20 اردیبهشت 1404
یکی ـ دو روز قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، به ما خبر رسید که «محمود مجرد قرهباغی» فرمانده پاسگاه بالانج با خدعه و نیرنگ و تطمیع، عدهای را از روستاهای اطراف پاسگاه جمع کرده تا با چماق وبیل و کلنگ و سوار بر تراکتورهایی، در یکی دو روز آینده به ارومیه حملهور شوند و راهپیمایی مردمی ارومیه بر ضد رژیم شاه را متفرق و به اماکن عمومی صدماتی وارد نمایند.
ما تعداد زیادی مسلح و به تعبیر آن روز «مجاهدین انقلابی» بودیم و حاج آقای حسنی هم در رأس ما مجاهدان قرار دشت و به اصطلاح فرمانده انقلاب و مجاهدان مسلح انقلابی در ارومیه بود. ایشان به من فرمودند که با تعدادی از مجاهدان مسلح به محل پاسگاه روستای بالانج عزیمت و اوضاع را بررسی کنم تا اگر توطئهای در کار باشد، خنثی کنیم و برگردیم. من، هفت نفر از مجاهدان را برای این مأموریت انتخاب و آماده کردم و اوایل شب 18 بهمن 57 با دو خودرو پیکان، مخفیانه از ارومیه خارج شدیم. چهار نفر در یک پیکان و چهار نفر در دو پیکان دومی نشسته بودیم. من به عنوان فرمانده این گروه هشتنفره، در ماشین اول و در کنار راننده نشسته بودم. راننده ماشین مرحوم حج موسی آقازاده بود. دو نفر مجاهد مسلح هم در صندلی عقب نشسته بودند به نامهای عرب سلطانی و رضا.
قرار ما این بود که وضع روستا و پاسگاه را بررسی کنیم، اگر تحرک و مقاومتی دیدیم، درگیر شویم و شلیک کنیم. بدینگونه اگر قرار باشد فردا جماعتی جمع شوند و به شهر هجوم آورند، خودبهخود خنثی میشود چرا که آنها میترسند و از خانههایشان بیرون نمیآیند.
من به همراهان گفته بودم که اگر در ورودی روستا، یا سر راه، کسی ایست داد یا اسلحهای را به طرف ما گرفت، شلیک کنید و امانش ندهید.
ماشینها با فاصله معینی از همدیگر حرکت میکردند تا از دور کسی متوجه نشود که ما با هم هستیم. وقتی ماشین اول به جلو پاسگاه رسید، متوقف نشدیم و گذشتیم، مأموران پاسگاه به طرف ماشین بعدی تیراندازی کردند که مرحوم «صمد قنبری قوشچی» (راننده) و «کوچک حسینی» مورد اصابت گلوله قرار گرفته، در دم به شهادت رسیدند و ماشین با همان سرعت با دیوار قهوهخانه بزرگ روستا (قهوهخانه سیفعلی مرادزاده) برخورد کرد! درهای ماشین خودبهخود باز شدند و دو نفر صندلی عقب آقای عرب و رضا خودشان را بیرون انداخته، با استفاده از تاریکی، به باغهای آن حوالی رفته و از تیررس مأموران پاسگاه در امان ماندند که شبانه با پای پیاده خود را به ارومیه و محضر آقای حسنی رسانده بودند...
من وقتی دیدم که مأموران پاسگاه به طرف ماشین دوم ما تیراندازی کردند، از داخل ماشین به طرف آنان که هفت نفر بودند، تیراندازی و هر هفت نفرشان را مجروح کردم. بعد بلافاصله حرکت کردیم و از بالانج گذشتیم و به طرف روستای «دولاما» راندیم.
مقداری رفته بودیم که دیدم چوب درخت بزرگی را وسط جاده انداخته، جاده را بستهاند. به مرحوم حاج موسی آقازاده گفتم: برو، نایست!... او هم با همان سرعت ماشین را به چوب درخت زد و چوب خود به خود به کنار جاده پرت شد و راه باز شد و ما به راه خود ادامه دادیم.
به گردنه روستای دولاما که رسیدیم، به مرحوم آقازاده گفتم: ما سه نفر همین جا پیاده میشویم و از راههای میانبر و کوهستانی خودمان را به ارومیه میرسانیم و اوضاع را بررسی میکنیم. تو با ماشین به طرف مهاباد برو و شب جایی بخواب و فردا به ارومیه برگرد، اگر کسی هم سئوال کرد که کجا میروی، بگو رانندهام، مسافر آورده بود... خلاصه، او رفت.
ما سه نفر مسلح از سینهکش کوهی پیاده به راه افتادیم. هوا بد جوری سرد بود. به پل معروف «باراندوز چای» رسیدیم. یک ماشین ارتشی آنجا بر روی پل ایستاده، نفرات پیاده میکرد. ما آنها را در تاریکی از دور دیدیم، ولی آنها متوجه حضور ما نشدند. باز هم به راه خود ادامه دادیم. کفشهای من در جایی در میان گل و لای گیر کرد و ماند! هفت ـ هشت کیلومتر با پای پیاده در سرمای شدید آمدیم و رسیدیم به باغ سیبی. احساس میکردم پاهایم مجروح و خونی شدهاند، سرما هم اذیت میکرد. خودمان را داخل باغ سیب انداختیم. ساختمان نیمهآبادی در وسط باغ قرار داشت که همه وسایل استراحت و گرمازا مثل چراغ، چراغ پریموس، قند، چای و... بود فقط کبریت پیدا نکردیم! بنابراین نتوانستیم چایی دم کنیم...
آن شب در آن ساختمان پناه گرفتیم تا صبح شد. یکی از همراهانم به نام آقای هوشنگ را به ارومیه فرستادیم. او محضر آقای حسنی رسیده، ماجرا را خبر داده بود. پسرم بهمن با همان هوشنگ به سراغ ما آمدند و زیر بغلهای مرا گرفتند و به ارومیه آمدیم. خدا میداند که آن شب چه عذابی کشیدیم!
فردایش روز 20 بهمن 57 بود. مرا به محضر آقای حسنی آوردند. ایشان با دیدن من خیلی خوشحال و البته متأثر شد. من دیگر قادر به حرکت نبودم. همان روز در خانه ماندم و استراحت کردم و پاهایم را مورد مداوا قرار دادم.
عملیات ما در آن شب، کارگر فتاد و هدف ما تحقق یافت. زیرا دیگر از حمله چماق به دستان پاسگاه بالانج هیچ خبر و اثری نشد. چرا که پاسگاه حساب خودش را کرد و جرئت اعزام جماعت چماق به دست به ارومیه را از دست داد و همچنین اهالی روستاهای بالانج و دولاما و دیگر روستاها، همه با خبر شدند که اگر کسی روی حساب پاسگاه دست از پا خطا کند، ممکن است به قیمت جانش تمام شود.
گرچه من در خانه بستری بودم، ولی گفتند که مردم انقلابی ارومیه در روزهای 20 و 21 بهمن هم مثل سابق، به خیابانها آمدند و بیاعتنا به ارعاب عوامل رژیم شاه، راهپیمایی بسیار عظیمی را ترتیب دادند که از راهپیماییهای بسیار پر شکوهی تاریخی بوده است.
[روز 22 بهمن در ارومیه] پاهایم به سبب جراحت و تورم ناشی از دو شب پیش، هنوز درد داشتند و نمیتوانستم حرکت کنم. تا نزدیکیهای ظهر 22 بهمن 57 در منزل خوابیده بودم. تا اینکه مرحوم حاج موسی آقازاده، با ماشین به سراغم آمد و گفت: حاجی! تبریک میگویم. انقلاب پیروز شد، مردم ایران پیروز شدند...
من خیلی خوشحال شدم، بعد مرحوم حاج موسی مرا سوار ماشین کرد. در صندلی عقب ماشین نشستم و پاهایم را دراز کردم. حاج موسی نشست پشت فرمان و گشتی در شهر زدیم. خیلی روز باشکوهی بود. فضای آزادی از تمام خیابانها و دیوارها و کوچهها حس میشد. کف خیابانهای بزرگ ارومیه مثل خیابان امام، نقلپوش شده بود، از بس مردم شیرینی نقل پاشیده بودند، همه جا سفیدِسفید شده بود، انگار برف باریده بود! خدا میداند که مردم چقدر خوشحال بودند... من یکی دو روز دیگر هم استراحت کردم تا اینکه پاهایم کاملاً بهبود یافت.
منبع: پیر پیشگام: خاطرات حاج حمید ناسوئیهچی از پیشگامان انقلاب اسلامی در ارومیه، تدوین مصطفی قلیزاده عیار، تهران، سوره مهر، 1392، ص 86 - 89.
تعداد بازدید: 2