انقلاب اسلامی :: یادآوری نهضت برای مردم

یادآوری نهضت برای مردم

27 بهمن 1403

یادم نمی‌رود، ما یک جلسه گذاشته بودیم در محرم سال 1350 که مجدداً یک نهضتی به وجود آوریم و حرکتی بکنیم که روحانیون در سرتاسر ایران همه یک چیز بگویند؛ راجع به امام حسین(ع) این حرف‌ها را... راجع به حضرت مسلم که شمشیر حضرت امام حسین(ع) بود... بعضی از آقایان علما اصلاً بعضی از این حرف‌ها را بلد نبودند به کار ببرند که بگویند ایشان رفت کوفه، چون چریک امام حسین(ع) بود دربه‌در شد. می‌خواستیم موضوع «چریک» را جا بیندازیم تا مردم با «چریک» آشنا شوند. بعضاً که بلد نبودند می‌گفتند «چلیک»، همین چیزهایی است که نفت با آن می‌ریزند. جلسه‌ای گذاشتیم در منزل آقایی به نام حسین بازرگان که اخیراً مرحوم شد. حسین بازرگان اسمش حسین گازرگاه بود. از بچه‌های خیلی خوب بود و با من خیلی این‌ور و آن‌ور می‌آمد. منتها ما همدیگر را دقیقاً و تحقیقاً هنوز خوب نشناخته بودیم. نه آن خط و ربطش را به من می‌گفت و نه من می‌گفتم. ایشان در آن زمان زندان هم رفت و مجاهدین هم با او برخورد بدی کردند. در این جلسه‌ای که گذاشتیم آقای لاهوتی، آقای هاشمی، آقای خزعلی، آقای ربانی شیرازی، آقای سیداحمد کلانتر بود که ایشان خیلی شجاع و نترس بود و چند نفر دیگر هم بودند. بحث شروع و یک مرتبه آقای لاهوتی گفت، ملتی که فهم و شعور ندارد و... یکهو آقای هاشمی به او توپید و گفت، ما به این ملت چه دادیم که حالا توقع داریم و... همین‌طور که حالا راه افتاده‌اند و یک کارهایی می‌کنند باید ممنون هم باشیم. جلسات اینجوری چندتایی داشتیم تا بالاخره محرم، مردم را راه انداختیم.

به این نتیجه رسیدیم که باید یک کاری کرد ولی هیچ کدام جرأت نمی‌کردیم به همدیگر بگوییم.

بنده به سیدمحمود محتشمی گفتم آقای محتشمی حاضری یک جریانی مثل ۱۵ خرداد راه بیندازیم. گفت: میشه؟ گفتم: بله. گفت: چه جوری؟ گفتم: به شرطی می‌گویم که جایی درز نکند. این جمله را به کار بردم که یعنی حاج سیدمحمود ۳ نفر زیاد و دو نفر کم است. این جمله را همیشه به او می‌گفتم.

قرار و برنامه گذاشتیم که سه دهه (یک ماه) در شبستان آیت‌الله رفیعی شب‌ها برنامه روضه‌خوانی داشته باشیم در ماه صفر، ایشان قبول کرد. اولین جلسه را گفتیم برای صنف آلومینیوم‌ساز بگذاریم. آسیدحسین قهوه‌چی که همه‌کاره و متولی مسجد جامع بود و همه ما را می‌شناخت، پیش او رفتم. چــون مـا آلومینیوم‌ساز بودیم و آلومینیوم‌سازها و آلومینیوم فروش‌ها همه در بازار بین‌الحرمیـــن بودند و او رفیــق حاج مرتضی تجریشی هم بود. به او گفتیم که می‌خواهیم اینجـا یـک دهــه روضه‌ بگذاریم، واعظمان هم فردی به نام آقای جعفری رودسری است. گفت، باشد خرجش را هم بدهید. گفتیم: چقدر بدهیم؟ گفت پانصد تومان بدهید. ما چهارصدوپنجاه تومن برای یک دهه با قند و چای دادیم، خدمتکار با مسجد و پول واعظ را هم خودمان دادیم. این مطلب مربوط به ماه صفر ۱۳۵۰ می‌باشد. شب هفتم، هشتم بود که دو نفر را به عنوان ناآشنا راه انداختیم و گفتیم برو به این آسیدحسین متولی مسجد بگو که ما از هیئت متوسلین به حضرت علی‌اکبر(ع) هستیم و می‌خواهیم اینجا یک دهه روضه بخوانیم و از این آقا هم خوشمان آمده و می‌خواهیم همین منبری را دعوت کنیم، چه کار بایستی بکنیم؟ گفت خوب من به او می‌گویم. آسیدحسین هم برای این که بیست تومان بیشتر بگیرد خودش قبول کرد که به این آقا بگوید که تو بیا برای وعظ. در حقیقت ما راه را بدون اسم صنف آلومینیوم‌سازان ادامه دادیم آقای جعفری هم دو جلسه برای آنها آمد. یک شب بالای منبر هم گفت که من دلم می‌خواهد تا آخر دهه برای شما صحبت کنم اما چون گرفتار هستم و قرار است به فلان شهرستان بروم و ماه صفر را قول داده‌ام... یک آقایی را می‌فرستم که از خود من هم خیلی بهتر است. پس آقای محمد جعفری رودسری منبر را تحویل آقای شریعتی داد. شریعتی داماد مرحوم آیت‌الله ورامینی بود. آیت‌الله ورامینی یکی از مریدهای سرسخت امام خمینی بود ...

بعد از دهه دوم یک گروه پیدا شدند و گفتند که ما متوسلین به حضرت ابو الفضل(ع) هستیم و از این آقا خوشمان آمده و می‌خواهیم در اینجا روضه بخوانیم. آسیدحسین متولی مسجد از آنها دو هزار تومان گرفت و سومی را هم قبول کرد.

سومین منبری آقای عبایی بود که بعد از انقلاب امام جمعه مشهد شد. ایشان هم رفیق ما بود ایشان را شب‌ها می‌آوردیم تهران در همین خیابان زیبا مدرسه قائم اطراق و جلسه می‌کردیم و گعده داشتیم و حتی شام تهیه می‌کردیم و کار توضیحی می‌کردیم و صبح هم اینها را بالای منبر می‌فرستادیم. این سبک را ـ خدا رحمت کند ـ آقای مهدی عراقی و جریان مؤتلفه ـ عسگراولادی ـ در زمان نخست‌وزیری منصور در مسجد جمعه انجام می‌دادند و ما هم یاد گرفته بودیم، در سال ۱۳۵۰ تکرار کردیم و در جریان جشن‌های ۲۵۰۰ ساله می‌خواستیم جو درست کنیم.

دهه سوم که شد من رفتم پنجاه تومان دادم به یک الکتریکی در بازار گفتم که پسرجان (وقتی اوستای او رفت، چون اوستاها ما را می‌شناختند) این پول را بده به استادت و بگو حاج آقا دوستت آمد و گفت که برای شب بیست‌وهشتم و بیست‌ونهم و سی‌ام دو تا بلندگو سر در مسجد بکش و نصب کن و اگر اضافه‌تر شد می‌آییم حساب و کتاب می‌کنیم.

الکتریکی هم آمد بلندگو را کشید، و بدون اینکه بداند بانی کی هست. باز به یکی دیگر پول دادیم و دو تا سه تا بلندگو کشید. به یکی دیگر هم دادیم و او هم دو تا سه تا بلندگوی دیگر کشید. دلیلش هم این بود که اگر یکی را قطع کنند دوتای دیگر صدا داشته باشد. ما هم تبلیغ کردیم. ۲۸ صفر امام خمینی یک اعلامیه داده بود از نجف و قرار بود که بچه‌ها، آقای قمی را از کرج بدزدند و بیاورند و در اینجا اعلامیه امام را بخواند. آقای قمی هم میانه خوبی با امام نداشت ولی این قصه را قبول کرد.

ما برای این که مسئله را هماهنگ کنیم و جا بیندازیم، مثلاً بیست‌وهشتم صفر می‌شد روز سیزدهم فروردین سال ۱۳۵۲ که همه جا تعطیل بود کمال استفاده را از جمعیت زیاد می‌بردیم که بنده روز دوازدهم فروردین دستگیر شدم. خودم می‌دانستم که در این ارتباط نیست. چون ارتباط را من می‌دانستم و آقای سیدمحمود محتشمی، همه این کارها را ما دو نفر کرده بودیم و کسی خبر نداشت. جمعیت هم خوب می‌آمد و تبلیغ کرده بودیم و به رفقا گفته بودیم هر کدام چه تعداد جمعیت بیاورند. شبستان مرحوم آیت‌الله رفیعی و حیاط پر می‌شد. غافل از اینکه آیت‌الله خامنه‌ای، آقای باهنر و آقای لاهوتی رفته‌اند کرج و با آقای قمی صحبت کرده‌اند و آقای قمی هم گفته بود من می‌آیم، ولی در منزل آقای قمی ساواک داخل قاب مهتابی اتاق، شنود کار گذاشته بود و وسط راه این آقایان را دستگیر می‌کنند.

به این آقایان می‌گویند کجا بودید؟ آنها هم می‌گویند خانه آقای قمی بودیم. ساواک می‌گوید ما حرف‌هایتان را شنیده‌ایم، مواظب خودتان باشید و الان کاری به شما نداریم و دستگیرتان هم نمی‌کنیم ولی بدانید که عوامل ما همه جا هستند.

اما اینها می‌گویند که خدایا کی گفت؟ در ارتباط با آقای قمی هــم شـک نمی‌کنند. در ارتباط با آقای لاهوتی یک خرده قلقلک‌شان می‌آید. بعداً معلــوم می‌شود که برادر آقای قمی به نام جعفر آقا (سیدجعفر قمی) توسط او یک شنود داخل قاب مهتابی گذاشته شده است. وقتی مهتابی روشن ـ خاموش می‌شود آقا اعتراض می‌کند که بیایید این مهتابی را عوض کنید. آنها دیر می‌جنبند. آقا عصبانی می‌شود و صندلی را می‌گذارد زیر پایش و مهتابی را می‌کشد که دستگاه از داخل قاب مهتابی می‌افتد و متوجه می‌شوند.

خلاصه من دستگیر شدم. سه چهار ماه بعد شنیدم، فردایش که روز بیست‌وهشتم بود و تبلیغ کرده بودیم و اعلامیه داده بودیم، ساواک و شهربانی و ضد شورش با تانک می‌آیند توی خیابان و بازار و جلوی مسجد را زنجیر می‌کشند و نمی‌گذارند مردم داخل بروند. یک خرده شلوغ و سر و صدا می‌شود و کمی شعار در کوچه و بازار می‌دهند و چند تا تیر هوایی هم شلیک می‌کنند و مسئله منتفی می‌شود.

 

منبع: صباغ ثانی‌نژاد، علی، مبارزات حاجی ثانی خاطرات علی صباغ ثانی، یادها، 49، تهران، عروج، 1401، ص 136 ـ 141.



 
تعداد بازدید: 27


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: