04 دی 1403
یک روز در یکی از سلولها یک زندانی را دیدم، که جوان مذهبی صادق و مبارزی بود به اسم هاشمیان. او گاهی راجع به پروندهاش شروع میکرد به صحبت که: «بله عده زیادی بودیم، جمعی از ما رو گرفتن. دوران بازجویی بعضی تموم شده، بردن زندان قصر. مسائل ما هم لو رفته و تمام شده. من رو هم میخوان بفرستن همانجا». ظاهراً این جوان خیلی مثل خود من عادت داشت به حرف زدن! شاید با این تفاوت که البته من اطلاعات مربوط به فعالیتهای خودم را لو نمیدادم! چون قبل از آن، یکبار در بازجویی، بازجوها حرفهایی به من زده بودند که آن حرفها را قبلاً در سلول (سلول قبلی) بهطور خصوصی با دیگران مطرح کرده بودم. البته حرفهای مهمی نبود ولی احساس کردم ممکن است ساواک (به وسیله تهدید و شکنجه هم که باشد) از همسلولیها بپرسد که در داخل سلول چه حرفهایی زده میشود، یا مثلاً میکروفون در دیوار سلول کار گذاشته شده باشد. بنابراین من هم مثل همه میترسیدم اطلاعات مبارزاتی را با همسلولیهایم مطرح کنم. گاهی زندانیان ـ تا مجال پیدا کنند و همسلول خود را بشناسند و متوجه شوند که مبارز و صادق و قابل اعتماد است ـ احتمال میدادند که وی ساواکی باشد! اینست که اگر گاهی شک میکردیم، تصمیم میگرفتیم عمدتاً حرفهایی بزنیم و رفتاری داشته باشیم که اگر لو رفتع ساواک فکر نکند که ما اهل فعالیت ضد رژیم بودهایم یا هستیم. بلکه حتی بر عکس فکر کند.
این همسلولی من البته فردی صادق و مبارز بود و اگر حرفی میزد، شاید به خاطر این بود که قبلاً کارهایش لو رفته بود و حرف لو رفتهای شاید باقی نمانده بود. در خلال اسمهایی که او مطرح میکرد، اسم کسانی را برد که من با یکی دونفرشان به نحوی فعالیت سیاسی کرده بودم. مثلاً با یکیشان که دانشجوی فنی بود، به قول ساواکیها جزوات مضرهای خوانده بودیم. دو سه تا جزوه از لنین (از جمله «به سوی حزب») و چند تا از جزوات ممنوع گروههای مذهبی مبارز. اسمش هم «برادران» بود. به هر صورت وقتی همسلولی من به چند اسم آشنا اشاره کرد، بدون اینکه نسبت به آن اسامی اظهار آشنایی بکنم، ابتکاری به ذهنم رسید. با خودم گفتم خوب است که بهوسیله او برای رفقایم در زندان قصر پیام محرمانه بفرستم. البته این ابتکار را به صورت دیگری با وی درمیان گذاشتم.
چون دوره بازجویی مربوط به پرونده این همسلولی در اینجا داشت تمام میشد و احتمال داشت به زودی از کمیته مشترک به قصر برده شود، بنابراین ابتدا فضایی از طنز و شوخی و اشعار فکاهی و مطالبی از این قبیل را عمداً در سلول به وجود آوردم تا بعد از آن بتوانم شعرهایی را به او بگویم و او آنها را از بر کند، و بدون اینکه خودش متوجه باشد، پیامی از طرف من برای آنها در زندان قصر ببرد. لذا ضمن ایجاد اینجور فضایی، به او گفتم: «از بس که شما از این هم پروندهایهایت تعریف کردی، من نادیده عاشق اینها شدم و دوست دارم برای هر کدامشان شعری بگویم. وقتی رفتی زندان قصر، هر کدامشان را دیدی از طرف من روبوسی کن و به آنها بگو که در کمیته مشترک یک زندانی داشتیم با این مشخصات. این همسلولی بر اساس مشخصاتی که من از شما برایش گفته بودم، برای هر کدام از شما یک بیتی همینجوری به طنز گفته که حالت شوخی داشته باشد».
چند بیت شعر بود که سعی کرده بودم کاملاً روان و آسان باشد.
هر روز هم خودم تکرار میکردم و به او گفتم با من بخوان ببینم استعدادش را داری از بر کنی یا نه؟! او هم بنده خدا هی تکرار میکرد. اتفاقاً خودش هم از این شعرها خوشش آمده بود. فکر میکرد که من صرفاً دارم شوخی میکنم و فقط محض سرگرمی است.
از آن چند بیت شعر، الان دو بیتش را حضور ذهن دارم. او اسم هر کدام از زندانیها را که گفته بود، من یک بیت شعر ساده و از بر کردنی به نامش گفته بودم، تا بتوانم آن بیت اصلی مورد نظرم (پیامم) را در داخلش بگنجانم. یکی از اسامی، آقای «خاکسار» بود که مدتی ایشان کتابداری میکرد در شهرشان و البته شخص مبارز و متدین و متعهدی هم بود و من او را قبلاً از طریق همان آقای هنربخش در دانشگاه تهران دیده بودم، اما با هم فعالیت سیاسی مشترک نداشتیم. به همسلولیام (در زندان کمیته) گفتم: «وقتی ایشان را در زندان قصر دیدی، از قول من به او بگو:
آن کس که خاکسار است شغلش کتابدار است
بر گو که با سیاست آخر تو را چه کار است؟!
همسلولیام وقتی این شعر را حفظ میکرد، مرتباً میخندید. با خودم میگفتم تازه اگر یک روز این قصه هم لو رفت، این جوان حامل پیام، تصورش این است که ما یک مشت اراجیفی را تحویلش دادیم. شوتبازی در آوردهایم و شوخی کردهایم که وقت بگذرد. چیزی غیر از این برای ساواک از این قضیه در نخواهد آمد. چند بیت دیگر هم همینجوری گفتم (به عنوان پوشش و رد گم کردن) تا رسیدم به آن بیت اصلی و شخص مورد نظر خودم. بدون اینکه نسبت به آن شخص یعنی آقای «برادران» اظهار آشنایی و ایجاد حساسیت کرده باشم، گفتم: «به او دوست قزوینیات هم که گفتی اسمش چیه؟ ... آها... به «برادران» هم بگو:
خواهی که از تو راضی گردد جلال قاضی
با کس مگو برادر اسرار عشقبازی»!
من چون دانشجوی حقوق بودم، او طبعاً میدانست که دانشجوی حقوق یکی از مشاغل آیندهاش احتمالاً قاضی بودن است. ضمناً کلمه «برادر»، مخفف اسم برادران هم بود. البته مصرع دوم را به تعبیر دیگر و به بیان شوخیآمیزتری هم گفتم که باز همسلولیام خیلی خندید. گفتم به آن همولایتیها و همپروندهایهایت این بیتها را بگو تا آنها هم بخندند. جالب اینجاست که او این 6 – 5 بیت را آنقدر تکرار کرد تا کاملاً از بر شد. ظاهراً هم از مضمونش خوشش میآمد و این چیزها را به اصطلاح نوعی جوک تلقی میکرد.
طبیعت محیط زندان اینطور بود که وقتی کسی تازه آنجا وارد میشد همه دورش را میگرفتند و همان اول ـ یا بعضیها هم بعداً ـ از او میپرسیدند که کجا بودی و یا چه کسانی را آنجا دیدی؟ این جوان همسلولی کمیته نیز وقتی به زندان قصر منتقل شده و همه زندانیها دورش را گرفته و از او مطالبی پرسیده بودند، او هم ضمن صحبتهایی همین ابیات را برای آنها خوانده بود. بعضیها که اصلاً مرا نمیشناختند، صرفاً خندیده بودند و شاید گفته بودند که یعنی چی، این شعرها به چه درد میخورد؟! اما آن آقای «برادران» فوراً فهمیده بود که منظور من چیست. بعدها در سال 56 یا 57 که من به دیدنش رفتم و او هرماه با گروههای دیگر از زندان آمده بود بیرون، به محض اینکه مرا دید و روبوسی کردیم، خندید و گفت: »پیامت به موقع رسید».
قبل از آن من شک داشتم که آیا از طریق آن جوان همسلولی، چند بیت شعر من به گوش «برادرن» رسیده یا نه؛ ولی آقای برادران به من گفت: «وقتی پیام تو رسید من فهمیدم میخواهی به من بگویی که از جانب تو در بازجوییها راجع به فعالیتهایی که مشترکاً داشتهایم چیزی بیان نشده و درباره من، تو هیچ حرفی نزدهای. و من هم خیالم جمع شد که اگر دوباره خدای ناکرده مرا از زندان قصر به کمیته احضار کردند و به شکنجهگاه بردند، من یقین داشته باشم که آنچه لو رفته از جانب تو نیست بلکه احتمالاً از ناحیه یک گروه یا فرد دیگری ممکن است باشد».
منبع: از دانشگاه تهران تا شکنجهگاه ساواک: روایت مبارزات دانشجویی و حکایت کمیتة مشترک ضدخرابکاری، گفتوگو با جلال رفیع، تهران، موزه عبرت ایران، 1384، ص 130 - 134.
تعداد بازدید: 12