23 اردیبهشت 1404
(راوی: امالبنین درواری ـ بندر گز ـ گلوگاه) سال دوم سوم دبیرستان بودیم که کار شعارنویسی روی دیوارهای محلهمان را شروع کردیم. یکی از همان روزهای پیش از انقلاب، من و صدیقه، اسپری رنگ را آماده کردیم و بعد از این که چادر سرمان کردیم، به طرف جایی که قرار بود، روی دیوارهای آن شعارهای ضد رژیم بنویسیم، راه افتادیم.
قبل از عزیمت به دو سه کوچه آن طرفتر از خانهمان، من و صدیقه به توافق رسیدیم که زود کارمان را تمام کنیم و برگردیم خانه تا خانواده متوجه غیبت غیرطبیعی ما نشود. پدر و مادرمان، هر دو،مخالف کارهای انقلابی ما بودند، به خصوص مادرم ـ خدابیامرز.
شعارنویسیمان که تمام شد؛ دلمان نیامد روی دیوارهای خیابان «سینما» که درست سمت راست خانهمان واقع بود، شعار ننویسیم. راهمان را به سمت خیابان سینما کج کردیم. دیگر شب شده بود. همین طور که شعار مینوشتیم، دو رو برمان را هم میپاییدیم تا یک وقت مأموری «زاغسیاه ما را با چوب نزند!» آنقدر گرم کارمان بودیم که متوجه رنگی شدن چادرهایمان نشدیم. کارمان که تمام شد، با عجله به خانه برگشتیم. از شانس خوب ما، پدر و مادرم متوجه حرکت انقلابی ما نشدند؛ برای همین با خیال راحت خوابیدیم. صبح شد. مادرمان تا فهمید من و صدیقه از خواب بیدار شدیم، به طرف ما آمد و گفت: «دخترها! خبر دارید، دیشب چه اتفاقی افتاده»؟! با تعجب گفتیم: «اتفاق؟! دیشب؟! نه! مگر چه اتفاقی افتاد»؟! مادرم در جواب سؤال ما گفت: «همسایهها گفتند، دیشب یک عده انقلابی، در حالی که مسلح بودند، با وانت یا کامیون به محله ما آمدند و روی دیوارهای محله و سینما، هر چه دلشان خواست، شعارهای ضدرژیم نوشتند»!.
من و صدیقه که با دقت به حرفهای مادرمان گوش میدادیم، نزدیک بود زیر خنده بزنیم اما چون، خنده ما باعث رسوایی و افشاء خرابکاری!! ما میشد، به زور خودمان را نگه داشتیم. پیش خودمان گفتیم؛ امان از همسایههایمان «که یک کلاغ را چهل کلاغ میکنند»؛ دو نفرمان را ده نفر؛ آن هم مسلح نشان دادند.
چند روز از این شایعهپراکنی در محل گذشته بود که خواهر بزرگم مرضیه، من و صدیقه را کنار کشید و گفت: «ماجرای سه چهار شب پیش محله، کار شما دو تا بود»؟!
در حالی که ژستی از بیخبری به خودمان گرفتیم، به مرضیه گفتیم: «خواهر! معلوم است چه میگویی؟! نشنیدی مامان گفت؛ کار انقلابیهای مسلح بود؛ ما کجا قیافهمان به انقلابیهای مسلح میخورد»؟!
مرضیه تا این را از من شنید، گفت: «خودتان را رنگ کنید؛ همان شب که از بیرون برگشتید، متوجه رنگی شدن چادرهایتان شدم، هم چادر تو و هم چادر صدیقه، هر دو رنگی بود»!
دیگر جایی برای کتمان کردن نبود و به کار آن شب خودمان اعتراف کردیم.
منابع: زنان مازندرانی: کوثر، پنجمین جشنواره خاطرهنویسی دفاع مقدس با موضوع خاطرات زنان ایثارگر مازندرانی در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، پژوهشگر: سمیهسادات رضوی، ساری، سرو سرخ بنیاد، 1396، ص 359 - 360.
تعداد بازدید: 68