25 دی 1403
راوی: محترمه ابراهیم کلاریجانی سوادکوهی ـ قائمشهر / پژوهشگر: حدیثه صالحی
سیزده ساله بودم که ازدواج کردم. شوهرم نوزده سال از من بزرگتر بود. بعد از ازدواج، همسرم در شهرداری مشغول شد. یک سال از ازدواج ما نگذشته بود که تصمیم گرفتیم به دماوند، جایی که یکی از دوستانِ دورانِ کودکیام آنجا زندگی میکرد، برویم و سری به او بزنیم. این تصمیم، سرنوشت زندگی و کارم را رقم زد و اما ماجرا:
وقتی رسیدیم دماوند، دوستم رو کرد به من و گفت: «اینجا توی دماوند یک بیمارستان است و از قضا، دنبال کارمند میگردند، اگر راضی باشی، برویم با رئیس بیمارستان صحبت کنیم، بلکه قبول کرد تو در بیمارستان مشغول کار شوی.»
به اتفاق رفیق دوران کودکیام رفتیم با رئیس صحبت کردیم. او هم قبول کرد که به عنوان کارمند، در بیمارستان مشغول شوم.
حالا مانده بود گذشتن از سد بزرگی به نام پدرم. موافقت همسرم را داشتم و از این بابت مشکل خاصی نبود. مطمئن بودم پدرم با آن تعصب مذهبی و محیط آن روزهای طاغوت و شاهنشاهی، راضی نمیشود که یک دختر جوان و تازه ازدواج کرده، پایش به محیط اداری و کارمندی باز شود؛ آن هم توی بیمارستان که زن و مرد مُختلط هستند و خیلی اهل رعایت محرم و نامحرم نیستند. با ناامیدی، موضوع را با پدرم مطرح کردم؛ وقتی این حرف را از من شنید، از کوره در رفت و با عصبانیت داد کشید و گفت: «اگر بروی بیمارستان؛ نانی را که تا الان به تو دادم، انگار که به سگ دادم! به هیچ عنوان نباید کار کنی؛ فکر کار را از سرت بیرون کن!»
مقاومت سرسختانه پدرم را که دیدم، گفتم: «بابا! حالا که نمیگذاری، لااقل علت مخالفت خودت را بگو!» جواب داد: «علتش روشن است؛ همه آنجا لخت هستند؛ فردا که پایت به بیمارستان باز شد، دو روز دیگر تو هم مثل آن قُماش، لخت میشوی!»
این را که گفت به رگ غیرتم برخورد و به پای پدرم افتادم و آن را بوسیدم و گفتم: «بابا! به خدای احد و واحد، تا زنده هستم و توان در بدن دارم، قول میدهم، نه شلوار از پایم بردارم و نه آستینم را کوتاه کنم؛ با همین روسریِ گرهزده در بیمارستان کار میکنم؛ بابا! قول میدهم، قول!»
به هر ترتیبی بود، پدر را راضی کردم که قبول کند تا در بیمارستان دماوند مشغول به کار شوم.
آن وقتها بالاترین تحصیلات، پنجم و ششم بود؛ من تا چهارم خوانده بودم. تصمیمم که جدی شد، آماده برای گذراندن دوره بهیاری شدم. این دوره را گذراندم، وارد بخش پرستاری شدم.
فعالیتهای انقلابیام که در بیمارستان پررنگتر شد، دکتر بنائیان با ساواک تماس گرفت و گفت: «خانمی به نام محترمه ابراهیمی در بیمارستان ما دارد فعالیتهای انقلابی انجام میدهد و سمپاشی میکند؛ اگر نجنبید، همه کادر بیمارستان را از راه به در میکند!!»
چند روز بعد، دو سه نفر که من تا آنوقت آنها را ندیده بودم، به سراغم آمدند و گفتند: «خانم ابراهیمی! سریع آماده شو برویم!» گفتم: «کجا؟!» گفتند: «خفه شو! فقط کاری را که به تو میگوییم، انجام بده!» جواب دادم: «لااقل بگذارید برای شوهرم زنگ بزنم؛ نگران میشود!»
آنها مانع از این کارم شدند و یک خفهشویی در جمع نثارم کردند، حتی یکیشان هم فحش ناموسی به من داد!
اما من مدام اصرار میکردم که باید با شوهرم تماس بگیرم. اصرارهای من را که دیدند، یکی از آنها سیلی محکمی به گوشم خواباند و بعد من را با خودشان بردند.
در بازجویی که برایم ترتیب دادند، یک ساواکی به نام پورفرید با باتوم از من پذیرایی کرد و بعد سئوالهایش را پرسید؛ سئوالهایی مثل «چرا سمپاشی میکنی؟ خمینی کیه؟ مقلد کی هستی؟»
تا جا داشت، زیر همه اتهامات را زدم و گفتم: «من اصلاً خمینی را نمیشناسم؛ تقلید و مقلّد یعنی چه؟ تازه دارم اینها را میشنوم؛ از شما چه پنهان که من سواد بالایی ندارم؛ این چیزها مال آدمهای سواددار است، نه مال من کمسواد!»
پور فرید اینها را که از من شنید، باتوم را بلند کرد و به کمرم فرود آورد، بعد هم یک نفر آمد و من را به زیرزمینِ آن ساختمان برد؛ زیرزمینی پر از سوسک و کثافت. یکی را هم مأمور شکنجه من کردند.
از شانس من، شکنجهگر از هممحلیهای من درآمد؛ البته من او را نمیشناختم و او با پرسوجویی که از من کرد، فهمید که تیره و تبارم به چه کسی برمیگردد. دلش به حالم سوخت. رو به من گفت: «نترس! کاری با تو ندارم؛ فقط برای اینکه شک نکنند، جیغ بزن و بگو، نزن!»
هر بار که باتوم به زمین فرود میآمد، جیغ من به آسمان بلند میشد و مُلتمسانه از او میخواستم که دست از سر من بردارد.
بعد از 24 ساعت، با یکی از همکارانم که در واحد مامایی کار میکرد، تماس برقرار کردم و گفتم: «به شوهرم زنگ بزن و ماجرا را برایش تعریف کن تا از نگرانی دربیاید!»
شوهرم تا این را شنید، بیمعطلی به بیمارستان آمد. کادر بیمارستان اظهار بیاطلاعی کردند و گفتند: «نمیدانیم کجا رفته؛ یکدفعه دیدیم غیبش زده!»
فردا دوباره من را به اتاق بازجویی بردند. پورفرید سر جای قبلیاش نشسته بود و بنا داشت از من استنطاق کند. وقتی من را دید، کلی فحش بارم کرد و گفت: «پدر فلان شده...»
پور فرید رو به من گفت: «بیا اینجا تعهد بده!» حواسم به حرفهای 48 ساعت قبل بازجویی، بود؛ برای همین همان حرفم را تکرار کردم و گفتم: «من که دو روز پیش به شما گفتم که سواد خیلی زیادی ندارم! شما میگویی بنویس؟! چه چیز را بنویسم!» پورفرید گفت: «حالا که زیاد سواد نداری، لااقل بیا اینجا را امضا کن!» اگر امضا میزدم، بو میبُرد که ادعای کمسوادیام، دروغ است؛ برای همین در جوابش گفتم: «انگشت میزنم.»
آخر سر، پای یک تعهدنامهای را که خودشان از قبل نوشته بودند، انگشت زدم و از ساختمان بیرون آمدم.
تا چند وقت من را زیر نظر گرفته بودند و من این را کاملاً حس میکرد. هر یک ماه در میان هم من را میآوردند و سئوالهایی از من میپرسیدند.
***
بعد از خلاصی از بازجویی ساواک، به شدت زیر نظر بودم. ساواک برای اینکه ما را در تله اطلاعاتیاش گرفتار کند، دست به ابتکار جالبی زد؛ در مسیر حرکت من و انقلابیونی که گمان میکرد، گرایشهای انقلابی داشته باشند، بساط سبزیفروشی و میوهفروشی راه انداخته بود تا وقتی ما برای خرید میوه و سبزی به آنجا میرویم، با مطرح کردن موضوعاتی، از ماهیتمان سر در بیاورد اما تجربههایی که کسب کرده بودیم و گوشزدهایی که بعضی از آنها در اعلامیهها درج شده بود، حسابی ما را آبدیده کرده بود و باعث شد به راحتی، دُم به تله رژیم و عواملش ندهیم.
ساواک غیر از میوهفروشی و سبزیفروشی در قالب پارچهفروشی و حتی گدایی به دنبال کسب اطلاعات از مردم و فعالان انقلابی بود.
یکی از روزها برای خرید سبزی رفته بودم که صاحب دکّه سبزیفروشی تا من را دید، شروع کرد حرف زدن؛ مثلاً میگفت: «این آقای خمینی، خدا پدرش را بیامرزد؛ نمیآید ما را از دست اینها نجات بدهد و اوضاع سر و سامان بگیرد!»
من هم در جواب حرفهایی که میزد، خودم را به ناغافلی میزدم و میگفتم: «این خمینی که میگویید، کی هست؟ ما اصلاً اسمش را نشنیدیم.» او هم با توجه به حجابی که داشتم، گفت: «یعنی شما با این دین و ایمانتان، خمینی را نمیشناسید؟ مگر میشود؟!» در جوابش گفتم: «دین و ایمانمان کجا بود؛ نمازخواندنمان یک در میان است. وقت گیر بیاوریم، نماز میخوانیم؛ وقت هم گیر نیاوریم، بیخیال نماز خواندن میشویم؛ خیلی پایبند به نماز نیستیم.»
اینکه دید، من اصلاً لب نمیجنبانم، ناامید از ما به کارش مشغول میشد.
بعد از این که به خاطر در نیاوردن روسری و فعالیتهای انقلابی به بیمارستان رودهن تبعید شدم، اوضاعم خیلی بد شد؛ بدتر از روزهای تبعید در فیروزکوه.
در رودهن، کنترل روی من بیشتر از قبل بود و آزادی عمل از من سلب شده بود. در اطرافِ درمانگاهی در رودهن، پمپ بنزین وجود داشت. دو هفته از آخرین دیدارم با بچههایم گذشته بود و حسابی دلم برایشان تنگ شده بود. به طرف پمپ بنزین رفتم بلکه بتوانم ارتباط تلفنی با بچهها و همسرم برقرار کنم. یک گوشه از پمپ بنزین نشسته بودم؛ یکی که انگار مسئولیت آنجا با او بود، به طرفم آمد و گفت: «دخترم! مشکلی برایت پیش آمده؛ نگرانی!» در جوابش گفتم: «آمدم هواخوری!»
تبسمی روی گوشه لبهایش نشست و گفت: «دخترم! از کی تا حالا، پمپ بنزین، جای هواخوری شده! نکند به چیزی احتیاج داری؟»
گرهی به ابروهایم دادم و گفتم: «فکر کردی، گدا هستم؟!» من کارمند بیمارستان اینجا هستم.» مرد که این حرف را از من شنید، خودش را جمعوجور کرد و با احترامی بیشتر از قبل گفت: «بفرما اتاقِ من چای بخور!» از اینکه نامحرم بودیم و ممکن بود، بعدها پشت سر ما حرف در بیاورند، از تقاضایش سرباز زدم اما او روی خواستهاش اصرار کرد. از خدا خواستم کمکم کند.
مرد از من خواست تا ماجرای آمدنم را به رودهن تعریف کنم. وقتی خواستم، لب بجنبانم، گریهام گرفت. خیلی اشک ریختم. لابهلای اشک ریختنم، گفتم: «دو هفته میشود که بچه دو سالونیم و بچه چهار پنج سالهام را ندیدم؛ دلم خیلی برای بچههایم تنگ شده» این را که شنید، گفت: «دخترم! به اینجا تبعید شدهای؟!» در جوابش گفتم: «میشود به شما اعتماد کرد؟»
نگرانیام را که دید، از جایش بلند شد و اعلامیه امام خمینی را آورد و بعد گفت: »به این اعتماد داری؟» گفتم: «پس میتوانم به شما اعتماد کنم.» بعد سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کردم، آخر سر رو به او گفتم: «حاج آقا! یک خواهش از شما دارم؛ تلفنِ من تحت کنترل است؛ لطفاً به این شماره زنگ بزن و به شوهرم بگو، بچههای من را بیاورد اینجا و برای چند دقیقه هم که شده، آنها را ببینم و دلم تازه شود.»
این را که شنید، دلش رحم آمد و گفت: «دخترم! همین جا در دفترم بنشین؛ میروم بچههایت را میآورم.» گفتم: «ممکن است، شما که رفتید، یکی بیاید و موقعیت من لو برود!» گفت: «نگران این هم نباش؛ برای آن هم فکری کردهام؛ من که رفتم؛ تو برو پشت پرده، بعد در را قفل میکنم تا کسی نتواند وارد دفتر من بشود؛ تو هم با خیال راحت، منتظر آمدن من و بچههایت باش!»
یک ربع طول نکشید که دیدم بچههایم را با ماشین آورد. حسابی آنها را در آغوش گرفتم و دلی تازه کردم، بعد رو به آن مرد گفتم: «خیلی به شما زحمت دادهام؛ اگر میشود، لطفتان را در حق من و بچههایم تکمیل کنید و این پول را از من قبول کنید و برای بچههایم اسباببازی بخرید و برگردید!»
بنده خدا رفت و چند تا اسباببازی برای بچههایم خرید و برگشت، بعد هم آنها را سوار ماشین کرد و به منزل که نزدیکیهای محل تبعیدم یعنی رودهن بود، بازگرداند.
منبع: کوثر، پنجمین جشنواره خاطرهنویسی دفاع مقدس با موضوع خاطرات زنان ایثارگر مازندرانی در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، ساری، سرو سرخ بنیاد، 1396، ص 53 - 61.
تعداد بازدید: 9