30 اردیبهشت 1404
روز پنجشنبه، چهارم آبان، جمعی از مردم از میدان مولوی به طرف فرمانداری راه افتادند و در میدان کنار ساختمان شیر و خورشید پس از قرائت فاتحه برای شهدای تبریز پراکنده شدند.
بعد از ظهر همان روز، ما مدیران مدرسه قرآن به صورت آشکار وارد میدان عملی مبارزه شدیم و به بهانه گرامیداشت ایام حج از امام جمعه وقت پاوه، آقای ملا ناصر ضیایی، درخواست کردیم که فردا در خطبههای نماز جمعه از مردم دعوت کند برای استماع سخنرانی جمعی از علما بعد از نماز عصر در مسجد جامع حضور داشته باشند. آقای ضیایی، بدون اطلاع از برنامه مدرسه قرآن، بعد از ایراد خطبهها مردم را به جلسه ما دعوت کرد.
در آن ایام، اینجانب امام جمعه جماعت روستای نوریاب بودم. علاوه بر اعلام خبر از منبر نماز جمعه پاوه همراه امامان جمعه روستاهای اطراف پاوه، مانند دوریسان و خانقاه، مردم را به حضور در این مراسم تشویق و ترغیب کردیم.
در جلسه عصر جمعه پنجم آبان ۱۳۵۷، حدود هزار و پانصد نفر در مسجد جامع جمع شدند. بیشتر مردم از موضوع جلسه مطلع بودند. در نماز جمعه نوریاب حدیثی را ترجمه کردم به این مضمون که هرگاه در جامعه ظلم و بدعت ظاهر شود، بر علمای اسلام است که علم خود را آشکار کنند و مردم را در جریان قضایا قرار دهند.
خیلی تند صحبت کردم. بعد از نماز جمعه، حدود پنجاه نفر برای شرکت در مراسم پاوه مرا همراهی کردند. از آن جمعیت، به غیر از آقایان توفیق کیانی و حامد ولدبیگی، بقیه جوان بودند.
زمانی که به مسجد جامع محل تجمع رسیدیم، مسجد جامع مملو از جمعیت جوان بود. جمعیتی بیش از حد انتظار ما آمده بودند و بیصبرانه مشتاق شنیدن سخنان تازه از روحانیونی بودند که برای بیان گوشهای از ظلم و ستم نظام شاهنشاهی در مسجد حاضر بودند.
جلسه بعد از اقامه نماز عصر با قرائت قرآن کریم شروع شد و چهار نفر به ترتیب، آقای ملا عبدالرحمن یعقوبی، بنده، آقای ملا عبدالرحمن ولدبیگی و آقای ملا ناصر سبحانی سخنرانی کردیم.
سخنرانیها کاملاً رنگ و بوی سیاسی و جهادی داشت و مردم تشنه شنیدن آن بودند. آقای ملا عبدالرحمن یعقوبی در ابتدای صحبتش، پس از حمد خدا و نثار درود به پیامبر اسلام(ص)، از آن حضرت به عنوان قائدالمجاهدین یاد کرد و در تفسیر آیه «وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللهِ جَمِیعًا وَلاَ تَفَرَّقُوا».[1]
از مردم پاوه خواست در همه ابعاد سیاسی، اقتصادی و اجتماعی همدیگر را کمک کنند. آقای یعقوبی گفت که مردم ما از نظر اقتصادی در سطح خیلی پایینی هستند و به زندگی ساده روحانیون منطقه، ازجمله به زندگی من و آقای سبحانی در نوریاب و دوریسان اشاره کرد و تقصیر فقر روحانیون و مردم را به صورت غیرمستقیم متوجه دولت و حکومت دانست.
پس از آقای ملا عبدالرحمن یعقوبی، اینجانب به پشت تریبون رفتم. بنده جوانی بودم تا حدی اهل مطالعه و اخبار دنیا را رصد میکردم و در سخنرانیها، به خصوص خطبههای نماز جمعه، مطالب تازهای برای بیانکردن داشتم. بدون اغراق، در سایه لطف خداوند، مردم به بنده محبت داشتند و به صحبتهای من خوب گوش میدادند و مرا تشویق میکردند. موضوع سخنرانی من هم جهاد در اسلام بود و شیوه بیان آن کاملاً سیاسی بود. بهتر است بگویم موضوع به قدری روشن و آشکار بود که هر مخاطبی آن را به راحتی درک میکرد و میدانست که این جهاد در مقابل کیست و مراد من از جهاد چیست. ملاعبدالرحمن ولدبیگی نیز در سلامش بر پیامبر از کلمه زیبای جهاد بهره گرفت.
«الحمدلله ربالعالمین و الصلاه والسلام على آله و اصحابه المجاهدین.»
ملا عبدالرحمن در سخنرانی خود به وضوح و با استناد به متن یکی از کتابهای مرحوم سیدقطب[2] مطالب تندی را بیان کرد و خواستار تجدید زندگی اسلامی و تأسیس جامعه اسلامی شد. سخنان انقلابی او با تأیید مردم روبهرو شد. آن زمان وقتی مردم میخواستند سخنان خطیب و سخنرانی را تأیید کنند، همه با هم سـه بار جمله «صحیح است» را تکرار میکردند.
جلسه آن روز همانند تنوری بود که لحظه به لحظه داغتر، شعلهورتر و آماده بهرهبرداری میشد. سخنران آخر آقای ملا ناصر سبحانی نیز از آن به خوبی بهره برد. همه جملات آقای سبحانی بار سیاسی داشت؛ حتی حمد و ستایشهای ابتدای سخنانش کاملاً پیام داشت. او گفت: «خدایا تو را شکر میکنم که به من عقل دادی که بتوانم با آن خوب و بد را از هم تشخیص دهم؛ اما نمیگذارند.
خدایا تو را ستایش میکنم که این همه معدن و منابع طبیعی مثل نفت و فلزات و زغال سنگ به من دادی؛ هر چند به من ندادند و دیگران به آن طرف بردند.»
سخنرانی آقای سبحانی آنقدر مهیج بود در لابهلای سخنانش به جای «صحیح است» مردم به وجد آمدند و فریاد الله اکبر سر دادند. ملا ناصر در حین سخنرانی متوجه حضور مأموران شاه در اطراف مسجد شد که از چهار طرف مسجد را محاصره کرده بودند. او در آخر سخنرانی خود از شرکتکنندگان در مراسم تقاضا کرد که به آرامی از مسجد خارج شوند و بهانه دست دیگران ندهند.
چهار سخنرانی آتشین[3] به اندازه چهار لشکر به بدنه نظام شاهنشاهی ضربه زد؛ اما قبل از خروج مردم از مسجد، مأموران ساواک و شهربانی و ژاندارمری به صورت هماهنگ، بدون آنکه پوتینهای خود را از پا درآورند، وارد خانه خدا شدند و با زیر پا گذاشتن احترام مردم و حریم مسجد، چندین جلد قرآن کریم را هم پاره کردند. آنان با باتوم و مشت و لگد به جان روحانیون و مردم بیدفاع افتادند و تعدادی را دستگیر کردند و با خود به بیرون مسجد بردند.
حدود پانصد نفر از مردم، که از اعمال عمال رژیم شاه به تنگ آمده بودند، با خروج از مسجد به نشانه اعتراض به هتک حرمت به مسجد با سر دادن شعارهای تند و انقلابی همانند: «مردم چرا نشستین! ایران شده فلسطین!» از جاده مرکزی به سوی فرمانداری به راه افتادند؛ اما قبل از رسیدن به پشت مسجد دخان مأموران جلو آنان را سد کردند. انقلابیان که اغلب جوان بودند، از کوچهها به حاشیه شهر رفتند و با برنامهریزی مناسب از طریق کوهستان پشت پاوه به چشمه مارانی بانهمران در پنج کیلومتری شمال شرقی شهر رفتند و شب در آنجا تحصن کردند. انگیزه آنان رساندن پیام و خواسته خود به مردم پاوه و مسئولان کشوری بود. ساعتی بعد، با آگاهی مردم از این اقدام انقلابی، جمعیت کثیری با همراه داشتن مواد غذایی و وسایل گرمکننده به محل تجمع رفتند و بعد باخبر شدیم که جمعیت به حدود هزار نفر رسیده است.
آن روز مأموران به روحانیون و مردم و مسجد اهانت و بیادبی سنگینی روا داشتند. حتی یکی از مأموران بومی اسلحهاش را روی سینه من گذاشت و به مرگ تهدیدم کرد و گفت: «باید همه شما را بکشیم.»
در اطراف حوض مسجد جمع شده بودیم. فشار مأموران و بیادبیشان به اوج خود رسیده بود. بنده و تعدادی از روحانیون به منزل جناب حاج ماموستا ملا زاهد ضیایی، که در مجاورت جامع بود، رفتیم. با ورود ما به منزل ماموستا، آن محل به محاصره مأموران درآمد. آن شب گرفتار شدیم. شب سختی برای همه ما بود؛ به خصوص ما روحانیونی که سخنرانی کرده بودیم. مأموران شاه با این حرکات وقیحانه شهر را دچار رعب و وحشت کرده بودند. ما در محاصره بودیم و نگرانی وضعیت مردم شهر و جوانانی که به کوهستان بانهمران رفته و در غارها و صخرهها پناه گرفته بودند، هر لحظه ما را بیقرارتر میکرد. از طریق تلفن با دفتر جناب آیتالله جلیلی[4] و ماموستا ملا محمد ربیعی در کرمانشاه، آقای مفتیزاده در سنندج و دفتر چند نفر از آیات عظام قم تماس گرفتیم و ماجرای غمانگیز هتک حرمت مسجد و قرآن خدا را به اطلاع آنان رساندیم.
پینوشتها:
[1]. آل عمران / 103.
[2]. کتاب ما چه میگوییم؟، نوشته سید قطب، ترجمه سیدهادی خسروشاهی.
[3]. پیوست سخنرانی ماموستا ملاقادر قادری.
[4]. عبدالجلیل جلیلی متولد ۱۳۰۲ فرزند آیتالله محمدهادی جلیلی از روحانیون کرمانشاه که علوم جدید را تا درجه لیسانس از دانشکده حقوق تهران به پایان رساند و ادبیات و سطوح عالی را از درس مدرسان حوزه، همچون آیات میرزا محمد مجاهدی تبریزی و شهابالدین مرعشی نجفی، تمام کرد. او حدود ده سال در درس خارج فقه آیتاللهالعظمی بروجردی و خارج اصول امام خمینی حاضر شد.
منبع: رستمی، علی، ماموستا- زندگینامه و خاطرات ماموستا ملاقادر قادری امام جمعه پاوه، تهران، سوره مهر، 1396، ص 159 - 164.
تعداد بازدید: 94