. مخصوصاً زمانی که [آقا]مصطفی خمینی شهید شد. خُب اطلاعیه‌ای صادر کرده بودیم، اما ایشان حرف‌های خیلی مناسبی نمی‌زد مخصوصاً نامه‌ای از طرف حاج سیدجوادی صدر نوشته بود. دیدم از اول تا آخر نامه حاج سیدجوادی صدر را تأیید کرده در حالی که خیلی حرف‌هایش منافقانه بود، از آنجا اختلافات ما شدیدتر شد. آقای حاج سیدجوادی صدر اطلاعیه‌ای علیه نظام شاهنشاهی داده بود اما جوری که اطلاعیه را داده بود مشکل داشت، یعنی اطلاعیه با حرف‌های حضرت امام زمین تا آسمان فرق می‌کرد. معلوم بود اطلاعیه‌ای است که ساواک هم از آن بدش نمی‌آید. پس از تأیید این اطلاعیه ما از همان موقع فهمیدیم که وی مسئله دارد زیرا یک نفر نمی‌تواند مسلمان دوآتشه باشد ولی این‌گونه حرف بزند. اختلاف ما زمانی شروع شد که ایشان علیه مبانی اعتقادی ولایت فقیه حرف‌های ضد و نقیض می‌زد، به همین دلیل ما با او مخالف بودیم. این اختلاف دیدگاه ادامه پیدا کرد تا اینکه رئیس‌جمهور شد. از اول با او مخالف بودم نه به او رأی دادم نه تأییدش کردم. خیلی دلش می‌خواست که من معاون فرهنگی باشم که نشدم. ایشان خیلی ناراحت شد. پس از آن من عضو سپاه شدم و ایشان رئیس‌جمهور شد و دستور داد که من را از سپاه اخراج کنند.

n از سپاه اخراجتان کردند؟

نه اخراج نکردند چون وقتی عضو سپاه شدم، از طرف شورای انقلاب حکم گرفتم. شورای انقلاب به ما حکم تشکیل سپاه را داد. روزی دیدم حضرت آقا [آیت‌الله خامنه‌ای] که آن موقع نماینده امام در وزارت جنگ بود به شورای فرماندهی سپاه آمد. آقا تا آمدند گفتند: یک خبری دارم برای شما.

گفتم: بفرمایید؟

گفت: بنی‌صدر امروز در شورای انقلاب پیشنهاد کرد که شما با آقا محسن و آقای محمدزاده از سپاه اخراج شوید.

n کدام آقای محمد‌زاده؟

حاج ابراهیم محمدزاده که با آقای حسین شریعتمداری در کیهان همکاری می‌کرد. گفتم: تصمیم گرفتید اخراج شویم؟ فرمودند: نه ما به ریش بی‌ریشش خندیدیم.

زمانی که آقای مرتضی رضایی فرمانده سپاه شد خودش گفت به بنی‌صدر تعهد دادم که تو را از ستاد بردارم اما از سپاه نه. در نتیجه بعد از ریاست حاج مرتضی رضایی به من مسئولیت‌های دیگری بیرون از ستاد محول شد. البته از اول با انقلاب همراهی داشتم ولی اولین سمت اصلی من مسئول روابط عمومی بود.

n سال 1357 ایران بودید؟

از اواخر 1356 ایران بودم.

n روز 17 شهریور 1357 بودید؟

بله

n چه خاطراتی از آن روز دارید؟

روزهای قبل از 17 شهریور تظاهرات می‌شد. زمان دولت ازهاری ما باخبر شدیم وقتی تظاهرات عید فطر سال 1356 راه افتاد بعد از آن گفتند تجمعی در میدان ژاله برگزار خواهد شد. عده‌ای گفتند دیدار در آنجا. تصور می‌کنم این پیام از طرف سران اصلی انقلابیون نظیر دکتر بهشتی، حضرت آقا و دیگران بود برخی هم گفته‌اند آقای نوری همدانی اطلاع داده بود، نمی‌دانم. به هر حال روز 17 شهریور با دو نفر از بستگان، آقایان شمس‌الدین و شهاب رحمانی که هر دو برادران همسرم هستند به میدان شهدا رفتیم. حدود ساعت 8.5 تا 9 صبح دیدیم وسط میدان یک ماشین بنز گذاشته‌اند. جلو و عقبش چندتا جیپ دولتی و هلیکوپتری هم آن بالا مشغول گشت‌زنی است. سربازان جلوی مردم گارد گرفته‌ بودند و نمی‌گذاشتند کسی به میدان بیاید. از چهار طرف میدان نیرو گذاشته بودند. نمی‌گذاشتند کسی به داخل میدان بیاید ولی مردم جمع شده بودند و شعار می‌دادند. ما جلوی پمپ بنزین ایستاده بودیم. حدود ساعت 9.5 تا 10 بود که فرمانی از هلی‌کوپتر صادر شد و در یک لحظه ما در خیابان بودیم تا از جوی پریدم این طرف، دستور تیراندازی را دادند. تعداد زیادی از افراد در آنجا کشته شدند. رفتم توی جوی و بعد زیر یک چرخ طوافی میوه نشستم. از سوراخ گونی چرخ نگاه کردم دیدم که بله، ملت را کشتند. همان موقع در کوچه بغلی یک نفر در خانه‌اش را باز کرده بود. تعدادی از مردم رفتند داخلِ خانه فردی که می‌گفت: «بیایید تو خونه. می‌کُشنتون». خلاصه ما را هل دادند رفتیم داخل خانه. تقریباً تا نزدیک غروب در آن خانه بودیم. اگر بیرون می‌آمدیم می‌زدند. هر از چندگاهی می‌شنیدیم که صدای تظاهرات و رگبار تیراندازی می‌آید. خلاصه حدود ساعت 6 بعد از ظهر از آن خانه بیرون آمدیم.

n در جریان انقلاب در تظاهرات‌های دیگری هم شرکت کردید؟

در تمام راهپیمایی‌ها بودم. یکی از مسئولین تنظیم‌کننده شرق تهران ما بودیم. شرق تهران از میدان امام حسین و خیابان شریعتی در قسمت بالا و از قسمت پایین هم خیابان 17 شهریور فعلی است. تعداد زیادی از بچه‌های این منطقه را جمع می‌کردیم. تقریباً در تمام راهپیمایی‌هایی که تا میدان آزادی بود حضور داشتم به جز بعضی مواقع که برای مسئولیتی به خارج از تهران می‌رفتیم.

n آیا شما در این دوره خارج از تهران هم رفتید؟

بله در بهشهر، گرگان، اصفهان، لرستان، زاهدان،تبریز، ارومیه و شهرهای دیگر سخنرانی کردم.

n آیا در کمیته استقبال از حضرت امام هم بودید؟

بله در کمیته استقبال ما جزو بر و بچه‌هایی بودیم که چند نفری قسمتی را مدیریت می‌کردیم و بازوبندهایی را برای بچه‌ها تهیه کرده بودیم. مسئولیت حلقه دوم محافظان حضرت امام، هنگام سخنرانی در بهشت زهرا(س) در جایگاه سخنرانی، با من بود. فاصله ما با امام(ره) تقریباً 10-15 متر بود. بعد از اتمام سخنرانی زمانی که امام می‌خواستند سوار هلی‌کوپتر شوند مشکلاتی پیش آمد. یک عکس تاریخی هم دارم که در آن عبا و عمامه امام افتاد. ما آنجا یک آمبولانس داشتیم با هماهنگی آقای ناطق نوری و حاج احمد آقا امام را به دلیل اینکه مریض است داخل آمبولانس بردیم. ملت هم فکر می‌کردند که ایشان سوار هلی‌کوپتر شده‌اند. بعد از طی مسافتی، جایی که هلی‌کوپتر انتظار می‌کشید امام سوار شدند و در نهایت ساعت 10 شب امام به مسجد مدرسه رفاه رفتند. اولین دیدار حضوری و چهره به چهره بنده با امام(ره) آن موقع بود.

n آیا خاطره‌ای از اولین دیدارتان با حضرت امام(ره) دارید؟

چرا دارم ایشان پس از ورود به مدرسه رفاه با گشاده‌رویی به همه ما خوش آمد گفتند و فرمودند اگر چایی باشد چایی میل دارند بخورند. چایی درست کردیم و به ایشان چای دادیم. مطالبی که آن شب امام گفت الان در ذهنم نیست اما در مجموع خسته نباشید گفتند و هم شکر می‌کردند که الحمدالله که انقلاب پیروز شد و پیروز خواهد شد.

یک خاطره دیگر هم هست من بودم و چندتا از دوستان رو‌به‌روی ما آقای حسین شریعتمداری هم نشسته بود و آمده بود که ته مانده چایی امام را ( به خاطر ثوابش) بخورد یکی از آن طرف آمد و سرکشید.

n اگر تاریخ دوباره تکرار شود آیا دوباره همین راه را انتخاب می‌کنید؟

بله اما با شدت و آگاهی بسیار بیشتر. ما آن موقع این‌قدر آگاهی نداشتیم البته انگیزه بود اطلاعات و آگاهی هم داشتیم اما الان می‌بینیم که می‌توانستیم خیلی کارهای دیگر بکنیم که آن موقع بلد نبودیم و الان یاد گرفتیم. اعتقاد من بر این است که اگر قرار باشد قرآن پیاده شود و نقش امامت و ولایت تحقق بیشتری به خودش بگیرد، هم آگاهی و هم شدت و حدت بیشتری باید وجود داشته باشد. بنابراین من با جرئت و اعتقاد صد در‌صد می‌گویم که باز هم وارد میدان خواهم شد اگرچه در طول این مدت هیچ‌وقت حتی یک لحظه هم از انقلاب جدا نشده‌ام.



 
تعداد بازدید: 22


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: