انقلاب اسلامی :: ابوالفضلِ مرگ بر شاه

ابوالفضلِ مرگ بر شاه

06 خرداد 1404

روزهای اول اردیبهشت سال 1357 باخبر شدم در مسجد اعظم برای شهدای دوازدهم فروردین مراسم ختمی در حال برگزاری است. مثل چند تجربه گذشته احتمال اینکه بعد از این مراسم هم تظاهراتی برپا شود، زیاد بود. بدون معطلی به سمت مسجد اعظم راه افتادم. در حیاط مسجد جای سوزن انداختن نبود. یکی از روحانیون چهارپایه‌ای وسط صحن گذاشت، روی آن ایستاد و کاغذ بزرگ کاهی رنگی را باز کرد. کاغذ چندین بار تا شده و معلوم بود که آن را در جیبش قایم کرده تا کسی دستش به آن نرسد. مردم ایستاده بودند و به سبب شلوغی جمعیت، موجی بر ایستادنشان حاکم بود. میان جمعیت بُر خوردم و خودم را به نزدیکی‌های آن روحانی رساندم. روحانی کاغذ را باز کرد و چند ثانیه‌ای صدایش را صاف کرد. هر چه توان داشت در صدایش ریخت و با چشمانی اشک‌بار از دستانی که از خشم گره کرده بود، سخنان امام را برای مردم خواند. چند ثانیه نفس کشید و بعد رساتر و محکم‌تر از خواندن اعلامیه، فریاد زد: «بگو مرگ بر این سلطنت پهلوی، بگو مرگ بر شاه!»

گلوله‌های گرفته از بغض، بعد از ماه‌ها تظاهرات و کشته و زخمی‌دادن، ناگهان فوران کرد و همه یک صدا این شعار را تکرار کردند. گفتنِ «مرگ بر شاه» در روزهایی که لوله تفنگ حکومت سمت پیشانی تک‌تک مردم بود، کار آسانی نبود و این جمعیتی که تا خیابان ارم داشت آرام‌آرام حرکت می‌کرد با تمام توان و برای اولین بار این شعار را تکرار می‌کرد. این‌بار هم دخالت مأموران مردم را متفرق کرد.

تا چند روز صحنه «مرگ بر شاه» گفتنِ آن روحانی جوان و استقبال مردم از او جلوی چشمم بود. آرام‌آرام حسی از درون به من تلنگر زد: «ابوالفضل! دیدی چقدر مرگ بر شاه گفتن راحته؟ تو هم پاشو و پرچم مرگ فرستادن این شاه ظالم رو دستت بگیر و تموم دنیا رو پر کن از مرگ بر شاه...»

تصمیم گرفتم مثل آن روحانی مردم را به گفتن این شعار تشویق کنم. با خودم گفتم گرچه اهل علم نیستم تا مثل طلبه‌ها تبلیغ دین خدا را بکنم ولی شعار دادن که بلدم. بلدم با همین شعار دادن‌ها مردم را به مبارزه با شاه دعوت کنم.

از کودکی با خودم زمزمه‌های شعرگونه‌ای داشتم. تا اتفاقی می‌افتاد آهسته زیر لب با کلماتی ساده قافیه می‌چیدم و آن را واگویه می‌کردم. کسی هم جز خدا از این طبع و حس من خبر نداشت. تا اینکه همین خرده استعداد به کمکم آمد؛ یکی از روزهای بهاری اردیبهشت سال 1357 که در خانه نشسته بودم، ناگهان بدون هیچ مقدمه‌ای شروع کردم به شعار ساختن با «مرگ بر شاه»:

«کسی خونه نیست؟ مرگ بر شاه

همه ساکتن، مرگ بر شاه

کجا بودید؟ مرگ بر شاه

چی‌کار می‌کنید؟ مرگ بر شاه

بابا کجاست؟ مرگ بر شاه

مامان کجاست؟ مرگ بر شاه...»

هر چه جملات را بیش‌تر ادامه می‌دادم، بیش‌تر به خودم ایمان می‌آوردم. دیدم به راحتی می‌توانم با همین وزن «مرگ بر شاه» کلی حرف بزنم و شعار بسازم. پس چه بهتر که شعار دادنم را علنی کنم. در همین فکر و خیال‌ها بودم که به کوچه آمدم و چشمم به بچه‌های نوجوان محل افتاد. دیدم هیچ سن و سال داری دنبال جوان بیست‌ودوساله‌ای مثل من نمی‌افتد تا شعار بدهد. پس باید کار را با همین بچه محل‌ها شروع کنم. هفت، هشت‌تایی کنار هم نشسته بودند و صحبت می‌کردند. نزدشان رفتم و گفتم: «بچه‌ها می‌آیید مرگ بر شاه بازی کنیم؟»

اول سکوت کردند و بعد به همدیگر با تعجب نگاه کردند. ادامه دادم: «بازی سختی نیست. من جلو میفتم، شما هم پشت سرم می‌آیید و هر چی گفتم در جواب می‌گید: مرگ بر شاه.»

کمی ترسیدند. نمی‌دانستند چه بگویند. یکی از بچه‌ها گفت: «اگه مأمورا ببینن داریم به شاه فحش می‌دهیم، حسابمونو می‌رسن.»

لبخندی زدم و گفتم: «خیالتون راحت! کسی کاری به چند تا بچه نداره. اگه قرار باشه کسی رو دستگیر کنن. منم، با شما کاری ندارن!»

وقتی خیالشان راحت شد که قرار نیست آسیبی بهشان برسد، قبول کردند. از همان روز شروع کردیم به شعار دادن، کوچه به کوچه چهارمردان را پشت سر می‌گذاشتیم و «مرگ بر شاه بازی» می‌کردیم!

از این شب و روزها فصل تازه‌ای از زندگی‌ام شروع شد. دیگر هر کس مرا می‌شناخت، «ابوالفضلِ مرگ بر شاه» صدایم می‌زد. از آن روز برای خودم لقب‌دار شده بودم و یک پسوند از تمام ابوالفضل‌های دیگر شهر مجزایم می‌کرد. از روزی که شعار مرگ بر شاه بر سر زبان‌ها افتاد، گاهی کسی شیپور دست می‌گرفت و دهانش را می‌چسباند به لوله شیپور و فریاد می‌زد: «دودوری دودو» مردم پشت سرش و خیلی منظم می‌گفتند: «مرگ بر شاه.»

گاهی صدای نواختن طبل با همین ضرباهنگ برای اضافه کردن قدرت به شعار سر دادن‌ها به آن افزوده می‌شد. گاهی یک نفر بانی می‌شد تا بلند بگوید: «بگو» و بعد، مردم همه با هم مرگ بر شاه را تکرار می‌کردند. روزهای اول فکر نمی‌کردم که این روش شعار دادن بتواند کسی را به خود جلب کند. چند بار که شعار دادم لبخند رضایت به لب‌های اطرافیان نشست و دوستان تشویقم کردند که ادامه بدهم. آن‌قدر ناگهان این مدل شعار دادن مورد توجه قرار گرفته بود که گاه‌وبیگاه چند نفر می‌آمدند دم در خانه و دستم را می‌‌گرفتند و می‌بردند وسط تظاهرات و می‌گفتند: «شعار بده!»

رفته رفته با بیشتر شدن تظاهرات و تکرار شدن سبک شعار دادنم، مرد با این شیوه آشنا شدند و با من همراهی کردند. سبک اختراعی من به این صورت بود که با هر جمله کوتاهی که می‌گفتم، مردم مرگ بر شاه را جواب می‌دادند. گاهی اصلاً موقعیت شعار دادن نبود؛ ولی مردم وادارم می‌کردند که شعار بدهم. شب‌ها تا از خانه بیرون می‌آمدم، به یکی از مردم می‌گفتم: «سلام علیکم، مرگ بر شاه، حالت خوبه؟ مرگ بر شاه.»

 

منبع: یزدانی، رضا، ابوالفضل مرگ بر شاه: خاطرات شفاهی حاج ابوالفضل الماسی، تهران، راه یار، 1402، ص 45 - 47.



 
تعداد بازدید: 19


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: