29 دی 1403
من در نجف از همان سالهای اول بر اساس سابقهای که در ایران بعد از تأسیس «دبستان ملی رضوی» و «کانون بحث و انتقاد دینی» داشتم از آنجا که خیلی دلم برای نوجوانان و جوانان میسوخت نگران آینده آنان بودم و تلاش میکردم تا حد امکان بچهها را به سمت صحیحی بکشانم. در نجف هم این فکر مرا آرام نمیگذاشت و در صدد انجام کاری بودم تا به این هدف برسم و البته نیاز به یاری دیگران داشتم. در همان زمان آیتالله شاهرودی دبستان ملی را تأسیس کرده بود و عدهای از فرزندان طلاب ایرانی، افغانی، پاکستانی و همه کسانی که فارسیزبان بودند، در آن مدرسه درس میخواندند. از طرف دیگر مدرسه ایرانیها هم که دولتی بود و مخارج آن از طرف دولت ایران تأمین میشد، بعضی از آموزگاران آن ساواکی بودند.
من در صدد کار با این بچهها بودم ولی هیچ دسترسی به آنان نداشتم. فقط یکی دو نفر از رفقا بودند که میشد روی آنها حساب کرد؛ یکی از آنان آقای حسنزاده کاشمری بود که در مدرسه آیتالله شاهرودی تدریس میکرد. با وی صحبت کردم که کار با بچهها را شروع کن و آنها را به این سمت بکشان، وی هم پذیرفت و مشغول شد. پس از یکی دو جلسه یک روز با نگرانی شدیدی نزد من آمد و گفت فلانی وضع خراب است و بچهها میخواهند مرا کتک بزنند. گفتم: مگر چه کار کردی؟ گفت: این حرفها را علیه شاه زدم. گفتم: حالا وقت این حرفها نبود. گفت: چه باید کرد؟ گفتم: حالا تا شما را نکشتهاند برو در خانههایشان و با آنها صحبت کن. بگو من اشتباه کردم و مسأله را خنثی کن. بعد از آن من مرتب به او میگفتم شما تا این مرحله چه باید بکنی. او هم مرتب گزارش میداد و من نیز هر چه در توان داشتم وی را راهنمایی میکرد. بعد از مدتی آقای شیخ حسینعلی انصاری نجفآبادی هم با استفاده از یک نوجوان کار را شروع کرد و او هم مشغول شد. پیشنهاد کردم که برای بچهها جلسه بگذارم و به عنوان مسأله درس ادبیات عرب و جامعالمقدمات را شروع کردم. تعدادی از این بچهها را درس میدادم و تعدادی از رفقای آنان هم آمدند تا کم کم رشد کردند. آقای انصاری در مدرسه کوچکی به نام قدیری با بچهها کار میکرد. به تدریج این بچهها که اوایل آقای حسنزاده میگفت میخواهند او را کتک بزنند و معتقد بودند که شما از ما چه توقعی دارید؛ گوشت، پوست و استخوانمان از پول شاه رشد کرده حالا میگفتند علیه شاه چگونه فعالیت کنیم؟ کار به جایی رسید که بعد از مدتها شبانه به مدرسه ایرانیها میرفتند و عکس شاه و همسر شاه را از بین میبردند و بر دیوارهای مدرسه هم مرگ بر شاه مینوشتند و فردا هم در آنجا درس میخواندند. چند نفر معلم آنجا که ساواکی بودند، شدیداً دنبال این بودند که ببینند اینها چه کسانی هستند؟ حتی یکی از آنان به پروپای بچهها پیچید. وقتی وی با تهدید بچهها روبهرو شده بود دیگر جرأت این کارها را نداشت بدینترتیب این برادران جزو انقلابیون نجف شدند و بسیاری از کارهای انقلابی را در نجف انجام میدادند و این هم از برکات امام بود.
منبع: خاطرات سالهای نجف، ج 2، تهران، نشر عروج، چ 1، 1389، ص 38 - 39.
تعداد بازدید: 37