30 بهمن 1403
چند روز بعد از ورود به تهران، آقای علی آهی از دوستان مداح و دانشمند بنده، همراه رفقای خود به خانه ما آمد و از من خواستند تا امامت جماعت مسجد صاحبالزمان را در خیابان جوادیه سرآسیاب دولاب بپذیرم. امام جماعت قبلی مسجد جناب شیخ جواد خراسانی بود که از دنیا رفته بود و هنوز سالگردش نرسیده بود. به هر حال من دعوت این عزیزان را قبول کردم و در آن مسجد که جمعیت زیادی برای نماز جماعت حاضر میشدند، مشغول اقامه نماز جماعت و دیگر فعالیتهای تبلیغی و فرهنگی و انقلابی شدم.
یکی از کارهایی که مقدماتش در آن ایام فراهم شد، تشکیل کمیته بود. یک روز بالای منبر گفتم تحقق انقلاب در ایران حتمی و قطعی است و ما به جمعیتهایی احتیاج داریم که از خانوادهها و اموال و نوامیس مردم دفاع کنند. درست است که آن روز، کلمه «کمیته» را به کار نبردم؛ اما در آنت مسجد، نقشه کمیته را که هنوز به ذهن کسی نرسیده بود، پیاده کردم. در واقع، اولین کمیته در تهران را که اسم کمیته را نداشت، بنده تشکیل دادم. حاج حسین شیمیایی پلیس بازنشسته که آدم خوبی هم بود به من گفت شما حکومت در حکومت تشکیل دادید و این کار، کار خطرناکی است.
کار دیگری که ضرورت آن را احساس میکردم، بسیج مردمی بود. در ایامی که در لبنان و فلسطین و اردن و عراق بودم، با دستههای متشکل مردمی که کارکرد بسیج را با اسامی و عناوین مختلف داشت آشنا شده بودم، در لبنان به آن «اشبال» و در عراق «الجیش الشعبی» میگفتند در اردن هم با اسم دیگری از آن یاد میکردند. من هم از آنها الهام گرفتم و طرح بسیج را در ایران ریختم و به آن جنبه عمومی دادم.
تدارک بسیج در اواخر حکومت شاه در کشور حاصل فعالیتهایم در مسجد سرآسیاب بود. علاوه بر این، گروههایی را برای حفاظت از خود مردم و خانهها و اموال آنها تشکیل دادیم و از این گروهها خواستم که فنون رزمی و کاراته یاد بگیرند. آنها هم مغازه بزرگی را به این منظور در اختیار گرفتند و با دعوت از یک کاراتهباز حرفهای که استاد این کار بود، مشغول آموزش شدند تا توان مقابله با خطراتی مثل غارتگری و آتشافروزی که برخی در فکر آن بودند، داشته باشند.
منبع: مهاجر شریف: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین حسن یزدیزاده، تدوین علیرضا نخبه، تهران، عروج، 1399، ص 245 - 246.
تعداد بازدید: 47