20 بهمن 1403
در نجف در ضمن درسها، حضرت امام بحث حکومت اسلامی را شروع کردند، به این صورت که در ضمن بحث بیع رسیدند به ولایت فقیه که ابتدا ولایت مؤمنین مطرح شد و بعد ولایت حضرت رسول اکرم(ص) و ائمه معصومین(ع) و بعد به مناسبت وارد بحث ولایت فقیه شدند که مبنای بحث حکومت اسلامی قرار گرفت.
در همان زمان من و هشت یا نه نفر از دوستان برای گرفتن گذرنامه به سفارت ایران مراجعه کردیم، ما جزو لیست سیاه بودیم و برایمان گذرنامه صادر نمیشد. آقای رحمت و آقای ناصری هم بودند. در آنجا حرفها بالا گرفت و من و آقای ناصری از سفارت بیرون آمدیم ولی اعضای سفارت به پلیس عراق متوسل شدند و پلیس هم آمد و همه ما را دستگیر کرد و به زندان انداخت. آنها تصمیم گرفتند که آقای رحمت را به ایران تحویل دهند. ما همگی از زندان اعلامیهای صادر کردیم. رادیو بغداد این اعلامیه را پخش کرد. در این گیرودار، تیمور بختیار هم که قبلاً رئیس سازمان امنیت شاه بود و بر اثر مخالفتهایی با شاه، فرار کرده بود به بغداد آمده بود و در آنجا علیه شاه معرکهگیری میکرد. وی بسیار مایل بود که یک جوری با حضرت امام رابطه برقرار کند، ولی حضرت امام ابا داشتند و راهش نمیدادند. وی تلاش کرد که از موقعیت زندانی بودن ما بهره گرفته و به حضرت امام نزدیک شود، از اینرو با همکاری موسی اصفهانی (نوه آیتالله سیدابوالحسن اصفهانی) که حضرت امام وی را هم اصلاً تحویل نمیگرفت ولی مرحوم شهید حاج آقا مصطفی با او آشنایی داشت ما را از زندان آزاد نموده به قصر جمهوری بردند و مفصلاً از ما پذیرایی کردند. پس از این پذیرایی ما را به حضرت امام تحویل دادند. حضرت امام از این موضوع خیلی خوشحال شدند ولی کاری کردند که تیمور بختیار باز هم موفق نشد به مقصودش برسد. چون خط مشی امام معلوم و مشخص بود و امام فقط مرد سیاسی خالی نبود که خط مشی خود را تغییر دهد. البته بعدها با سماجت برخی افراد، حضرت امام اجازه ملاقاتی داده بودند و او به مناسبتی به محضر حضرت امام رسیده بود، اما حضرت امام از برقراری رابطه با او ابا داشت. تیمور بختیار در نهایت امر توسط رفقایش که معلوم بود مأمور شاه هستند، به قتل رسید.
مدتی بعد عازم ایران شدم. با آن سابقه زندان و اعلامیهای که از زندان با امضا صادر کرده بودیم، به محض ورود به مرز، بلافاصله دستگیر و در جایی نزدیک مرز خسروی، روانه ساواک شدم. دو روز در آنجا از من مصاحبه و بازجویی به عمل آوردند که پیش چه کسی درس میخوانی و کجا هستی؟ و بعد آزادم کردند. البته معلوم بود که این آزادی برای این است که ببینند کجا میروم و با چه کسانی تماس میگیرم. نزدیک دو ماه از این آزادی گذشت و بعد اتفاقی عجیب که نشان رحمت خداوند بود، واقع شد. جریان از این قرار بود که یک شب توی خانه بودم، احساس دلتنگی داشتم، به مادر گفتم که من نمیتوانم در خانه بمانم، هر چه گفت چرا؟ گوش نکردم و گفتم من میروم در حجره میخوابم و شب رفتم در حجره خوابیدم. چند ساعت بعد، وقت اذان صبح، ساواکیها برای دستگیری من به خانه رفته بودند. خبرش به من رسید و خلاصه دو ماه مخفی بودم. از این خانه به آن خانه در منزل دوستان، تا اینکه آمدم قم و بعد به آبادان رفتم. از آن طرف به حضرت امام هم خبر رسیده بود که فلانی را یا گرفتهاند و یا در تعقیب وی هستند. پس از مدتی توقف در آبادان، به عراق رفتم. به محض ورود به خاک عراق دستگیر شده و به زندان بصره افتادم. بعد به زندان «سیوه» منتقل گردیدم. مرتباً از این زندان به آن زندان و نمیگذاشتند که به جایی هم خبر بدهم. نه در ایران کسی خبر داشت که کجا هستم و نه در نجف. در زندان کربلا امکان نوشتن نامه و گزارش اوضاع پیش آمد. از حسنتصادف نامه من زمانی به نجف رسیده بود که آقای «شبیب مالکی» استاندار کربلا که آدمی ظاهراً خوب و از علاقهمندان حضرت امام بود، همان شب در نجف خدمت حضرت امام میرسد. حضرت امام فرموده بودند که یکی از دوستان ما پیش شماست. او هم گفته بود که بگویید بیایند تا رسیدگی کنیم. شبی ساعت یازده یا دوازده شب بود که آمدند و در زندان کربلا مرا صدا زدند من خیلی ترسیدم که حالا این موقع نکند که میخواهند اعدامم کنند! خلاصه دیدم که استقبال گرم با چای و قهوه از من به عمل آوردند و بالاخره با سلام و صلوات مرا فرستادند خدمت حضرت امام. حضرت امام خیلی خوشحال شدند. دیگر در پیش امام بودیم که حاج احمد آقا آمدند و خبر آوردند که بیایید خانه ما یک خبری داریم. خبرش این بود که حضرت امام گفته بودند که من میخواهم بروم و فقط رفقا بفهمند و غیر رفقا حتی خانمهایشان هم متوجه نشوند.
منبع: خاطرات سالهای نجف، ج 2، تهران، نشر عروج، چ 1، 1389، ص 108 - 110.
تعداد بازدید: 25