انقلاب اسلامی :: دستگیری تا آزادی: تلخیص روایت علی‌اکبر توکلی از قیام 17 دی 1356

دستگیری تا آزادی: تلخیص روایت علی‌اکبر توکلی از قیام 17 دی 1356

09 بهمن 1403

علی‌اکبر توکلی: «آقایی آمد. جوان قدبلندی بود. سلام کرد و گفت شما آقای توکلی مداح هستید؟ گفتم بله. گفت ما در حسینیه پزندگان مجلسی داریم. این طور که من در ذهنم هست، گفت یک عده از خانم‌ها از تهران آمده‌اند. مریضی داشتند که خدا مریضشان را شفا داده است. حالا آمده‌اند اینجا، می‌خواهند مداحی برایشان روضه بخواند. اگر امکان دارد شما این کار را بکنید و بعد هم که روضه را خواندید، از خانم‌ها بخواهید به احترام اینکه امام رضا(ع) مریض اینها را شفا داده است، تا حرم پیاده بروند. مبلغی هم گذاشت روی میز ما. نُه تومان بود. خُب من هم که نمی‌دانستم چه خبر است! قبول کردم و قرار شد بروم برای انجام کاری که خواسته بودند.»

علی‌اکبر توکلی: «وقتی وارد تکیه شدم تعجب کردم. دیدم کفش‌هایی که جلوی در است همه منظم گذاشته شده و همه هم واکس زده است. خدا شاهده، با خودم گفتم من هر وقت روضه زنانه می‌رفتم این جور نبود! یکی گالش بود، یکی کفش بود. یکی کفش چرمی بود، یکی کفش‌های سرپایی و... همه یک رقم نبود. بعد هم یکی آن طرف افتاده بود و یکی این طرف. امروز چه خبر است که اینها این‌قدر منظم هستند و همه کفش‌ها واکس‌زده؟! خلاصه با خودم گفتم حتماً یک چیزی هست که اینها این مدلی هستند.»

علی‌اکبر توکلی:

«ای دل هماره پیرو عقل سلیم باش

فرمان‌بَر و مطیع خدای کریم باش

از هر چه جز خداست بپرهیز در جهان

فارغ ز کید و حیله نفس لئیم باش

خرچنگ‌وار آب گل از کج‌رَوی منوش

آب زلال گر طلبی مستقیم باش

صدق و صفا و خدمت خلق و وفای عهد

بنمای پیش پای چو دُرّ یتیم باش

همت‌نما اطاعت حق کن دو روز عمر

در روز رستخیز به جنّت مقیم باش

صدق و صفا و خدمت خلق و وفای عهد

بنمای پیش پای چو دُرّ یتیم باش

همت نما اطاعت حق کن دو روز عمر

در روز رستخیز به جنّت مقیم باش

چون کرده را به عدل خدا می‌دهد جزا

با جِد و جهد طالب خلد و نعیم باش»

علی‌اکبر توکلی: «بعد از آن، متنی درباره امام رضا(ع) که سروده آقای ریاضی یزدی بود و در حرم امام رضا(ع) هم کار کرده‌اند در جلسه خواندم. این قصیده بود:

ای شه طوس که سلطان سریر دو سرایی

ما سوی الله همه ظّل تو و تو ظّل خدایی

تا خلایق همه در روی تو بینند خدا را

پرده بردار که بی‌پرده خدا را بنمایی

خازن و مخزن اسماء تعالی و تقدّس

ولی ملک قدر، منشی دیوان قضایی

ثقل اکبر که به فرمان نبی تا لب کوثر

نیست بین تو و قرآن، به خداوند جدایی

نظری هم به گدایی به من گوشه‌نشین کن

ای که در پادشهی صاحب ایوان طلایی

وای فردای اگر امروز زمین دست نگیری

ای که خود دست خدا و پسر خون خدایی

آمدم قبر تو بوسیدم و رفتم به امیدی

که شب اول قبرم تو به دیدار من آیی

با همه جرم و خطا بر درت ای شاه معظّم

آمدم با دو صد افغان و نوامن به گدایی

پرده‌دار حرم سرّ عفاف ملکوتی

آیه رحمت حق، فوق سماوات علایی

باور کنید من این قصیده را هر جا برای خانم‌ها یا حتی آقایان می‌خواندم، با آن حالی که داشتم همه منقلب می‌شدند، ولی دیدم آن روز این خانم‌ها اصلاً گریه نمی‌کنند. یک اِهِه همه نگفت کسی! همه‌اش تو خودشان بودند. سرهایشان پایین بود و با هم صحبت می‌کردند. متوجه شدم بعضی‌ها دوست دارند من زودتر مداحی را تمام کنم. انگار عجله داشتنتد. اما من شروع کردم به خواندن مصیبت؛ مصیبت حضرت رضا(ع) که مأمون چه کرد و حضرت را زهر داد. بعد حضرت درون حجله بودند و دستور دادند که درها را ببندند. بعد جوادالائمه(ع) آمدند، امام رضا(ع) امامت را به ایشان سپردند و از دنیا رفتند. زن‌های نوغان آمدند و جنازه را گلباران کردند و... هر چه ما خواندیم دیدیم نه! اینها گریه نمی‌کنند. دیدم فایده‌ای ندارد و هر چه ادامه می‌دهم تأثیری ندارد! گفتم باسمک العظیم الاعظم و یا الله کردم.»...

علی‌اکبر توکلی: «مغازه ما در خسروی نو بود. جلوی مغازه‌ها که رسیدم، دیدم همسایه‌ها دارند به من نگاه می‌کنند. یکی آمد گفت دنبالت می‌گردند، اینجا نمان. گفتم چه کسی دنبالم می‌گردد؟ مگر چه کار کرده‌ام؟ من کاری نکرده‌ام! گفت برو آقا‍! الان از سازمان امنیت آمده بودند شما را ببرند. راه خودم را ادامه دادم. نزدیک مغازه‌ها که رسیدم، دیدم اعلامیه‌ای روی زمین افتاده است. یکی را برداشتم دیدم روی اعلامیه نوشته شده مرگ بر شاه، درود بر دکتر شریعتی، سلام بر خمینی. برداشتم و گذاشتم توی جیبم و مدرکی برای آنها آماده کردم! یکی از همسایه‌ها آمد گفت آقای توکلی این اعلامیه‌هایی را که ریختند دیدی؟ گفتم: «آره، یکی هم برداشتم.» گفت: «در بیاور بینداز آن طرف. الان می‌آیند و می‌گیرند.» خدا پدرش را بیامرزد. من هم اعلامیه را از جیبم در‌آوردم و بیرون انداختم. اعلامیه را که در آوردم، پشت سر دیدم از پله‌ها آمدند بالا. یکی‌شان پرسید: «آقای توکلی شما هستید؟»

گفتم: «بله. بفرمایید.»

دستم را گرفتند، یکی این طرف، یکی آن طرف. از پله‌ها من را آوردند پایین. بعد هم بردند داخل ماشین و چشم‌هایم را بستند. وقتی که چشم‌هایم را باز کردند، دیدم مرا آورده‌اند سازمان امنیت، در کوچه باریکی سمت راست داخل ملک‌آباد. من را بردند داخل یک خانه و در را بستند و رفتند. با خودم گفتم چه شده است؟ خدایا چه کار کنم؟ نمی‌دانم دقیقاً چقدر گذشت که آقایی را هم آوردند. حسینیه نخودبریزها خادمی داشت که سید بود، ایشان را هم آوردند. بعد از ایشان آقای مظلوم، مسئول حسینیه و حاج آقای امید را هم آوردند.»

علی‌اکبر توکلی: «من عبایم را برداشتم تا کردم. همان گوشه اتاق نشستم و شروع کردم به خواندن دعای توسل و امین‌الله و چیزهایی که حفظ بودم. آقای مظلوم را خدا رحمت کند، مدام به من می‌گفت هیس هیس! گفتم چه شده؟ گفت: «داخل این دیوارها همه میکروفون کار گذاشته‌اند. صدایت را ضبط می‌کنند.» گفتم ضبط کنند! من دارم دعای توسل می‌خوانم. چه کار می‌کنم مگر؟! دعای توسل غدغن است؟ هنوز آنجا متوجه قضیه نشده بودم و نمی‌دانستم ماجرا دقیقاً چیست.»

علی‌اکبر توکلی: «اول به نظرم من را بردند داخل یک اتاق دیگر. یک صندلی آن طرف و یکی هم این طرف اتاق گذاشته بودند. آ‌قایی هم آنجا بود. من وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم. مشخصاتم را پرسید. گفت اسمت؟ فامیلی‌ات؟ پدرت؟ سنت؟ همه را پرسید. با لحن خشنی گفت شما رفتی برای این خانم‌هایی که راهپیمایی کردند روضه خواندی؟ گفتم بله. ما که دروغ نداریم. گفت خُب چه گفتی؟ گفتم هیچی! یک سری شعر خواندم.

گفت تو خانم‌ها را حرکت دادی که بروند راهپیمایی کنند؛ می‌گویی شعر خواندم؟ و یک لگد به پایم زد.

گفتم والله آنها گفتند مریضشان را خدا شفا داده و از من خواستند به آنها بگویم برای قدردانی از امام رضا(ع) به حرم بروند. باقی‌اش را من نمی‌دانم.

گفت بله، خوب بلدید چه کار کنید! بعد گفت کی آمد شما را دعوت کرد برای مراسم؟ اسمش چه بود؟ گفتم نمی‌دانم! گفت تو اسمش را نمی‌دانی؟ بدون اینکه بدانی طرف کیست قبول کردی؟! گفتم بله، من روضه‌خوان هستم. هر وقت روضه دعوتم کنند، می‌روم. شما هم الان دعوت کنید، من برایت روضه می‌خوانم. داد زد دهنت را ببند!

گفتم من اگر می‌دانستم اسمش را می‌گفتم، اما نمی‌دانم. گفت تو رهبر اینها بودی. برایت بد تمام می‌شود. تو اینها را حرکت دادی و از این حرف‌ها. سؤال‌های دیگری هم پرسید؛ مثل اینکه شروع مراسم ساعت چند بوده؟ چهره کسی را که دعوتت کرد یادت هست؟ گفتم بله، جوانی بود که قد بلندی داشت. صورت نورانی‌ای داشت. مثلاً موهایش این جوری بود.

پشت سر من، آن آقای سید را که خادم حسینیه بود و بعد از او هم آقای مظلوم و امید را برای بازجویی بردند. بازجویی که تمام شد، به ما گفتند کسی حق ندارد با دیگری حرف بزند. گفتم می‌خواهم نماز بخوانم. باید بروم دستشویی و وضو بگیرم. با لحن تمسخرآمیزی گفت می‌خواهی نماز بخوانی؟! شما اهل نماز هستید؟ شما کمونیست هستید و ضد دولت قیام کرده‌اید، حالا می‌خواهید نماز بخوانید.»

علی‌اکبر توکلی: «همان شب آقایی به نام گلچین که در حزب رستاخیز کار می‌کرد و مقام و منصبی داشت و آقای مظلوم پدر خانمش بود، آمد ضمانت آقای مظلوم را بکند که شب بروند خانه و فردا دوباره بیاید. آقای گلچین، خادم کشیک پنجم حرم هم بود. به او گفتم آقای گلچین شما خادم حرم هستید و من را می‌شناسید. بگذارید من هم بروم. همسرم باردار است و دوست ندارم نگران شود. من امشب بروم تا خیال همسرم راحت شود. من هم صبح اینجا می‌آیم. گفت آقای توکلی قول می‌دهی برگردی؟ گفتم بله حاج آقا، اصلاً من خودم هم دقیقاً نمی‌دانم جریان چیست! باید بیایم و بفهمم قضیه از چه قرار بوده است. قبول کرد و من را هم ضمانت کرد و از آنجا بیرون آمدم.

ما صبح رفتیم خودمان را معرفی کردیم. وقتی رفتم، دیدم آقای مظلوم هم آمدند. آن روزی که این جریان پیش آمد، رئیس سازمان امنیت در مشهد نبود، صبحش که رفتیم آمده بود. گفتند خود رئیس سازمان می‌خواهد بازجویی کند. من وقتی رفتم پیش او خودم را به سادگی زدم. همان سؤال‌های روز قبل را از من پرسید. می‌خواست مطمئن شود حرف‌هایم با حرف‌های دیروز یکی است. خودم را معرفی کردم و مشخصاتم را گفتم. بعد گفتم من خیاط هستم. آقایی آمد این مقدار پول به من داد و از من خواست که برایشان روضه بخوانم. من هم قبول کردم و روضه خواندم. کل داستان را نقل کردم. او گفت همه چیز را نگفتی. برایت بد تمام می‌شود. دوست داری بروی زندان؟ دوست داری با شکنجه ازت اقرار بگیریم؟ من همه گفتم خدایی که بالای سر ماست همه چیز را می‌بیند و می‌شنود. من اگر بخواهم دروغ بگویم، خدا لعنتم کند! هر چه را دیده بودم گفتم. الان هم نمی‌فهمم اینکه می‌گویند تو رهبر بودی، رهبر یعنی چه؟ ما تقلید می‌کنیم و مرجع تقلید داریم. علمای ما می‌گویند مصیبت امام حسین(ع) ثواب دارد. من هم مداح و شاعر هستم. همه مداح‌ها جلوی هیئت حرکت می‌کنند. من جلوی هیئت می‌خوانم. خلاصه قرار شد تعهد بدهم که هر وقت آن فردی که من را دعوت کرده دیدم، معرفی‌اش کنم. من هم قبول کردم و آزاد شدم.»

 

منابع: ذوقی، سمیه، روز آزادی زن: تاریخ شفاهی قیام 17 دی زنان مشهد، تهران، راه‌یار، 1398، ص 45 -74.



 
تعداد بازدید: 18


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: