08 دی 1403
دو تا پوستر دیگر داشتیم یکی حضرت امام را با سیاهقلم نقاشی کرده بودند، و عبای مبارکشان آمده بود روی سر جمعیت تظاهرکنندهای که مشتها را گره کرده بودند. پوستر دیگر هم بود، یک مشت از دل مردم آمده بود، همه مشتها گره شده بود یک مشت شده بود، یک انگشتر در دست این مشت بود یک ریمسانی را پاره کرده بود روی انگشتر هم نوشته بود روحالله. برای اصفهان یک ماشین آژانس کرایه کردیم و فرستادیم.
خواستیم به تهران ببریم تا بهشت معصومه(س) رفتیم، آنجا ماشینهای سواری را بازرسی میکردند. ولی اتوبوسها را بازرسی نمیکردند. برگشتیم پنج، شش تا کارتون کردیم بلیط گاراژ گرفتیم از خیابان آستانه و قرار شد آقای مهدی با این کارتونها به تهران برود. کارتونها را در صندوق بغل ماشین طرف شاگرد گذاشتیم. آقای مهدی صندلی دوم نشست. از گاراژ آمد بیرون آن طرف رو به چهارراه بازار توقف کرد، مسافر دیگر بگیرد. من به آقای مهدی گفتم: بیا پائین، به من الهام شد که چرا این را بفرستم، خودم بروم. گفت: من میروم، گفتم: نه خودم میروم، تو برو خانه. خانه هم پر از این عکسها بود. رفتیم، دَمِ دروازه جلو ماشین را نگه داشتند. یک سرباز گفت: صندوق بغل را باز کن، ماشین را هم بازرسی کردند. مأمور گفت: این کارتونها مال کیه؟ من را صدا زد پایین. گفت: اینها چیه؟ گفتم: عکس. گرفت یک کارتون را پاره کرد. عکس امام در آن بود. پرخاش کرد که اینها چیه؟ قنداق تفنگش را بلند کرد که به سر من بزند. گفت: حیف که پیرمردی! خلاصه صدا زد چند نفر آمدند؛ کارتونها را خالی کردند و مرا نگه داشتند.
اتوبوس رفت و بوسیله بیسیم با مرکز تماس گرفتند. آمدند جیبهای ما را بازرسی کردند چهل هزار تومان پول در جیبم بود، اسکناسهایش نو بود از حساب پساندازم از بانک برداشته بودم. اینها گفتند: چند تا کارتون عکس: با مقداری اسکناس نو گرفتیم، یعنی، ممکن است داخل کارتونها همه اسکناس باشد. آنجا کیوسکی مربوط به پلیس راه بود، سربازی آنجا نشسته بود، گفتم: آب خوردن ندارید؟ گفت: داریم. رفت یک لیوان آب آورد، من این را بهانه کردم که اگر بشود با خانه تماس بگیرم. گفتم: میشود یک لطفی بکنی. گفت: چکار کنم؟ گفتم یک تلفن خانه ما بزن که شب منتظر من نباشند. شماره ما را گرفت و شروع کرد به شمارهگیری. ما از کیوسک بیرون آمدیم و فکر کردیم که این سرباز تلفن میزند، آقا مهدی میفهمد مرا گرفتهاند و خانه را پاکسازی میکند. یک مسافر از ماشینی پیاده شد که بچهاش را ببرد دستشویی ضمن بازرسی ماشین، گفتم: قم میروی میتوانی به این شماره تلفن بزنی او هم گفت: چَشم، ما دیگه خالمان راحت شد که خانهمان خبردار میشوند.
به شهربانی رفتیم. همه ریختند از اتاقها بیرون، دور این عکسها و دور ما که ببینند پول در آنها هست یا نه؟ دیدند همهاش عکس است. ما را بردند بازجویی، این پولها را از کجا آوردهای؟ این عکسها کجا بوده؟ ما گفتیم که آقای کاشانی گفتند که اینها را در این شهر نفروش. ما بردیم تهران بفروشیم. آقای کاشانی آمدند و گفتند: مگه نگفتم اینها را نفروش، گفتم که شما گفتید: در این شهر نفروش. من گفتم: پس اینها را چکار کنم. گفتید: خاکی تو سرش بکن. من هم اینها را برداشتم، ببرم تهران. عکسها را دید گفت: اینها دیگر کجا بود؟ ما را نگه داشتند و مقداری اسکناسها را دزدیدند.
مرا به زندان شهربانی بردند و افراد زیادی را هم آوردند. یک اتاق حدود پنجاه نفر داخلش بود. هر کس میگفت: میخواهم دستشویی بروم. میگفتند: همان بغل، هر کس میگفت: تشنهام، آب برایم بیاور، میگفت: آن که... تو بخور، نه آبی، نه هیچ چیز.
یک بعد از نیمه شب، یک نفر را میزدند. داد میزد، میگفت: مُردم به دادم برسید، ما ناراحت شدیم، به بقیه گفتم: کاری بکنیم، دارند او را میکشند. یکی گفت: چه کار کنیم؟ گفتم: ما هم داد بزنیم بلکه ول کنند. در همین گیرودار در را باز کردند، دو نفر طلبه را خونین و مجروح به داخل انداختند، یکی از آنها حاج علیان بود که پسرش شهید شده و روحانی و اکنون در دستگاه قضایی است. ایشان را خیلی زده بودند از سرش خون میآمد فردا دوباره ضمن بازجویی مرا تحویل زندان دادند. زندان عمومی نبردند. در زندان زنان انداختند، البته در آنجا زن نبود، جمعیت زیادی آنجا بود طوری که جای نشستن و خوابیدن نبود.
بعضی در حیاط کوچک زندان راه میرفتیم، باران هم میآمد، یکی بلند میشد، یکی دیگر میرفت سر جایش مینشست. یک شب هم آنجا بودیم. بعد به زندان اصلی منتقل شدیم آنجا آزادتر بودیم، تخت دادند، در حیاط میآمدیم قدم میزدیم، یک عده طلبه، روحانی، قاتل، چاقوکش، دزد، هروئینی، تریاکی اینها همه قاطی بودند، جنگلی بود. طلبهای به نماز جماعت میایستاد، چند طلبه بودند با آنها بحث و گفتوگو میکردیم، مجلس گرمی بود. حالا حسرت آن زندان را میخورم... رژیم میخواست با این کارها ما را تحت فشار قرار بدهد، بترساند؛ ولی همینها برای ما مدرسه بود، در زندان بودیم که خبردار شدیم آیتالله مشکینی و جنتی را هم آوردهاند. ولی داخل بند نیاوردند. زیر هشت یک اتاق به آنها داده بودند.
یک شب من رفتم در توالت نشستم، هر چه مأمور آمد زد به درها که برو بیرون جواب ندادم و افراد را بیرون کردند. دمِ در ایستاد آقایان آمدند رفتند توالت، بعد سر دستشویی آمدند تجدید وضو کنند، من رفتم خدمتشان. سلام و علیک کردم، آقای جنتی مرا میشناختند برای اینکه وقتی در اسدآباد همدان تبعید بودند هفتهای یک دفعه، پانزده روز یک دفعه با هیئتی به ملاقاتشان میرفتم. قبل از تبعید هم مرا میشناختند. سلام و علیک گرمی کردند و گفتند: شما اینجایید، چند نفر روحانی هست؟ ما یک گزارشی از داخل زندان به ایشان دادیم. تشریف بردند. بعد که آمدیم با بقیه صحبت کردیم، مشکلات و خبرهایی داشتند. گفتند: این دفعه به ایشان بگو. چند تا از این طلبهها، وضع مالیشان بد بود، پول در جیبمان نبود که به آنها بدهیم. من دفعه بعد باز در توالت پنهان شدم، و مطالب را به آقای جنّتی گفتم؛ آقای جنّتی یک پولی به من دادند و گفتند: اینها را بین آنها که محتاجاند تقسیم کن. ما با نظر بعضی از دوستان پولها را تقسیم کردیم.
منبع: کلباسی، مجتبی، خاطرات مرحوم عبدالرزاق شیخ زینالدین پدر شهیدان مهدی، مجید زینالدین، قم، انتشارات شهیدین زینالدین، 1391، ص 50 - 55.
تعداد بازدید: 14