انقلاب اسلامی :: فراری شدن پس از اعلام مرجعیت امام

فراری شدن پس از اعلام مرجعیت امام

18 اسفند 1403

اعلام مرجعیت امام، علاوه بر این‌که واقعاً ایشان را ازنظر علمی بالاتر می‌دانستیم، از نظر بعضی‌ها جنبه سیاسی هم در آن برهه از زمان داشت برای همین بود که غالباً برخی از امضاءکنندگان اعلان مرجعیت ایشان، در نوشته‌های خود اشاره به «شرایط فعلی» کرده بودند و به عقیده آنها در شرایط و جو سیاسی آن زمانه اقتضا دارد که ایشان مرجعیت را به دست گیرند و این را در حقیقت نوعی مبارزه با حاکمیت هم می‌‌دانستند.

پس از نوشتن آن اعلامیه در اعلام مرجعیت امام که من به همراه آقای منتظری و ده نفر دیگر امضا کرده بودیم، خبرهایی می‌رسید که تحت‌ِتعقیب هستم. برای این که به این راحتی بازداشت نشوم تا چهارماه فراری بودم و لحظه به لحظه احساس می‌کردم ممکن است سراغم بیایند. این چهار ماه خیلی بد گذشت چون هر کجا می‌روی ترس و وحشت داری که نکند الان مأمورین تو را بازداشت کنند. پس از مدتی احساس کردم اوضاع عادی شده است برای همین به نجف‌آباد آمدم.

معمولاً تابستان‌ها می‌آمدم نجف‌آباد و به واسطه خنکی هوا می‌ماندم. عرض کردم پس از اینکه احساس کردم اوضاع عادی است عازم نجف‌آباد شدم. در آن تابستانی که دستگیر شدم آقای منتظری هم نجف‌آباد بودند که علاوه بر اقامه نماز جمعه، مورد مراجعات مردم بودند. خانواده ما هم رفته بودند مشهد و من تنها بودم. از طرف حوزه علمیه نجف‌آباد خانه‌ای را اجاره کرده بودند نزدیک مدرسه، تا طلابی که تابستان می‌آیند آنجا ساکن شوند، من هم ساکن آن خانه شدم. در آن برهه، به جز مطالعات علمی فعالیت خاصی در امور سیاسی نداشتم. یکی از روزهای مرداد ماه 1352، گفتند کسی در خانه با شما کاردارد. ما هم بی‌خیال، پاشدیم رفتیم، دیدیم آقای فرهادی است. فرهادی مأمور اطلاعات شهربانی بود که با لباس شخصی می‌گشت و چون نجف‌آباد آن زمان بزرگ نبود، همگی او را می‌شناختیم و از سابق هم سلام و علیک داشتیم. فرهادی گفت من با شما کاری دارم و بفرمایید برویم تا خدمتتون عرض کنم. همین‌طور قدم‌زنان به طرف خانه ما می‌رفتیم که نزدیک خانه ما به یک دوراهی رسیدیم. ایشان ایستاد و همان لحظه ورقه‌ای به من داد که مثلاً شما مطالعه کنید، همان لحظه چشمکی زد. دیدم یک ماشین همان‌جا ایستاده است. بلافاصله ماشین سواری حرکت کرد و جلوی پای ما ترمز کرد؛ دو نفر داخل ماشین بودند که بیرون آمدند. یکی‌شان در ماشین را باز کرد و گفت: آقا! بفرمایید. گفتم من کار و زندگی دارم، بفرمایید یعنی چه؟! تا اینکه یکی‌شان گفت ما مأمور ساواک هستیم و باید شما را تحویل دهیم. دیگر مقاومت و درخواست برگه جلب معنی نداشت و بایستی می‌فرمودیم! فرهادی رفت سراغ کارش و ما را با ماشین حرکت دادند. تا این که رسیدیم به شهربانی نجف‌آباد. آنجا من را داخل اتاقی بردند پس از چند دقیقه دیدم آیت‌الله منتظری را هم آوردند و در اتاق را بستند. از هم سؤال کردیم که چرا و چگونه ما را گرفته‌اند. آقای منتظری گفت:

«رئیس شهربانی با تعدادی مأمور آمدند خانه ما و گفتند دستور جلب شما صادر شده ما آمده‌ایم شما را ببریم، محترمانه سوار می‌شوید یا شما را دستگیر کنیم؟! من هم دیدم محترمانه‌اش بهتر است»!

بعد از مدتی من و آقای منتظری را سوار یک ماشین کردند و به همراه 3 مأمور به طرف قم حرکت کردند. در راه که معلوم بود مأمور لباس شخصی ساواک، از قبل، آقای منتظری را می‌شناخت، با ایشان صحبت می‌کرد. دستبندی هم در جیب داشت آن را بیرون آورد و گفت: ما دستبند هم داریم و ممکن است به شما دستبند بزنیم. در راه که می‌آمدیم مرتب درباره محمد منتظری سؤال می‌کردند. محمد از دست مأموران ساواک فرار کرده بود و با اینکه ساواک کل کشور را بسیج کرده بودند، نمی‌دانستند کجاست. آقای منتظری هم اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد. در دلیجان ناهار خورده و نماز خواندیم. به قم که رسیدیم آنها گفتند ما نمی‌دانیم شما را باید تحویل ساواک دهیم یا شهربانی و آدرس را هم نمی‌دانیم. سرانجام آمدیم خیابان راه‌آهن ـ محل ساواک ـ، که آنجا گفتند باید به شهربانی بروید. بعداً معلوم شد ما تنها نبودیم و یک لیست 27 نفره از آقایان را دستگیر کرده‌اند.

 

در شهربانی کمیته‌ای تشکیل شده بود به عنوان ضدخرابکاری. ما را بردند توی اتاقی که شهربانی، ژاندارمری و ساواک بودند، تحویل دادند و رسید گرفتند. بعد بردند در اتاقی دیگر که فردی بود به نام محمدی که مأمور شهربانی بود و بعد از انقلاب محاکمه و به ۱۰ سال زندان محکوم شد. محمدی ما را می‌شناخت. شروع کرد صحبت کردن که بله این آقای منتظری عالم بزرگواری است که چنین و چنان است و این آقای صالحی هم اهل قلم است و چنین و چنان! بعد دو تا پرونده آورد یکی از من که گفت تبعید شدی به ابهر، و دیگری از آیت‌الله منتظری که ایشان هم تبعید شده بود به طبس. بعد محمدی گفت: شما صورت جلسه حکم تبعید را بخونید و اگر اعتراض دارید بنویسید. ما هم خواندیم و اعتراض خود را نوشتیم. در صورت جلسه حکم، همان لیست ۲۷ نفره بود که هر کدام به ۳ سال تبعید محکوم شده بودند. وقتی حکم تبعید به ما ابلاغ شد تقریباً خیالمان راحت شد. چون برای بیش از اینها خودمان را آماده کرده بودیم.

وقتی محمدی از اتاق بیرون رفت، دم در یک گماشته گذاشته بودند گفتیم: آیا می‌روی سر چهارراه یک نهج‌البلاغه از کتاب فروشی برقعی برای ما بخری؟ گفت: آره! ما هم ۲۶ تومان پول دادیم دو تا نهج‌البلاغه فیض‌الاسلام برایمان خرید. آقای منتظری می‌گفت: این نهج‌البلاغه مونس ماست تا بینیم بعدش چه می‌شود.

عصر همان روز ماشینی با ۱۲۰۰ تومان کرایه کردند و آقای منتظری را به طرف طبس حرکت دادند. ولی به خاطر اشتباهی که در نام پدر من شده بود رفتن من به ابهر تأخیر افتاد و شب آنجا ما را نگه داشتند که خیلی بد گذشت. چند پتوی کثیف سربازی برای زیرانداز بود، روانداز نبود، هوا هم بسیار گرم و خفه بود. فردایش یک بنز گازوئیلی گرفتند تا ما را به ابهر ببرند. دو تا ژاندارم با اسلحه همراه شدند. از قم به طرف ابهر حرکت کردیم. ابهر نرسیده به زنجان است. آب و هوایش خوب بود. ولی طبس خیلی گرم بود. ظاهراً جرم ما خفیف‌تر از آقای منتظری بود برای همین ایشان را به منطقه بد آب و هوا بردند.

بین راه که می‌آمدیم ظهر به یک قهوه‌خانه رسیدیم. آنجا گفتند می‌خواهیم ناهار بخوریم. ما همراه دو نفر ژاندارم مسلح رفتیم داخل. یکی از مشتری‌های قهوه‌خانه وقتی دو مأمور با یک آخوند را دید به مأمور گفت: آخوند گرفته‌اید، کی، کجا، چه کار کرده است؟! رفیقش گفت: حتماً توی جمعیت و ملأعام به یک دختری تجاوز کرده است! وقتی این را گفت، مثل پتکی بود که توی سرم بزنند؛ از طرفی اسیر بودم، حرف نمی‌توانستم بزنم، و اگر حرفی بزنم چند تا فحش نثارم می‌کنند. اسیری همین است هر کسی به تو ظلم می‌کند و تو توان پاسخ دادن نداری و حرفت را گوش نمی‌کنند، تهمت می‌زنند، نمی‌توانی دفاع کنی و فقط به خدا می‌توانی شکایت کنی. از بس که از حرف آن شخص ناراحت بودم، ناهار نخوردم و حرکت کردیم تا به ابهره رسیدیم. ما را بردند داخل شهربانی و تحویل رئیس شهربانی دادند. سروانی بود نسبتاً بداخلاق. ولی کم‌کم با ما گرم شد و گفت شما در این شهر تبعیدی هستی، آزادی هر جای شهر دلت خواست بروی و منزلی کرایه کنی؛ فقط روزی یک بار باید بیایی و دفتر شهربانی را امضا کنی و کارهای شما همه زیر نظر ماست.

از سروان شهربانی پرسیدم من در این شهر غریب هستم، جایی را بلد نیستم، مرا راهنمایی کنید که امشب کجا بروم؟ گفت بهترین جا این است که به مسجد نور بروی پیش‌نمازش آقای شیخ‌الاسلام جوادی است. هنوز غروب نشده بود که وارد مسجد شدم. رفتم لب ایوان نشستم. غروب که شد آقای شیخ‌الاسلام جوادی آمد. پیرمردی حدود هفتاد ساله یا بیشتر، خوش قیافه و خندان، محاسنش همه سفید بود. سلام کردم و با هم دست دادیم ما را تحویل گرفت و از وضعیت ما سراغ گرفت. من هم ماجرای دستگیری را برایش گفتم. گفت: عجب! «شهید جاوید» را شما نوشته‌ای؟! مرحبا به این قلم! غصه نخور! اینجا را مثل شهر خود حساب کن. خلاصه بهتر گرم گرفت و شروع کرد من را دل‌داری دادن که، غصه نخور اینجا را وطن خودت حساب کن، اینجا برای تو و خانواده‌ات غربت است اما جای خوش آب و هوایی است. ایشان آن شب احتیاط کرد و مرا به خانه خود نبرد، ولی سفارش مرا به خادم مسجد کرد. روبه‌روی مسجد، آقایی لوازم خانگی می‌فروخت او آمد و من را به خانه‌اش برد و شب را آنجا ماندم تا این که فردا دنبال منزل بگردیم. فردا هر کجا برای اجاره می‌رفتیم مردم می‌ترسیدند به یک تبعیدی خانه بدهند. بالاخره خانه‌ای اجاره کرده، قولنامه نوشتیم ولی صاحبش آمد و عذرخواهی کرد و پس گرفت. تا اینکه پیرمردی به نام حاج اسکندر آمد و گفت: من از کسی نمی‌ترسم منزل من 4 تا اتاق دارد، دو اتاقش را به شما اجازه می‌دهم و خودم هم جوابش را می‌دهم. دو تا اتاق آفتاب‌گیر داشت که خودشان می‌نشستند و ۲ تا اتاق نِسَرْم ـ پشت به آفتاب ـ به ما اجاره داد. بعد خانواده و بچه‌ها با وسایل از نجف‌آباد به ما ملحق شدند. کم‌کم اقوام و دوستان و دانشجویانی به‌ویژه از نجف‌آباد، شهرهای اطراف و قم به دیدن ما می‌آمدند و چون جای ما بسیار تنگ بود، این خود مشکلی شده بود و پذیرایی از آنها خیلی برای ما سخت بود.

 

منبع: شوکران اندیشه: خاطرات و اندیشه‌هایی از آیت‌الله صالحی، به اهتمام مجتبی لطفی، تهران، کویر، 1395، ص 174 – 176؛ ص 179 - 180.



 
تعداد بازدید: 11


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: