17 آذر 1403
روال راهپیماییهای ما [فاطمه کشاورزیان] به این صورت بود که پسرها از دبیرستانشان، واقع در پشت مدرسه ما (نام مدرسه: محبوبه متحدین) راه میافتادند به طرف مدرسه دخترانه تا همراه با هم به سمت جایی که باید راهپیمایی کنند، بروند. برادران طبق روالِ روزهای قبل، نزدیک مدرسه ما شدند و در را باز کردند. من و چند نفر از دختران دانشآموز که منتظر حضور برادران انقلابی بودیم، با آنها همراه شدیم. مدیر مدرسه، زبان تهدیدش را باز کرد و گفت: «خانم کشاورزیان! مطمئن باش اگر پایت را از مدرسه بیرون بگذاری، نمره انضباطت صفر است.» بیتوجه به حرف مدیر، همراه با برادران در حالی که شعار میدادیم، راه افتادیم.
روز بعد که بنای رفتن برای راهپیمایی را داشتیم، مدیر، مقاومت سرسختانهای کرد. این مقاومت، طبیعی بود؛ چون ساواک حتماً متوجه میشد و این اتفاق برای مدیر سنگین تمام میشد. تا ظهر صبر کردیم تا رضایت او را برای رفتن به راهپیمایی جلب کنیم اما او پایش را توی یک کفش کرده بود و اجازه نمیداد. مقاومت مدیر، از روز قبل بیشتر شده بود. دیگر ظهر شده بود و بچهها هم در حالی که گرسنگی به سراغشان آمده بود، ناامید از انجام راهپیمایی در حال ترک مدرسه بودند، تا اینکه فکر بکری به سراغم آمد. هر طور شده باید نشاط را چاشنی کارمان میکردیم تا بچهها خسته نشوند؛ برای همین رو به بچهها گفتم: «بیا برویم دم در دفتر مدیر و با هم شعری را که برایتان میخوانم، بخوانیم.» بچهها گفتند: «حالا شعرت را برایمان بگو، ببینیم چطور است.» شعر را برایشان خواندم: «الذین والذینه/ وقت ناهاره / گشنهمونه.» بچهها هم تکرار میکردند؛ تا اینکه به دفتر مدیر رسیدیم. تا رسیدیم، رو به بچهها گفتم: «یالا، همه، شعری را که یاد گرفتید، با صدای بلند بخوانید؛ فقط فراموش نکنید موقع خواندن شعر، پاهایتان را هماهنگ به زمین بکوبید و به قولی ریتم بگیرید!»
بچهها طبق نقشهای که برایشان طراحی کردم، نمایش را به اجرا درآوردند. ولولهای در سالن مدرسه بپا شده بود. مدیر با دستپاچگی از دفتر کارش بیرون آمد. اوضاع را که دید، دوباره شروع کرد به تهدید کردن: «مطمئن باشید اگر پایتان را از مدرسه بیرون بگذارید، همهتان را تحویل سازمان امنیت میدهم.» آن موقع هنوز اسم ساواک ترسناک بود اما با همه اینها، ما عزممان را برای رفتن به راهپیمایی جزم کردیم و بیتوجه به حرف مدیر به کارمان ادامه دادیم تا اینکه مدیر مجبور شد، برای اینکه جو مدرسه را بخواباند، به بچهها اجازه بدهد، بروند.
در حالی که شاد و خندان از مدرسه خارج میشدیم، مدیر صدایش را بلند کرد و گفت: «کشاورزیان مطمئن باش! اولین نفری که اسمش را به ساواک میدهم، تو هستی!»
منبع: کوثر، پنجمین جشنواره خاطرهنویسی دفاع مقدس با موضوع خاطرات زنان ایثارگر مازندرانی در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، ساری، سرو سرخ بنیاد، 1396، ص 33 - 34.
تعداد بازدید: 47